رمان عشق صوری پارت 111 - رمان دونی

کارد میزدن خونش در نمیومد.
از خشم زیاد برافروخته و سرخ و آتیشی شده بود.
دستشو روی صورتش کشید و به وضوح دندونهاش رو روی هم سابید و گفت:

-این رسمش نبود آقا شهرام.من کاری باهاش نکردم…

شهرام زد تخت سینه اش و گفت:

-گه نخور بابا لاشی…ازش معذرتخواهی کن!
یالاااا…

پااااک آبروش رفته بود و حتی جرات هم نمیکرد لب به اعتراض باز بکنه.
حقش بود.هر بلایی سرش میومد حقش بود.
دستشو به سمت من گرفت و دوباره خطاب به دیاکو داد زد:

-گفتم معذرتخواهی کن!یالاااا…زودباش…

با اخم لب زد:

-آقا شهرام بیخیال….

کوتاه نیومد و داد زنان گفت:

-بگو معذرت میخوام و غلط کردم و گه خوردم! دقیقا عین همین جمله رو بگو…یه کلمه کمتر بگی اینجارو روی سرت خراب میکنم…زودباش!

واقعا باور نمیکردم دیاکو بخواد تک تک این کلمات رو به زبون بیاره و احتمالا نه تنها من بلکه همه ی اونایی که اونجا بودن همچین فکری میکردن با اینحال اعتراف میکنم که احساس کسی رو داشتم که داشت روی ابرها پرواز میکرد.
اینکه یه نفر مثل شهرام اینجوری داشت برام غیرت به خرج میداد روحمو شاد میکرد و سر کیفم میاورد و درواقع گرچه اون اوایل بدجور استرس و اضطراب داشتم اما الان تو کونم عروسی به پا شده بود!
دیاکو که نمیخواست جلوی کارمندهاش بیشتر از این آبروش بره گفت:

-آقا شهرام بیا بریم اتاق من باهم…

شهرام حتی اجازه نداد حرفش رو کامل به زبون بیا و جمله اش رو تموم بکنه چون داد زد و گفت:

-یا میگی یا اینجارو رو سرت خراب میکنم و کاری میکنم تو کمتر از چنددقیقه ورشکست بشی!
انتخاب کن…

چاره ای نداشت.
قیافه اش شبیه شکست خورده ها و مفلوک ها بود.خلاف میلش و خیلی آروم و تسلیم گونه رو به من از سر ناچاری گفت:

-معذرت میخوام غلط کردم گه خوردم…

دستشو پشت گوشش گذاشت و گفت:

-چی!؟ نشنیدم…بلند تر بگو…بلندتر… یه جوری بگو همه آدمایی که اینجان بشنون

دیاکو که فکر کنم بدجور داشت از درون میسوخت دوباره و اما اینبار با صدای بلند تری تکرار کرد:

-معدزت مخوام غلط کردم و گه خوردم!

اینبار چون صداش بلندتر از قبل بود تونست راضیش کنه.
سرش رو تکون داد و گفت:

-آهان حالا خوب شد

پره های بینیش بازو بسته میشدن و انگشتهاش مشت.
با غیظ و نفرت منو نگاه میکرد و با این‌نگاه ها واسم خط و نشون میکشید ولی خوب میدونستم که تا وقتی شهرام هست هبچ غلطی نمیتونه بکنه.
درواقع من پشتم گرم بود!

شهرام رفت سمتش و دوسه بار کف دستشو زد روی شونه اش و گفت:

-میدونی و میشناسیم که اهل دلسوزی نیستم پس اگه میزارم همچنان برقرار باشی دلیلش فقط اینه که نمیخوام کارمندات از نون خوری بیفتن!
ودر ضمن حقوق شیوا رو تمام و کمال میریزی به حسابش دیگه هم نبینم حتی صدمتریش رد بشی وگرنه چنان بلایی سرت میارم که مرغهای اسمون به حالت گریه کنن!

لام تا کام حرف نزد.یعنی جرات نکرد حرف بزنه!
نفس عمیقی کشیدی و سرش رو پایین انداخت.
شهرام چرخید سمت من و گفت:

-بیا بریم…

راه افتاد سمت خروجی و منم سرخوشانه به دنبالش دویدم.
خوشحال بودم.
چنان خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم….

حتی قدم برداشتن عادیش هم سریع بود و تند.
از لای درها گذشتم و به سمتش رفتم تا خودمو بهش برسونم.
وقتی اینجا اومدم از اضطراب نزدیک بود تو خودم بشاسم اما الان چنان احساس خوبی داشتم که حس میکردم هر آن ممکنه دوتا بال اینور و اونور شونه ام دربیان و پرواز کنم.
چه کیفی داره اینکه آدم یکی رو داشته باشه که توی همچین شرایطی بتونه قرص و محکم بهش تکیه کنه.
یه مرد مثل شهرام.
یکی که هم تو شرایط سخت باشه و هم شرایط خوب!
وقتی بهش نزدیک شدم باخوشحالی گفتم:

-شهرام…؟

با لحن سردی درحالی که همچنان درحال طی کردن مسیر بود، بدون اینکه برگرده سمتم جواب داد:

-چته؟

برخلاف اون من با لحن شاد و سرحالی گفتم:

-مرسی…بابت امروز…بابت اینکه پشتم دراومدی…بابت اینکه ازم حمایت کردی …بابت اینکه حالشو جا آوردی!

مکث کرد و خیلی آروم برگشت سمتمم.
زل زد تو چشمهام که از خوشی زیادعین فانوس تو تاریکی می درخشیدن و بعدهم به طعنه پرسید:

-منظورت از اونی که حالشو جا آوردم مرد مورد علاقته؟

مگه احمق بودم که متوجه ی تیکه و طعنه اش نشم!؟
البته حق داشت.
دیاکوواقعا مرد مورد علاقه ی من بود اما مگه ا

مگه احمق بودم که متوجه ی تیکه و طعنه اش نشم!؟
البته حق داشت.
دیاکوواقعا مرد مورد علاقه ی من بود اما مگه اشتباه کردن وخطا کردن مختص آدما نیست!؟
اصلا مگه نگفتن انسان جایز الخطاس؟
خب منم آدم بودم و اشتباه کردم همونطور که خودش و همه ی آدمها ممکن بود اشتباه بکنن.
در هر صورت اون حق نداشت اینقدر منو سرزنشم بکنه.
نفس عمیفی کشیدم و جواب دادم:

-خب…بهتره بگی مرد مورد علاقه ی سابق آخه من دیگه دوستش ندارم!

واکنشش نسبت به جمله ی من یه پوزخند بود.
یه پوزخند تلخ که واسه من هزارن بار بدتر و وحشتناکتر از صد جمله ی پر تشر و لیچارد بود.
کنج لبش رو داد بالا و گفت:

-حالا شد سابق !؟

اولش با شرم نگاهش کردم اما بعد دیدم دلیلی نداره خجل باشم برای همین بی خجالت جواب دادم:

-آره سابق چون…چون دیگه نمیخوام دوستش داشته باشم یا حتی بخوام با اون دختر باز رابطه ام رو ادامه بدم.

بازم پوزخند زد و به طعنه گفت:

-موفق باشی!

ازم رو برگردوند و به سمت ماشینش پا تند کرد.
شهرام همیشه گنده دماغ بود نه فقط الان!
به عبارتی من کاملا با رفتار و عادتش آشنایی داشتم.
اولینبارش نبود که اینجوری رفتار میکرد.
به ماشینش که نزدیک شد با زدن ریموت درو باز کرد که بشینم اما وقتی متوجه شد دست منم سمت دستگیره دراز شده توقف کرد.
کمر خمیده اش رو صاف نگه داشت و پرسید:

-تو کجا !؟

درو باز کردم اما چون اون این سوال ساده اما نسبتا عجیب رو ارم پرسید مکث کردم و جواب دادم:

-تو کجا !؟

درو باز کردم اما چون اون این سوال ساده اما نسبتا عجیب رو ارم پرسید مکث کردم و جواب دادم:

– خب میخوام سوار شم!

ابروهاش تو هم تنیده شدن.صورتش چنان جدی شد که حس کردم میخواد یه جنگ تن به تن راه بندازه.
با لحنی کاملا جدی و حتی میتونم بگم عین غریبه ها گفت:

-دلیلی نمی بینم همراه من بیای!راه ما جداست…

چشمهام رو صورتش ثابت موندن.
باورم نمیشد این خود شهرامه که داره اینقدر سرد و تلخ باهام رفتار میکنه و حرف میزنه!
لبهامو روی هم مالیدم و پرسیدم:

-یعنی من همراهت نیام !؟

خیلی جدی و بدون مکث جواب داد:

-نه!بیای که چی بشه!؟

نفسم رو به آرومی بیرون فرستادم.فکر کنم حتی تو خیالاتمم تصور نمکردم روزی برسه که اون بخواد باهام اینطوری با بی مهری باهام رفتار بکنه.
اینقدر سرد و تلخ …
دستگیره درو به آرومی رها کردم و پرسیدم:

-میگم میای بریم یه قهوه باهم بخوریم !؟

خیلی سریع جواب داد:

-نه…

فکر نمیکردم بخواد به این سرعت پیشنهادم رو رد بکنه واسه همین حسابی جاخوردم و باهمون حالت دلخور پرسیدم:

-نه؟! چرا ؟

تلختر از قبل و حس کردم حتی واسه دور کردنم از خودش جواب داد:

-چرایی نداره…من دیگه دلیلی نمبینم همدیگرو ببینیم!

متحیر پرسیدم:

-چرا آخه…مگه من چیکار کردم؟

با تحقیر،نگاهی بی احساس و خالی از لطف حواله ام کرد و بجای جوای دادن گفت:

-از این به بعد نه میخوام ببینمت نه حتی اسمی ازت بشنوم! یه جوز دیگه بهت میگم…مِن بعد من شمارو نمیشناسم. وسلام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Asra
Asra
2 سال قبل

من نمیتونم دسترسی پیدا کنم به پارت اول

admin
مدیر
2 سال قبل
پاسخ به  Asra

تو قسمت دسته ها رمانتو انتخاب کن برو صفحه 13 پارت اول اونجاست

N
N
2 سال قبل

خب خب حالا نوبت شهرامه که بی محلی کنه
زمین گرده شیوا خانم😂🤣

یاس
یاس
2 سال قبل

اتفاقا شیوا حقشه شهرام بهش گفت که دیاکو چقدر آدم کثیفیه اما باز شهرام رو ول کرد و رفت سراغ دیاکو الانم حقشه.

Mahi
Mahi
2 سال قبل

حیح جالب بود😐💫

Fatima
Fatima
2 سال قبل

عجبا حالا بیا جمعش کن
البته حقشع
شیوا هم اون موقع ها ب اندازه کافی ب شهرام بی محلی کرده و ب اندازه کافی حرصشو در اورده😐

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

خیلی کم پارت میزارید😣

انبه
انبه
2 سال قبل

حالا چه طور دوباره دل شهرام رو به دست بیاره 🙄
نویسنده دمت گرم عالی بود 🌹🌹🌹🌹

سوگند
سوگند
2 سال قبل

شیوا واقعا احمقه اگه از اول پیش اون دیاکو نرفته بود الان شهرام باهاش خوب بود

تعطیلم
تعطیلم
2 سال قبل

خب شیوا یجورایی حقشه ولی خب پشیمونه گناه داره اون ازکجا میدونست اون دختربازه خخخخ
وای این شهرام چقد رو اعصابه هالا بیا و درستش کن

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x