تو گلو خندید و با کشیدن دماغم زیز لب زمزمه کرد:
-دیوث!
از روی تخت رفت پایین اون هم درحالی که مونده بودم چه جوری درد ش/ق شدن رو داره تحمل میکنه؟
نه آخه واقعا چه جوری اون هم وقتی من حی و حاضر و آماده اینجا رو تختش بودم و آزاااااد بود هر کاری دلش میخواد باهام انجام بده ؟
رو زانوهام چرخیدم سمتش و بعداز اینکه چند قلپ دیگه از اون ابمیوه رو خوردم گفتم:
-خو لامصب بیا منو بکن دیگه.
اینهمه چیتان پیتان کردم و پیچوندم و با ذوق اومدم که تو منو بکنی نه اینکه بیام اینجا آبمیوه بدی دستم…
رفت سمت در و گفت:
-اینقدر کرم نریز…پاشو به جای این حرفها یه چایی درست کن
متعجب پرسیدم:
-چایییی!؟
چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
-همچین میگی چاااااایییی انگار گفتم پاشو آپلووهوا کن..چااییییی نه ،چایی!
بلد نیستی!؟
دست به سینه پرسیدم:
-لابد بعدشم قراره نماز مغرب و اعشا رو باهم بخونیم!؟
نیشخندی زد و گفت:
-دختر خوبی باشی اون کاراروهم میکنیم
بالش رو برداشتم و پرت کردم سمتش و گفتم:
-شهراااام…من اومدم که کلی شیطونی کنیم…
اومدم که همش ماچم کنی، دست مالسم کنی…
بکنی بخوری…بمالم برات.. بخورم برات….
اصلا به نیت شکستن فنر تخت اومدم.
به تلافی تموم اون شبایی که دلم میخواست زیرت باشم و نبودم…
وا بده دیگه!
بالشی که تو هوا گرفته بود رو دو دستی گرفت و گفت:
-فکر نمیکنی زبادی منحرفی؟
لامصب شیطون دستشو گذاشته رو گوشهاش حرفهاتو نشنوه از بس مثبت 90سال حزف میزنی!
پاشو…پاشو یه چایی درست کن وقت واسه کردن زباده منم منم برم دوش بگیرم!
حس میکنم بوی ابمیوه گرفتم…
اینو گفت و بالش توی دستش رو پرت کرد سمتم و بعدهم از اتاقش بیرون رفت.
پوووفی کردم واز روی تخت اومدم پایین و قدم زنان تا نزدیکی کمد لباسهاش رفتم.
هوس کرده بودم یکی از اون تیشرتهای خوشگلش رو بپوشم…
یکی ازتیشرتهای مشکی رنگ شهرام رو تنم کردم و یه سمت آینه ی قدی توی اتاقش رفتم.
سیاهی تیشرت تضاد جالب و کاملا تو چشمی با رنگ پوست تنم داشت و بلندیش هم تقریبا تا روی قسمت بالایی رونهام بود.
لبخند رضایت بخشی از تماشای خودم روی صورتم نشست چون تقریبا این لباس رو بیشتر از تمام لباسهای خودم دوست داشتم.
یهو عطر تن شهرام به مشامم خورد.
قسمتی از لباس رو بالا آوردم و جلوی بینیم گرفتم و عطر تنش رو عمیق بو کشیدم.
به به! عجب بویی…
چشمهام رو بستم و درحالی که تمام مشامم از اون عطر خاص پر شده بود زمزمه کردم:
” من محاله دیگه این پیرهن رو به تو بدم شهرام”
رهاش کردم و خوش خوشان از اتاق رفتم بیرون و به سمت آشپزخونه رفتم تا چایی دم کنم براش.
اصلا حالا میفهمم چرا یه عالمه از اون پیرهنهای امیر پیش مونا بود.
عجب کیفی میده پوشیدن پیرهن اونی که دوستش داری خصوصا اگه بوی تنشو بده.
چایی رو که دم کردم داشتم تو کابینتها دنبال شکلات میگشتم که صدای شهرام از بیرون آشپزخونه به گوشم رسید:
-پیرهن منو پوشیدی!؟
با شنیدن صداش سرمو بالا گرفتم و به اون که داشت با حوله ی کوچیکی نم موهاش رو میگرفت خیره شدم و جواب دادم:
-اهوم…بهم میاده؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
-آره به تن تو بیشتر میاد تا به من!
چون اینو گفت خر ذوق شدم و نیشم تا بناگوش وا شد.
با عشوه گفتم:
لبخند ملیحی زد و گفت:
-آره به تن تو بیشتر میاد تا به من!
چون اینو گفت خر ذوق شدم و نیشم تا بناگوش وا شد.
با عشوه گفتم:
-جوووون ! پس دیگه بهت نمیدمش…
نیمچه لبخندی زد و همونطور که همچنان حوله ی سفیدی که سایزکوچیک بودو روی سرش به آرومی فشار میداد پرسید:
-به چه دردت میخوره آخه !؟
سرم رو خم کردم و با نگاه به تیشرت جواب دادم:
-آخه خیلی دوستش دارم…خصوصا که بوی تورو میده!
اعتراضی نکرد.آهان آرومی با خودش زمزمه کرد و بعدهم به سمت هال رفت و روی کاناپه لم داد.
سینی لیوانهای چایی رو برداشتم و به سمتش رفتم.
کنارش نشستم و بعد یکی از لیوانهای چایی رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-اینمچایی شیوا دم کن !
خنده اش گرفت و زیر لب گفت:
-شیوا دم کن! لقب خوبیه! واقعا براندزته!خوشگله!
از این به بعد بهت میگم شیوا دمکن…
چپ چپ و دلخور نگاهش کردم.لیوان رو ازم گرفت و یکمش رو داغ داغ چشید.
چهار زانو روی کاناپه نشستم و بعد چرخیدم سمتش و پرسیدم:
-شهرام.امشب پیشت بمونم!؟
خم شد و یه دونه شکلات برداشت و بعد حین خوردنش با چاییش جواب داد:
خم شد و یه دونه شکلات برداشت و بعد حین خوردنش با چاییش جواب داد:
-از خدامه ولی بری بهتره…
لبخند رو لبمماسید.دلخور نگاهش کردم و پرسیدم:
-چرا برم بهتره ؟!
سرش رو چرخوند سمتم و سوالم رو با پرسیدن یه سوال جواب داد:
-خب اصلا میخوای جواب مادرتو چی بدی؟هان؟میخوای بگی میخوای شبو کجا بمونی…؟
وقتی اینو گفت رفتم توی فکر.یه جورایی حق با اون بود.
من جواب مامان رو باید چی میدادم؟!
لبم رو زیر دندون جویدم و بعد از یکمفکر کردن جواب دادم:
-میگم میرمپیش مونا!
شونه بالا انداخت و گفت:
-اگه باور میکنه باشه بمون!من که از خدام…
بازم سایلنت شدم.
نمیدونستم اگه بگممیرمپیش مونا باور میکنه یا نه.در هر صورت من دلممیخواست امشب پیشش بمونم هر چند حس میکددم شهرام ذوقی که من واسه اینجا موندن دارم رو اون نداره…
خودمو کشیدم عقب و آهسته و دلخور گفتم:
-باشه…میرم خونمون!
چون اینو گفتم سرش رو متعجب برگردوند سمتم و بهمنگاه کرد و پرسید:
-دلخوری!؟
خودمو کشیدم کنج کاناپه.پاهامو جمع کردم خیره به تلویزیون جواب دادم:
-نه….
خودمو کشیدم کنج کاناپه.پاهامو جمع کردم و خیره به تلویزیون جواب دادم:
-نه…
چشمهاش روی صورتم به گردش دراومد و اهسته گفت:
-ولی شدی!
فهمیده بود دلخورم.چقدر من واسش ناز میومدم.البته دلیل داشت.
از وقتی باهم جور شدیم هی دلم میخواست خودمو براش لوس کنم و اون نازمو بکشه اما خیلی هم نازکشی نمیکرد و همین ناراحتم میکرد!
یا حتی مثل الان خودش اصرار بکنه بمونم که بازهم این اجازه رو نمیداد!
دلم میخواست دوستم داشته بیشتره حتی بیش از حد تصور خودم!
بعد از کلی تماشا کردن گفت:
-شیوا داری ناسازگاری میکنیاااا…دختر بدی نشو خب !؟
بجای اینکه جواب سوالش رو بدم بلند شدم وراه افتادم سمت اتاق.
پرسید:
-کجا میری !؟
ایستادم و به آرومی چرخیدم سمتش.
بهش خیره شدم و جواب دادم:
-مگه نگفتی برم خونه !؟
سر جنبوند و گفت:
-چرا…
پوزخندی زدم و گفتم:
– خب میخوام بپوشم که برم!
بجای اینکه منصرفم گفت:
پوزخندی زدم و گفتم:
– خب میخوام بپوشم که برم!
بجای اینکه منصرفم گفت:
-آفرین…کار خوب همینه
نفس عمیقی کشیدم و دوباره چرخیدم و راه افتادم سمت اتاقش تا لباسهام رو بپوشم.
خم شدم و شلوارم رو برداشتم و پوشیدمش.
تیشرتش رو ولی درنیاوردم.اونو دلم نمیخواست بهش بدم.
چقدر غمیگن بودم.
چرا اصرار نمیکرد بمونم و نرم !؟
لباسهام رو که پوشیدم از اتاق اومدم بیرون.
عین کشتی به گل نشسته ها بودم.
نپرسید چرا…
“چرا”ش مشخص بود.
من توقع داشتن اون مدام و همه جوره نازمو بکشه اما اینکارو نمیکرد.
حتی حس میکردم سرد تر از روزای قبل شده.
روزای قبل از پیوند رابطمون!
چندقدمی رفتم سمت کاناپه.
خم شدم و کوله پشتیم رو برداشتم و بند کلفتش رو انداختم رو شونه ام و خیلی سرد و تلخ گفتم:
-با من کار نداری !؟ میخوام برم!
فکر کنم تا به اون لحظه صد مرتبه بهش گفته بودم میخوام برم.
ای تف به ذاتت شهرام! چرا آخه دلش نمیخواست بمونم !؟
اینمشکوک نبود ؟
نکنه اصلا قراره ژینوس بیاد پیشش!؟
نکنه داره خونه رو واسه اومدن اون دختره ی دریده آماده میکنه!؟
وای که اگه بازم پای ژینوس به این خونه باز بشه دیگه محاله اسمشو بیارم.
بلند شد و گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه مثل قبل رمانت نیست هم پارت هاش کمه هم مثل قبل هیجانی نیست زودتمومش کن چون طولانی شده بی مزه هم شده
👍👍
هرچی بیشتر پیش میره شیوا و شیدا بدتر میشن معلوم نیس رمان یه داستان س*ک*سی
انصافا شیوا یه دختر بشدت بی حیا
حاجی اصلا از نظر ادبی ارزشی نداره رمانت فقط بخاطر نظر شیطان آدم ها تحریک میشن بخونن . به چی میرسی؟ تهش که چی ؟ این همه انرژی میذاری که مردم منحرف بشن ؟ من بسیجی نیستما ولی خداییش یکم طالعه کن که رمان های خوب و با ارزش مثل آثار بزرگان بنویسی که چار نفر بهت افتاخر کنن اینا چیه آخه
ناموسا چه وضعشه یکم بیشتر بزارین🥺🥺🥺🥺🥺🥺
این همه ما رو تو خماری نگه میدارین به چی میرسین☝🏻🥺
خدا تو خماری نگه تون داره🤲😒🤦🏻♀️😔