سرمو بالا گرفتم و حین نگاه به پنجره های اون خونه ی بدون حیاط گفتم:
“دلممیخواست باهم بریم پیاده روی…”
تند و سرسری گفت:
“من پیش فرزادم…واسه حساب کتاب و همون کارای دیشب.فعلا نمیتونم بیام…
بدون من برو”
پوزخند زدم و پرسیدم:
” پس پیش فرزادی؟”
“آره…سرمم خیلی شلوغ دیگه تماس نگیر”
اینو گفت و تماس رو قطع کرد.لبخند تلخی زدم…لبخند خیلی خیلی تلخ…
جالب شد!
دروغ به این بزرگی رو چطور میتونست تحویل من بده!؟
نفس عمیقی کشیدم و رفتم جلو.
جرات به خرج دادم و انگشتمو رو دکمه ی زنگ گذاشتم و فشارش دادم.
اگه خود فرهاد جواب میداد هیچی نمیگفتم اما…
“بله…؟”
صدای یه زن بود.همون صدایی که وقتی شماره اش رو گرفتم به گوشم رسید.
همون صدایی که ناز داشت حتی وقتی از سکوت من هم کلافه شده بود.
دوباره حرف زد و این حرف زدنش منو از هپروت کشوند بیرون:
“بله؟کیه؟ گفتم کیه….؟”
یک گام رفتم جلو و گفتم:
“میشه بیاین دم در…”
کنجکاو پرسید:
یک گام رفتم جلو و گفتم:
“میشه بیاین دم در…”
کنجکاو پرسید:
“شما…؟”
کمی فکر کردم و دم دستی ترین بهونه رو آوردم:
“من..من …همسایه…”
قانع شد و باور کرد و گفت:
“آهان باشه..الان میام”
صدای فرهاد رو شنیدم وقتی که ازش پرسید:
“کیه؟”
“هیچی بابا همسایه اس…خروس بدمحل!دقیقا وقتی باید بیاید که ما وسط عشق و حالیم و…”
گوشی رو گذاشت و من دیگه مابقی حرفهاش رو نشنیدم.
عصبانی و جدی رو به روی در ایستادم و خودمو آماده ی جنگ کردم.
آماده ی بحث و جدال و دعوا…
میخواستم سرش داد بزنم.داد بزنم و بگم این بود دوست دارمهات؟
این بود عشق و علاقه هات….؟
تویی که منو سر هر مورد کوچیکی آزار میدادی حالا اینجا چیکار میکنی….
آره!
وقتش بود جواب پس بده.
وقتش بود براش دادگاه برگزار کرد.
چنددقیقه بعد صبر من به پایان رسید و بالاخره در باز شد.
چنددقیقه بعد صبر من به پایان رسید و بالاخره در باز شد.
تو قاب در زنی ایستاد که تا قبل از دیدنش هیچ تصوری از صورتش نداشتم.
هیچ تصوری از حالت نگاه، رفتار یا حتی شمایلش…
حتی به خودش زحمت پوشیدن روسری یا چیزی که موهای بلوند و سرشونه های لختش رو بپوشونه نداده بود.
چشمهای کوچیکی داشت که با آرایش درشت جلوشون داده بود و بینی ای عمل شده اما زیبا و لبهایی که مشخص بود به لطف ژل اونقدر پر و گوشتی هستن.
موهای کوتاه ریخته رو پیشونیش رو کمی کج کرد تا روی چشمهاش بیفتن و بعد هم پرسید:
-امرت !؟
حتی لحنش هم موقع حرف زدن مناسب نبود.
باورم نمیشد!
این همون زنی بود که اون به من ترجیحش داد!؟
این دختر معلوم الحالی که با با یه پیرهن استین کوتاه و شلوارک کوتاه تا جلوی دراومده بود تا یه غریبه رو ببینه.
آدامس رو با حالا بعدی تو دهنش جوید و دوباره پرسید:
-اومدی اینجا منو نگاه کنی؟ نمیخوای حرف بزنی؟
نکنه لالی ؟ لالی ؟
لعنت به تو فرهاد!
دلم میخواست همونجا بالا بیارم.
کاش لااقل آدم بهتری رو پیش روی خودم می دیدم.
یه زن زیباتر و با وقار تر نه یه دختر دریده با صورتی سراسر عمل و آرایش و لحن چندش !
نه دختری که از کبودی های گردنش مشخص بود جین انجام چه کاری تا اینجا اومده.
براندارم کرد و گفت:
-گقتی همسایه ای ؟ په چطور من نمیشناسمت ؟ جدیدی ؟حالا چی میخوای ؟
بالاخره لبهام رو از هم وا کردم و گفتم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت146 رو بزارید دیییگگگگ من نمیتونم صبر کنمممم
هر روز پارت بزار این جوری بهتر منتظر میمونیم میفهمیم جریان چیه یادمون نمیره تو رو خدا هر روز پارت طولانی بزار
عااااااالللللللی بود
مرررسی
لطفا هر روز بزارید ممنونم 🌷🌷
خیلی خوبه عشقم ادامه بده بوج بوج
خسته نباشی عیدتم مبارک
نمدونستم میخای هر روزش کنی
حصلم سر رفته بود اومدم دیدم پارت جدید گذاشتی کیف کردم😂🚶🏻♀️
اره خیلی خوب شد
خیلی خوب دستت مرسی نویسنده
من آنقدر از دست این شیوا و فرزاد حرس میخورم اصلا میرینن ت اعصابم
لعنتییییی چقدر زیاد بود
دو ساعت طول کشید تا بخونمش🤌
من نمی دونم ب چه ساز شما برقصم😐
قرار شد هر روز بزارم ولی نصف
حالا که راضی نیستید مثل سابق میزارم
نه نه خوبه عشقم
هر روز بذاری بهتره🥲💖
بابا خو چی میشه پارت هرروز بذاری ولی مث قبل بلند
چرا اذیت میکنی تو،دقیقا تو نقطه حساس میزنی تو حس و حالمون اه
نننننننن همین جوری خوبه
هر روز بزار
ن اوکیه
واااا
خیلی خوبه ادم میفهمع چی ب چیه