خجل و شرمنده نگاهم کرد.حتی خدمتکارهای این خونه هم باید به خودشون این اجازه رو بدن که هر طور دلشون میخواد رفتار کنن.
انگشتاش رو توی هم قفل کرد و گفت:
-ببخشید شیدا خانم.این امر آقا فرهاد.سپردن شما از خونه نرید بیرون!
سگرمه هامو توی هم زدم و پرسیدم:
-مگه من اسیرم !؟
پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم و گذشتم.
به سمتم اومد و از پشت سر گفت:
-شیدا خانم…خواهش میکنم! شیدا خانم…شما برید آقا از چشم من میبینن…
اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم و همزمان گفتم:
-آفات به به جهنم…
-شیدا خانم من جوابشون رو چی بدم؟
اهمیتی ندادم و از خونه زدم بیرون.
غرغرهاش رو میشنیدم.از حرف گوش نکردنهای من می نالید.
ولی چه اهمیت داشت اصلا!؟
به در اصلی که رسیدم اینبار نگهبان سد راهم شد.
انگار من باید برای بیرون رفتن از این خونه از هفت خان میگذشتم.
چون جلوی در ایستاد عصبی پرسیدم:
-چیه !؟ تو هم میخوای جلوی منو بگیری !؟ هاااان ؟
دستهاشو روی هم گذاشت و گفت:
دستهاشو روی هم گذاشت و گفت:
-خانم من هیچکاره ام … آقا فرهاد امر کردن شما نباید از خونه بری بیرون!
آتیشی شدم و با عصبانیت گفتم:
-گور بابای آقا فرهادتون! من میخوام از این کثافتخونه بزنم بیرون!
من باید برم بیرون…همین حالا
از جلوی در تکون نخورد و گفت:
-خانم من مامورم و معذور…دست من نیست به والله! شما بدید آقا فرهاد از چشم من میبینه. منو بازخواست میکنه….اخراجم میکنه!
با تشر گفتم:
-به درک! از سر راهم برو کنار…
دستشو گرفتم و هلش دادم کنار و بعد هم درو وا کردم و از خونه زدم بیرون.
حوصله ی سرو کله زدن با این یکی رو دیگه نداشتم.
درو محکم پشت سرم بستم و بعد هم با عجله به راه افتادم.
باید میرفتم پیش مامان و واسه سوالهام جواب پیدا میکردم.
واسه سوالهایی که اوی سرم رژه میرفتن … سوالهایی که آزارم میدادن.
واسه سوالهایی که شده بودن سوهان روح و سرم.
سر خیابون یه تاکسی گرفتم که زودتر خودمو برسونم پیش مامان.
نمیدونم مسیر چه جوری طی شد.
واقعا نمیدونم فقط وقتی راننده سر کوچه ماشین رو نگه داشت و ازم سوال پرسید به خودم اومدم:
-خانم حالا باید کدوم کوچه برم ؟
به خودم اومدم و نگاهی به دور و اطراف انداختم واسه چند لحظه خودمم نفهمیدم کجام اما یهو از دور چشمم افتاد به یه ماشین مشکی رنگی که درست سمت راست بود و دختری که جلو کنار راننده نشسته بود ، خواهرم شیوا بود.
چند اسکناس از کیف بیرون آوردم و گفتم:
-ممنون. همینجا پیاده میشم!
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم و چند قدمی سمت ماشین رفتم.
چون به سمت من بود و اونا رو به روم بودن میتونستم واضحتر ببینمشون.
آره…شیوا بود
اونم درحال بگو بخند و لب دادن و لب گرفتن و بوسیدن شهرام پسر آقا رهام ….
خود شیوا بود!
اونم درحال بگو بخند و لب دادن و لب گرفتن و بوسیدن شهرام، پسر آقا رهام.
پسر شوهر میلیونر مادمازل مستانه!
تعجب نکردم.
شاخ هم درنیاوردم.
دله دیگه…تکلیفش مشخص نیست.عاشق نمیشه نمیشه وقتی میشه عاشق اونی میشه که خود اون آوم فکرش رو هم نمیکرده!
حالا اینکه چطور شد این دوتا بهم نزدیک و علاقمند شدن رو نمیدونم ولی…
ولی حالا از این زاویه و از این فاصله نگاهشونمیکردم حس میکردم چقدر بهممیان!
چقدر زوج خوشگلی ان!
لبخندی زدم وقتی چشمم به خنده هاشون افتاد.
نمیدونم جرا احساس کردم شیوا خیلی خوشحاله…خوشحال و قبراق و سرحال!
البته همیشه بود اما حالا بیشتر از همیشه.
حس میکردم دست کم بعد از اونهمه سختی و بدبختی یکیمون خوشبخت شده.
یکیمون عاشق شده و عشقش باهاش همراهه….
اونقدر اونجا موندم تا اینکه از هم دیگه خداحاظی کردن و شبگیوا پیدا شد.
شهرام رفت و شیوا هم بند کوله اش رو ، روی شونه اش انداخت و خواست به این سمت خیابون بیاد که ناخوداگاه و بی هوا چشمش به من افتاد.
ایستاد و با ترس و دستپاچگی نگاهم کرد.
چنددقیقه ای بِر بِر نگاهم کرد و بعد پاهاش رو حرکت داد
رنگش پریده بود.آب دهنشو قورت داد و بعد اومد سمتم و باهمون دستپاچگی نگاهم کرد و گفت:
باهمون دستپاچگی نگاهم کرد و گفت:
-س…سلا….سلام شیدا…اینجا چیکار میکنی !؟
خیلی خونسرد گفتم:
-سلام….خوبی ؟
آب دهنش رو قورت داد و نگاهی به پشت به سر انداخت.گمونم داشت از رفتن شهرام مطمئن میشد.
همون پسر جذابی که حالا میتونستم حدس بزنم خودش بود که اون روز فرهاد رو گوشمالی داد.
که البته دستش درد نکنه…
خوب گوشمالی ای بود. جز اون کی میتونست با شیوای کله شق همراه بشه و همچین کاری بکنه.
سرم رو بازو بسته کردم و گفتم:
-بد نیستم…تو خوبی ؟!
سرش رو جنبوند و گفت:
-آره…آره… خوبم…چیشد که اومدی اینجا !؟
نفس عمیقی کشیدم و حین قدم برداشتن جواب دادم:
-اومدم مستانه رو ببینم!
اهانی گفت و بدو بدو دوید تا خودش رو بهم برسونه و بعد هم پرسید:
-شیدا…
سرمو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:
-جونم؟
من و من کنان پرسید:
-میگم…چیزه….تو…تو منو…منو پیش…من….
اونقدر من من کرد تا بالاخره خودم کارش رو آسون کردم و گفتم:
-آره کنار شهرام دیدمت….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کوتاهه ولی خوبه که از شیدا داره در میاد
خدایی این چیه گفت از خونه زدم بیرون رسید خونه مامانش تمام 😐😐لااقل یه کم بیشتر آدم دلسر میشه از رمان بابا نخواستیم هر روز بزاری فقط مثل قبل پارت طولانی بزار این چیه دیگه
نویسنده جونم دستت درد نکنه ولی خداوکیلی فاصله بین بندهارو کم کنی وازجملات تکراری استفاده نکنی فک کنم پارتا اندازه بندانگشت بشن:)