رمان عشق صوری پارت 152 - رمان دونی

 

اونقدر من من کرد تا بالاخره خودم کارش رو آسون کردم و گفتم:

-آره کنار شهرام دیدمت….

رنگش پرید.مضطرب تر شد هر چند این اضطرابش بیخودی بودآخه من واقعا براش خوشحال بودم.
خوشحال از اینکه مرد دلخواهش رو پیدا کرد و دلیلی وجود نداشت که اون بخواد دچار واهمه بشه.
در واقع من برای همه آدمهایی که آدم دلخواه و باب دلشون رو پیدا میکنن احساس خوشایندی داشتم.
بعد از چند دقیقه سکوت پرسید:

-از کی !؟

لبخندی زدم و گفتم:

-از وسطهاش فکر کنم…از اونجا که داشتین همو میبوسیدین…

لب گزید وزیر لب زمزمه کرد:

“واااای…”

با ترسی که نمیدونم دلیلش چی بود ایستاد و سرش رو برگردوند سمتم و با گرفتن دستم گفت:

-شیدا…میشه چیزی به مامان و بقیه نگی؟ ازت خواهش میکنم ؟
جون من؟ تورو روح بابا به هیچکس هیچی نگو…هیشکی نباید هیچی بدونه

متعجب نگاهش کردم.من نمی فهمیدم دلیل این ترس اون چی بود از فاش شردن این موضوع.
چرخیدم سمتش و پرسیدم:

-چرا نباید کسی چیزی بدونه !؟

یا همون دستپاچگی که توی تمام حرکاتش مشخص بود جواب داد:

-خب …چون…چون…چون نمیخوام کسی بدونه

برای پایان به پریشونی هاش گفتم:

-نترس‌..‌.خیالت راحت! من به هیچکس هیچی نمیگم!به هیچکس…در ضمن…خیلی پسر خوش قیافه ایه!

اینو گفتم و با زدن یه لبخند به راه افتادم….

اینو گفتم و با زدن یه لبخند به راه افتادم.
به کمی تاخیر دنبالم اومد.
هی هر چند ثانیه یکبار مضطرب نگاهم میکرد.
مشخص بود هموز خیالش راحت نشده از بابت دهن قرص بودن من، مِن باب اون موضوع خاص.
خسته از این‌نگاه هاش پرسیدم:

-فکر میکنی من دهن لقم ؟یا خبر چین؟یا یه خواهر خبیث!؟

خیلی زود سرش رو به طرفین تکون داد و جواب داد:

-نه اصلا!

بدون اینکه بهش نگاه بندازم گفنم:

-پس اینقدر نگران نباش. من درمورد چیزی که دیدم هیچی به هیچکس نمیگم!

انگشتهاش رو دور بند کوله اش حلقه کرد و بازم به نگاه هاش ادامه داد و آهسته و نامطمئن گفت:

-میدونم نمیگی….میدونم که دلت نمیخواد من آسیب ببینم….

اینبار دیگه به جای رو به رو خودشو نگاه کردم.اگه میدونستم با دیدن من خوشیاش پر میکشن اون زمان و اون لحظه از خودم رونمایی نمیکردم که اینطور مضطرب بشه.
شبیه کسی بود که مچش رو سر صحنه ی قتل گرفته باشن.
کنجکاو پرسیدم:

-چرا باید آسیب ببینی؟

آب دهنشو قورت داد و بعد سر به زیر انداخت و آهسته و دمغ جواب داد:

-چون شهرام نامزد داره….

متعجب پرسیدم:

-چی؟نامزد داره…؟؟؟

با لب و لوچه ی آویزون سرش رو جنبوند و گفت:

-اهوممم…همون وزه ای که تو عروسی همش بهش میچسبید و عین میمون ازش آویزون میشد

با لب و لوچه ی آویزون سرش رو جنبوند و گفت:

-اهوممم…همون وزه ای که تو عروسی همش بهش میچسبید و عین میمون ازش آویزون میشد

حقیقتا اصلا خبر خوشی نبود.
انگار همیشه تو هر مسیری که ختم میشه به یه اتفاق به اسم دوست داشتن کلی سنگ وجود داشت‌.کلی مانع!
واقعا وجود داشتن آدمایی که راحت و بدون دردسر به هم رسیده باشن ؟
من که هیچ درک و تصوری از همچین چیزی نداشتم.
آه عمیقی کشیدم و پرسیدم:

-تورو دوست داره یا اونو ؟!

خیلی زود جواب داد:

-خب معلومه که منووووو…شهرام اصلا علاقه ای به اون دختره نداره شهرام همیشه منو دوست داشت همیشه عاشق من بود.
همیشه دنبال این بود مهر منو به دست بیاره شهرام اصلا از اون دختره خوشش نیماد.
همیشه عاشق من بوده!

وقتی اون داشت پشت سر هم از علاقه ی شهرام به خودش حرف میزد پوزخندی زدم و پرسیدم:

-میتونم بپرسم داستان چیه!؟ اینکه این آقا شهرام‌ پیگیر چطور نامزدش یکی دیگه اس وقتی به قول تو همیشه خاطر تورو میخواسته!؟

وقتی اینو گفتم ساکت شد.نمیخواستم ناراحتش کنم اما واقعا برام سوال بود‌
بعد از چنددقیقه جواب داد:

وقتی اینو گفتم ساکت شد.نمیخواستم ناراحتش کنم اما واقعا برام سوال بود‌
بعد از چنددقیقه جواب داد:

-خودمم نمیدونم…یه اجبار بود…یه رابطه ی تحمیلی…یه رابطه توافقی بین پدرهاشون! ولی میدونم که منو میخواد.‌‌‌شهرام خیلی منو دوست داره شیدا.
همیشه هوامو داشت….همیشه تو لحظات سخت کنارم بود.

مکث کرد و بدون احساس خجالت ادامه داد:

-منم عاشقشم! حز اون به هیچکس دیگه ای نمیتونم فکر کنم اما اگه بقیه بدونن ما باهمیم اوضاع خیلی خیت میشه!

خندیدم و‌گفتم:

-حالا تا کی میخواین همچی رو از همه مخفی بکنین؟ بالاخره که چی؟ تا همیشه که نمیتونین اینطوری پیش برین…

سرش رو جنبوند و جواب داد:

-میدونم…یعتی هردومون اینو میدونیم ولی خب شهرام میگه باید سر فرصتش اتفاق بیفته

سرم رو به نشونه ی فهمیدن منظورش تکون دادم و با زدن یه لبخند گفتم:

– اهوووم! امیدوارم که بهش برسی…خیلی بهم‌میاین

خندید و گفت:

-مرسییییی! واقعا ؟

بازم لبخند زدم و گفتم:

-اهوووم…خیلی….

اینو گفتم و روبه روی در خونه ایستادم.یه نفس عمیق کشیدم و به رو به رو خیره شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کتمان به صورت pdf کامل از فاطمه کمالی

      خلاصه رمان:   ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد می‌شوند، اما رفتن ناگهانی ایمان ضربه هولناکی به او می‌زند، که روحش زیر آوارهای این عشق می‌میرد، اکنون که ارغوان سوگوار خواهرش است آن هم به دلیل تصادفی که مقصر خود ارغوان است، دوبار با ایمان رو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مبینا
مبینا
2 سال قبل

بابا دستت دردنکنه ولی چرا اینقدر کوتاه پارت میدی همه هم جمله هاش تکراریه چرا امروز پارت ۱۵۳ رو ندادید
به هر حال بابت رمان ممنون

انبه
انبه
2 سال قبل

کوتاه و باز هم کوتاه ولی عالی مرسی 🌷🌹🙏

آذرخش
آذرخش
2 سال قبل

چرا احساس میکنم شیدا همه چیو میزاره کف دست مامانشون اصلا از پوزخند هاش احساس خوبی ندارم 😔😑
ای خدااااا چرا آخه😪😟

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x