رمان عشق صوری پارت 161 - رمان دونی

 

دستمو پایین گرفتم و پتورو تا روی صورتم بالا کشیدم و از همون زیر گفتم:

-یادم نمیره هر وقت اومدم اینجا صبحش ولم کردی و رفتی….

در حالی که همچنان رو به روی آینه بود پرسید:

-پس کار درست چیه؟ نرم سر کار و اینجا بمونم.
.

نق زنان گفتم:

-آره باید پیش من بمونی…تا هر وقت که بودم.
نباید بزاری من اینجا حس تنهایی بهم دست بده

حرفهای گله مندانه ام مجابش نکرد بیخیال رفتن بشه.
نمیدونم اصلا این‌چه مرض بدی بود که تا میرفتم پیش اون دلم نمیخواست ثانیه ای ولم کنه‌.
دوست داشتم شبانه روز کنارم باشه.
لباسش رو مرتب کرد و گفت:

-نمیتونم که بیخیال کارو بار بشم…تو بمون خونه تا وقتی که بیام

اینو گفت و به خودش ادکلن زد.
با اینکه سرم زیر پتو بود اما بوی ادکلنش حتی تا اونجا هم به مشامم رسید.
بویی که شدیداااا واسه من نمادی از خود شهرام شده بود.
اصلا چرا اینقدر خودشو ادکلن مالی میکرد!؟
نکنه اونجایی که میخواد بره دختری دافی مافی چیزی باشه!؟
سرم رو کج کردم و یکم از پتورو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم.

سرم رو کج کردم و یکم از پتورو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم.
یا بهتره بگم دیدش زدم.
اوووه!
با این شدت از جذابیت و خوش تیپی بیرون رفتنش یکم خطرناک نبود !؟
پتورو از روی سر و صورتم کشیدم پایین و با زدن یه لبخند معنی دارگفتم:

-چه خوشتیپ کردی!

از آینه فاصله گرفت و گفت:

-بودم

پشت چشمی براش نازک کردم و کنجکاوانه پرسیدم:

-اونجایی که میخوای بری دختر خوشگل هم هست !؟

متعجب نگاهم کردم.از اون نگاه ها که میگفت این از اون سوالا بود.
خب به من چه.زیادی خوشتیپ کرده بود من خودم همین الان هورمونهام با دیدنش حالی به حالی شدن وای به بقیه‌.
اینقدر دلبر میکنه خب اوضاع خطرناک میشه و همه رو میکشونه سمت خودش.
و این چیزی بکد که من اصلا نمیخواستم.
دوست نداشتم وقتی کنارش نیستم دخترا بهش در باغ سبز نشون بدن.
قدم زنان بهم نزدیک و نزدیک تر شد.
کنار تخت ایستاد و دستشو سمت صورتم دراز کرد و گفت:

-شیوا….

سرد نگاهش کردم و گفتم:

-هااا…

چونه ام رو گرفت و یکم سرم رو بالا آورد و خیره به چشمهام گفت:

-سوال مزخرفی پرسیدی…

محو تماشای صورتش پرسیدم:

-واقعا ؟!

سرش رو تکون داد و گفت:

-اهوووم…

پوووفی کردم و بعد دستشو از زیر چونه ام جدا کردم وگفتم:

-باشه بابا دیگه سوال مزخرف نمیپرسم…

لبخند زد و بعد خم شد و پیشونیم رو ماچ کرد…

لبخند زد و بعد خم شد و پیشونیم رو ماچ کرد.
من چشمهام رو بستم و اون برداشتن لبهاش از روی پیشونیم رو چند ثانیه ای طولش داد.
همینکارش باعث شد دلخوری چنددقیقه پیش از یادم بره و بازهم ببخشمش.
گمونم هیچوقت نفهمه چقدر خاطرشو میخوام !
وقتی ازم فاصله گرفت باز دستشو زیر چونه ام گذاشت و گفت:

-واسه اینکه حوصله ات سر نره هرکاری میتونی انجام بدی و هر جا دوست داری میتونی بری جز اینکه نظر مردی رو سمت خودت بکشونی! این رو خط قرمز حساب کن و لطفا ازش رد نشو!

خسته تر از اونی بودن که بخوام به بیرون رفتن و تو شهر چرخیدن فکر کنم.
دستشو گرفتم و گفتم:

-جایی نمیرم! همینجا می مونم! خیالت راحت راحت!

سرش رو با رضایت جنبوند و گفت:

-خوبه! این خوبه…

یه چشمک زد و بعد هم ازم فاصله گرفت و گفت:

-مراقب خودت باش

و رفت بیرون.
بلافاصله بعدش دوباره دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:

نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:

” من به الطاف تو احتیاجی ندارم مستانه خااااانوم.هیچ احتیاجی ندارم…هیچ احتیاجی.من اول خدارو دارم و بعدهم شهرام رو…اون بیشتر از تویی که مثلا مادرمی به دردم خورده”

یکی دو ساعتی خوابیدم و بعد بالاخره دل از تخت کندم و از جا بلند شدم و قدم زنان از اتاق رفتم بیرون.
خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم و یه راست سمت کوله پشتیم رفتم.
موبایلمو از جیبم بیرون آوردم و همزمان درحالی که به سمت سرویس بهداشتی میرفتم یه پیام واسه مونا فرستادم:

“من خونه ی شهرامم…تنهام.اگه پایه ای بیا”

پیام رو ارسال کردم و سر راه موبایل رو پرت کردم یه گوشه و بعد هم رفتم سمت سرویس بهداشتی.
نمیدونم تا کی قرار بود اینجا بمونم ولی میدونستم که خیلی نمیشه.
ای کاش یه خونه داشتم.
یه جایی که میتونستم دست شیدا رو هم بگیرم و بیرم اونجا و نجاتش بدم از شرایط بدی که توش گیر کرده بود.
کاش!
دستهامو خشک کردم و اینبار رفتم سمت آشپزخونه.
در یخچال رو که یاز کردم یا انبوهی از انواع خوراکی مواجه شدم.
از کیک شکلاتی خوشمزه ای که فقط یه کوچولو نیاز به گرم شدن داشت گرفته تا چیزایی که میشد برای صبحانه روی میز چید اما من اون لحظه دلم فقط واسه همون کیک رفت!
تا گرم شدت کیک ، سراغ قهوه ساز رفتم و سرگرم اون شدم.
بعداز خوردن یه صبحانه ی مختصر، سراغ تلفن رفتن.
بالاش یه کاغذ رنگی چسبیده بود و روش نوشته بود:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
2 سال قبل

میگم نویسنده پسره یا دختر ؟؟

جانان
جانان
2 سال قبل

نمیدونم ما خوانندگان رمانم خیلی عجولیم که دوست نداریم رمان انقدر با جزئیات و کند و بدون اتفاق هیجان انگیز پیش بره یا واقعا نویسنده خیلی صبور هستن

انبه
انبه
2 سال قبل

لطفا یه اتفاق جدید بیفته همش شیوا با شهرامه شیدا کتک می خوره
مرسی 🌹🏵

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x