-شیدا خانم!
ایستادم و دیگه قدم بعدی رو برنداشتم.
به آرومی چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم.
براندازم کرد و متعجب پرسید:
-تنها…بیرون…مشکلی پیش اومده برات !؟
خیلی وقت بود سعی کرده بودم به خودم اجازه ندم دیدن این آدم ضربان قلبمو ببره رو هزار و دست و دلم بلرزونه و سستم بکنه و حقیقت این بود که چندان موفق نبودم.
چون شمایل این مرد همچنان و بعد از اون اتمام حجت قاطعانه بازهم فیل منو یاد هندستون مینداخت با این حال خرابتر از اونی بودم که مجنون بازیم گل بکنه واسه همین فورا دستمو زیر چشمم کشیدم که اشک چکیده از چشمم رو نبینه و بعدهم جواب دادم:
-نه! من…من…من فقط….فقط…
پرسید:
-فقط چی؟
سرسری و بی من من گفتم:
– اومدم قدم بزنم ! همین!
محال بود حرفم رو باور کنه اون هم با اون لرزش صدا و چشمهای لبای از اشک بغض وامونده ای که گیر کرده بود تو گلو و هی صدامو گریه آلود میکرد.
دستشو از روی در باز شده ی ماشین برداشت و همونطور که سمتم میومد دستمال سفید تا خورده ای از جیب شلوارش بیرون آورد و اونو به سمتم گرفت و گفت:
-باشه باور میکنم!
بهش خیره موندم.
اصلا گندش بزنم این شانسو!
اون اینجا چیکار میکرد؟
چرا بدشانسی من اینقدر عمق داره !؟
چراااا…
پرسیدم:
-چرا بهم دستمال میدی؟
این یه نوع انکار حقیقت بود اما کاملا بیفایده چون همچی رو فهمید و گفت:
این یه نوع انکار حقیقت بود اما کاملا بیفایده چون همچی رو فهمید و گفت:
-آخه چشمهات خیسن!
دستمال رو ازش گرفنم و اشک چشمهام رو باهاش خشک کردم و گفتم:
-من فقط اومدم قدم بزنم و حالا و …
وسط حرفهلم بی هوا گفت:
-بس کن ! من کی ام مگه که داری دروغ تحویلم میدی؟
راست میگفت.
چرا داشتم دروغ و دونگ تحویلش میدادم وقتی توفیری توی وضعیت نداشت.
من ساکت بودم اما اون پرسید:
-باز فرهاد کاری کرده؟ باز…باز رو تو…باز روتو دست…دست بلند کرده!؟
قسم میخورم پرسیدن این سوال واسش عین جون کندن بود.
انگار خیلی سختش بود همچین سوالی بپرسه.
نفس عمیق آرومی کشیدم و جواب دادم:
-چه اهمیتی داره واسه تو!
برو به کارت برس …
ازش رو برگردوندم و قدم زمان به راه افتادم.
دستمال توی دستم بوی عطر اونو میداد و واسه همین با اینکه تو مشتم مچاله شده بود اما همچنان دلم نمیخواست بندازمش زمین.
نکنه توهم باشه؟
نکنه تو تخیلاتم اینطور واسم تجسم شد وه اون اومده اینحا و من…
صداش دوباره از پشت سر به گوش رسید و من اینبار باور کردم که اون زاده ی تخیلات من نیست:
-میخوای با ماشین من یکم تو خیابون دوربزنیم؟
شاید…شاید حالت بهترشد!
و من باز ایستادم.
چرا رهام نمیکرد !؟
چرا بهم لطف میکرو تا باز مهرش تو دلم جوونه کنه ؟
چرا کاری نمیکرد ازش متنفر بشم اونکه اینکارو خوب بلد بود.
بدون اینکه بچرخم سمتش جواب دادم:
-نه نمیخوام واسه تو دردسر درست کنم.
بهتره بری…من یه دردسرم
هم واسه خودم هم…هم احتمالا واسه دیگرون!
برو…برو و اینجا نمون
خواستم قدمهای بعدی رو بردارم که گوشه ای از لباسمو از پشت گرفت و گله مند پرسید:
-در حد یه دوست هم نمیشه روم حساب باز کرد؟
به خودم که اومدم دیدم توی ماشینش نشستم و نگاهم خیره به بیرونه و اون در سکوت مطلق به رانندگیش ادامه میداد،احتمالا بدون اینکه مسیر مشخصی رو در نظر داشته باشه!
و چه بهتر که ساکت بود.
من از حرف زدن تو همچین موقعیتهایی خوشم نمیومد.دلم سکوت میخواست و تا خود صبح چرخیدن توی
شهر…بدون داشتم مسیر مشخص!
و…والبته صبحی که ختم نشه به بودن دوباره توی اون خونه!
با یاداوری اون چیزایی که بهم گذشت چشمهامو روی هم فشردم و همون لحظه فرزاد بالاخره به اون سکوت سنگین طولانی پایان داد و پرسید:
-میدونن اومدی بیرون !؟
مشخص بود چرا داره همچین سوالی ر ازم میپرسه.
اونم فهمیده یود من بی اذن آدمای این خونه حق بیرون رفتن ندارم.
خیلی آروم جواب دادم:
-همشون نه!
سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و سوال دیگه ای پرسید:
-چیکار میتونم بکنم که تو از این حال و هوا بیرون بیای؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقققققققققط حرص خوردم😑💔😂
آقا دیگه تا آخر رمانو فهمیدم
آخرش فرزاد و شیدا بهم میرسن
هر کی موافقه لایک لدفا
خیلی کم بود
وای خدایا شیدا چرا انقدر احمقه
خب چرا به فرزاد نمیگه که فرهاد چیکار کرده بتونه با کمکش از فرهاد طلاق بگیره تا کی فقط میخواد فرار کنه و اشک بریزه و با تحقیر به خونه شهره برگرده
نویسنده جان محض رضای خدا هم که شده این داستان شیدا رو انقدر کش نده که ما انقدر حرص بخوریم این دندون لق رو(فرهاد) از رمان بنداز بیرون