اون یه خط جوابی که بهش دادم نمیدونم چه جوری تفسیرش کرد که وقتی شنیدنیش بی نهایت پکر شد.
پکر و دلگیر و توی هم…
حتی نفس عمیقی کشید و زیر لب خیلی گنگ و لب زنان و نامفهموم با خودش زمزمه کرد:
“تنها کسی که داری…”
ولی آره!
مگه من جز شیوا کس دیگه ای رو هم داشتم !؟
جز شیوا و خیال خودش که فقط حق داشتم همین خیال رو داشته باشم و همون هم از سر غم و غصه ی زیاد نرم نرمک درحال پر کشیدن از قلب و مغزم بود!
رو مامان هم که هیچ جوره نمیشد حساب باز کرد.
هیچ جوره!
تلفن همراهش رو گذاشت کف دستم که به سمتش دراز شده بود و همزمان گفت:
-ولی تو فقط شیوا رو نداری تو م…
به اینجای حرفش که رسید مکث کرد و جور دیگه ای حرفهاش رو ادامه داد:
-شیوا خونه ی جدا گونه داره!؟
سرس تکون دادم و گفتم:
-نه! اما اگه بهش زنگ بزنم میدونم که میتونه یه جایی رو واسم جور کنه!
کنج لبشو داد بالا و گفت:
-سوپرمنه؟ چه جوری میتونه تو این زمان کم واست هپچین کاری بکنه ؟
با اطمینان و اعتماد کامل جواب دادم:
با اطمینان و اعتماد کامل جواب دادم:
-میدونم که میتونه…
خواستم شماره شیوا رو بگیرم که ناخوداگاه دستمو گرفت و این اجازه رو نداد.
سر بلند کردم و نگاهی پرسشی به صورتش انداختم و اون خودش به حرف اومد و جواب داد:
-نیاز نیست به اون زنگ بزنی.من میرم بیرون تو هم برو خونه ی من …
چشمهام روی صورتش به گردش دراومد.
از دلسوزی بیزار بودم
از اینکه کسی بخواد واسم ترحم به خرج بده برای همین با حالتی عصبی گفتم:
-اصلا نیازی به دلسوزی تو ندارم
صورت لعنتیش که تو هر حالتی حتی حالا که عبوس شده بود خم جذاب به نظر می رسید رو درهم کرد و گفت:
-مزخرف ترین احتمالی بود که میشد بدی!
نیازی نیست به شیوا زنگ بزنی تا این وقت شب واست بیفته تو کار جور کردن مکان مناسب واسه یه ساعت استراحت!
تو میای خونه ی من!
تیکه ی آخر حرفش رو با تاکید گفت و تلفن همراهشو از دستم بیرون کشید.
خیلی زود پرسیدم:
-اونوقت خودت کجا میری!؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-نگران من نباش…مشکل حادی نیست.یه شب خوابیدن تو ماشین کسی رو نکشته که من دومیش باشم!
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-نگران من نباش…مشکل حادی نیست.یه شب خوابیدن تو ماشین کسی رو نکشته که من دومیش باشم!
راضی نبودم.
چطور میتونستم برم خونه اش و اونجا لم بدم درحالی که خودش قراره تو ماشین بخوابه!؟
واسه رضایت دادن به پیشنهادش اصلا نیازی به فکر کردن و مکث کردن نبود برای همین خیلی زود گفتم:
-نه! نمیخوام…
اخمهاشو زد تو هم و پرسید:
-نمیخوای؟ چرا ؟
شونه هامو بالا و پایین کردم و جواب دادم:
-چون نمیتونم برم خونه ی کسی که مجبور بشه شب رو تو ماشینش بگذرونه
با تاکید گفت:
-من راحتم…
پوزخند زنان گفتم:
-من ناراحتم…. پس
موبایلتو بده…زنگ میزنم به شیوا این بهتزه..
حرفم تموم نشده بود که کفری گفت:
-باشه …باشه منم میام…حالا خوبه !؟
محو تماشای صورتش که چشم و دلم از تماشاش سیر نمیشد جواب دادم:
-آره…
سرش رو با کلافگی تکون داد و گفت:
-لجوجی شیدا…لجوجی!
اینو کفت و ماشین رو ردشن کرد اما خبر نداشت چقدر منو حالی به حالی کرد وقتی به اسم کوچیک صدام زد!
هرچی واسه فراموش کردنش رشته کرده بودم پنپه شد.
یهو شدم همون شیدای روزهای اول دلبستگی و با تمام وجود خواستمش.
دلم میخواست بغلش کنم، ببوسمش و تو بغلش یه دل سیر و با خیال راحت بخوابم اما…
اما نه!
دیگه هیچ چیز نمیخواستم حتی اونی که یه زمانی و حتی گاهی اوقات میشد تنها دلیل نفس کشیدنم.
این زندگی دیگه هیچ چیزش برای من جذاب نبود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پوفففففف یه هفتس ما تو ماشینیم ..هنوز اینا درگیر تارفن. بیشتر بنویسید لدفنننننن
الان این میره خونه فرزاد اونجا یه اتفاقی می افته اینا کنار هم میخوابن 😅ولی الان به شیواهم زنگ میزد شیوا خودش خونه شهرامه کاری نمیتونست براش انجام بده😐😅
احتمالا با هم میرن خونه ی فرزاد بعد یه اتفاقی نیفته شیدا هم میترسه میره بغل فرزاد😂
چقدر خوب شد که به شیوا زنگ نزد اون خودش آواره از همه جا وگرنه دیگه روش نمیشد به فرزاد بگه بره خونه اش
شیدا و شیوای بیچاره چقد بدبختن از دست مستانه باید ب کیا رو بندازن واسه جای خاب😐💔