*شیدا*
کنار پنجره ایسناده بودم و بیرون رو تماشا میکردم.
روزهام به حدی تکراری بودن که گاهی احساس میکردم چیزی عقب و جلو نمیشه و ساعتها نمیگذرن یا حتی شبها صبح نمیشن!
انگشتهام رو به دور فنجون داغ قهوه حلقه کردم و با بالا آوردن دستم کمی از اون قهوه ی تلخ رو چشیدم.
تلفن همراهم چندین مرتبه پشت سرهم ویبره خورد اما من اشتیاقی برای خوندن پیامهایی که واسم اومده بود نداشتم.
اونقدر همونجا موندم تا وقتی که حس کردم پاهام نیاز به استراحت دارن برای همین از پنجره فاصله گرفتم و برگشتم سمت تک مبل راحتی ای که یه میز کوچیک کنارش بود و جای دراز کردن پاها رو هم داشت.
لم دادم و فنجون رو گذاشتم رو همون میز و بجاش همراهم رو برداشتم.
چند پیام داشتم که همه از طرف شیوا بود.
مشتاقانه عکسهایی که واسم ارسال کرده بود رو وا کردم.
چند سلفی دونفره با شهرام بود و زیرشون هم نوشته بود:
“شیدااااا”
“بالاخره پدر شهرام با ازدواجمون موافقت کرد”
“همش حس میکنم خوابم”
با دیدن اون عکسها و اون خبر خوب چشمهام گریه کردن و لبهام خندیدن.
چه خوب که لااقل بین ما دونفر یکیمون به مراد دلش رسید!
کلی ایموجی که شدت خوشحالیم رو نشون بده واسش فرستادم و پشتبندشون نوشتم:
“بهترین خبر عمرمو ازت شنیدم”
پیام رو ارسال کردم و به سلفی های دونفرشون خیره شدم.
ترکیب صورتهاشون کنارهم اونقدر ستودنی بود که بیشتر به کارت پستال می موند تا یه سلفی!
چند لحظه یعد یه پیام برام فرستاد که نوشته بود:
“خیلی بهم میایم نه؟”
شوخ طبعانه واسش نوشتم:
“خیلی! ولی داشتن همچین مرد جذابی یکم دردسر سازه.از ما گفتن بود”
پیام رو ارسال کردم و تلفن همراهم رو گذاشتم کنار.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۲
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا بقیه اشو بزارید خسته شدیم از بس انتظلر کشیدیم 😢😞
الهه بیا ببینمت؟ پیشگویی چیزی نیستی؟؟ اصلا ت نویسنده ای؟🙄😂
الهه خانمممممممم تو یه کاسه ای زیر نیم کاست هستتتتت اخه این دفعه هم همون حرف رووووو زدددد تروخدا خبری از آخر رمان داری به ماااا هم بگو مردیممممم بابا دقیقا رفت رو شیدا و موافقت کرده همون چیزی که تو گفتی راستشوووو بگوووو😂😂😂😂😂😂😂
میگم نکنه نویسنده باشع؟؟؟
اگه من نویسنده بودم جای اینکه اینجا جواب بدم پارت میدادم
ضایعست از قبل خوندههه
پارت ۲۳۴ :شیدا با خودش میگه چی میشد منم مثل شیوا با کسی که دوسش دارم ازدواج میکردم. 😐
پارت ۲۳۵:شیدا داره به فرزاد فکر میکنه.😐
پارت ۲۳۶:فرهاد میاد تو اتاقو دعواشون میشه.😐
پارت ۲۳۷:فرهاد یکی میخوابونه تو گوش شیدا. 😐
پارت ۲۳۸:شیدا میره پایین و توسط مادر 😐شوهرش تحقیر میشه.😐
پارت ۲۳۹:شیدا فرار میکنه.
پارت ۲۴۰:فرار که کرد یه روز تو خیابون میمونه 😐
پارت ۲۴۱:بعدش میره خونه فرزاد.😐
پارت۲۴۲:با فرزاد درد و دل میکنه و گریه میکنه.😐
بازم بگم یا بسه؟؟
ممنونم… ای کاش تو نویسنده بودی… دوروزه تموم میشد رمان
ادامه هم داره
فرزاد اول بغلش می کنه بعد پسش می زنه
پارت بعد:شیدا میگه اون منو نمی خواد صبح زود از خونش می زنه بیرون
پارت بعد:دوباره فرهاد کتکش می زنع میگه چرا بدون اجازه من جایی رفتی
پارت بعد:دوباره توسط مادرشوهرش تحقیر میشه و اون دختره میره رو مخش
پارت بعد:یه زندگی کسل کننده و ادامه همین روند
بابا چرا کممینویسه این یکم بیشتر کنه چی میشه
ولی دلم برا شیدا های تو دنیای واقعی کبابه
زنهایی که هیچ پشتوانه ای برای دنیای بعد طلاق ندارن میسوزه
ان شالله که همه خوشبخت و عاقبت بخیر بشن و هیچکدوم مثل شیدا نشیم
اون کی بود سری پیش این و پیش بینی کرده بود . دمت گرم درست از اب در اومد از این به بعد تو به جای نویسنده پارت بزار😂😂😂👌
باز شروع شد دیالوگهای تکراری شیدا با خودش (وای روزها و ثانیه ها نمیگذره احساس افسردگی دارم) بابا خوب برو جدا شو از این مرتیکه خرفت .
رسیدیم به شیدا
ولی دلم براش سوخت🥺🤧