سمت من کج کرد.
منم به سمتش رفتم و بعد همدیگرو درآغوش گسیدیم.
محکم بغلم کرد و گفت:
-شیداااا….نمیدونی چقدر خوشحالم که اومدی!
چشمهامو بستم و دستشمو پشت کمرش گذاشتم و گفتم:
-و تو نمیدونی که چقدر امشب کنار شهرام می
درخشی…
چند لحظه بعد انگار که تازه یادش اومده باشه سراغ
موضوع مهمی رو ازم بگیره،رهام کرد و عقب رفت.
اشاره ای به صورت و لباسش کرد و پرسبد:
-هیییین! راستی! خوبم !؟ خوشگلم !؟
با تحسین براندازش کردم و گفتم:
-ماااااه شدی ماه
غر غر کنان گفت:
این سوالو صدبار از شهرام پرسیدم اما اگه عین جن
هم باشم باز اون میگه خوبم…آدمنمیتونه به جوابش دل
ببنده…ولی جون من تو راستش رو بگو!
خندیدم و با گرفتن انگشتهاش گفتم:
-باور کن تو خیلی ماه شدی تو این لباس..خیلی!
جوابم خوشحال و قبراقترش کرد.
سرش رو آورد جلو و کنار گوشم گفت:
-تو هم با این لباس به وضعی شدی که نگو و نپرس!
چقور اصلا قرمز انگار واسه تو ساخته و کشف
شده…
خجل خندیدم و گفتم:
-خب دیگه کمهندونه بزار زیر بغلم….
دست از برانداز کردنم برداشت و فارغ از غوغای
دور برش دوباره به شمایل و استایل خودش اشاره
کرد و گفت:
-تو با پوشیدن این لباس قرمز بدجنسی کردی چون
امشب دیگه من خوشگلترین دختر اینجا
نیستم…توهستی با این لباس قرمز!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-بس کن…تو بی نظیری…همه چیزت قشنگ
کنج لبش رو کج کرد و گفت:
-ولی مامان که همچین نظری نداشت
میگفت من کم مالیدم به خودم و تور مزخرفی انتخاب
کردم
امان از این مامان که همیشه درحال سرکوفت زدن به
بچه هاش بود.
انگشتهاش رو فشردم و گفتم:
-به حرفهای مامان توجه نکن.تو هم آرایش ملیح فوق
العاده ای داری هم یه تور خوشگل .
تو مثل یه برلیان میدرخشی.
تعاریفم لبخند عریضی روی صورتش نشوند اما اون
لبخند خیلی زود محو شد چون پرسید:
-راستی….تو تنها اومدی شیدا ؟؟؟
این سوال، سوالی بود که درد داشت چون جوابش به
من حس خجالت میداد.
حس سرافکندگی!
این معنی رو میداد که اونا نه واسه من نه مادرم و نه
حتی خودم ارزشی قائل نبودن و نیستن.
که اگه بودن من تک و تنها اینجا نمیومدم.
لبهامو باز کردم و خواستم بگم آره که بجای من
فرزاد از پشت سر جواب داد:
-نه! تنها نیست…منم هستم! و بعد مثل یه سایه از پشت
سر نمایان شد و کنار من ایستاد.
شیوا با لبخند تماشاش کرد و من با دستپاچگی به اون
اشاره کردم و گفتم:
-شیدا ایشون ..ایشون فرزاد هست. برادر فرهاد!
فکر میکردم قراره به تعجب بیفته از اینکه من بجای
شوهر و پدر شوهر و مادرشوهرم با فرزاد اومدم
اینجا اما با جوابش ثابت کرد اشتباه فکر میکردم آخه
گفت:
-متاسفانه خیلی خوشحال شدم از اینکه بجای فرهاد
شمارو اینجا میبینم!
این حرفش منو خجل کرد اما ناخوداگاه فرزاد رو
خندوند!
دختره ی دیوانه!
میدونستم اون هم به اندازه ی من از فرهاد بیزاره…
شاید حتی بیشتر اما فکر نمیکردم احساسش رو به این
طریق بخواد جلوی برادر فرهاد بیان کنه.
چنددقیقه بعد شهرام که درحال صحبت با چندتا از
دوستهاش بود هم، قدم زنان به سمتمون اومد.
چشم تو که شدیم این من بودم که خیلی زود و سریع
گفتم:
-مبارک باشه! امیدوارم کنار هم پیر بشین!
کنار شیوا ایستاد تا یه ترکیب خفن بسازه.
یه مرد جذاب و یه دختر بی بی فیس خوشگل با یه
آرایش بی نهایت معمولی و ملیح!
تماشام کرد وبعد هم گفت:
-مرسی شیدا جان…
اینو گفت و با مکث رو کرد سمت فرزاد و پرسید:
-آقا فرهاد که نیستن!؟ درست میگم !؟
قبل از اینکه من جواب بدم فرزاد خودش جواب داد:
-نه من فرزاد هستم…برادر بزرگتر فرهاد!
نه! برخلاف تصورم حتی شهرام هم جان نخورد از
این مدضوع.
اتفاقا برعکس…خیلی خوشحال و مهربون باهاش
دست داد و بعد هم گفت:
-خیلی خوشحالم که اومدین!
وقتی اونا داشتن حرف میزدن من نامحوس به فرزاد
نزدیکتر شدم تا کنارش بایستم.
تا این حس بهم دست بده که دارمش…
که مال اونم نه مرد دیگه ای و چقدر این حس حس
خوبی بود و چقدر من لحظه شماری میکردم واسه
وقتی که برسم خونه و با فرهاد اتمام حجت کنم و
خاتمه بدم به زندگی مزخرفی که باهاش داشتم….
عروس دوماد وسط می رقصیدن و بقیه دور برشون
و ما تماشاگر بودیم.
تماشگر اونهمه خوشگلی…
حس میکردم فقط شیوا رو دارم و داشتن اون به داشتن
عالم و آدم می ارزید.
تو خودم بودم که صدایی منو از عالم فکر کشوند
بیرون:
-تو هم دوست داری !؟
سر چرخوندم سمت فرزادی که این سوال رو ازم
پرسیده بود و گفتم:
-چی رو !؟
به جمعیت درحال رقص اشاره کرد و جواب داد:
-رقصیدن !؟
خجل شدم.گوشه ی لبهام ازهم کش اومد و گونه هام
گلگون شدن.
سرم رو پایین انداختم و آهسته جواب دادم:
-آره ولی…
درحالی که سنگینی نگاهش رو روی صورت خودم
حس میکردم پرسید:
-ولی چی !؟
آهسته و خجل خندیدم و جواب دادم:
-تنها رقصیدن مثل تنهایی خندیدنه…کیف نمیده!
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
-حتی اگه من پیشنهاد بدم ؟
* شیوا*
با اینکه تو آغوش شهرام بودم و میدونستم لنز دوربین
الن زوم شده رو من اما نگاه من پی شیدا بود.
شیدایی که لبخند بر لب با آقا فرزاد می رقصید و
بیشتر از همیشه شاد به نظر می رسید.
بیشتر از همیشه در تمام دوران متاهلی و مجردیش.
اما منم متوجه متفاوت بودن و مهربون بودن اون مرد
و تفاوت فاحشش با بقیه خونواده ی معتمد شده بودم.
مردی که بی نهایت اخلاق بهتری از برادرش داشت.
مردی که کاملا خلاف اون خانواده به دل مینشست و
حس قوی ای یه من میگفت شیدا به شدت کنارش حس
خوبی داره.
من این حس هارو حال دیگه میفهمیدم.
تشخیص میدادم کی کنار کی حالش خوبه و کنار کی
بد!
این رو هم خیلی وقت پیش فهمیده بودم زندگی
مشترک شیدا رنج خالصه.
نه تنها شاد نبود باوه روز به روز پژمرده تر میشد.
اما هر چقدر کنار فرهاد لحظات بد و مزخرفی داشت
انگار کنار فرزاد ذهنش از دردسرهاش دور میشد!
محو تماشاشون بودم که صدای شهرام کنار گوشم منو
به خودم آورد :
-داری کی رو نگاه میکنی!؟
به خودم اومدم و بالخره چشم از شیدا برداشتم.
سرمو چرخوندم سمت شهرام و جواب دادم:
-شیدارو …
سرش رو آورد جلوتر و خیلی پچ پچ وار کنار گوشم
گفت:
-نگو که اون امشب بیشتر از من واسه تو جذابتره و
تماشایی تره …
چون احساس کردم سوالش رنگ و بوی حسادت میده
خنده ام گرفت.
عین دخترای حسود شده بود.
دستهامو رو شونه هاش گذاشتم و گفتم:
-حسودی نکن! فقط داشتم نگاش میکردم!
چون سر من باز داشت چرخیده میشد تا شیدا رو نگاه
کنم،چونه ام رو گرفت و نذاشت این چرخش بیشتر
بشه و بعد هم گفت:
– ِد همین دیگه!شوما فقط منو نگاه کن…فقط من!
بازم خنده ام گرفت.اینبار اما دیگه فقط به خودش نگاه
کردم.به صورت جذاب و دلنشینش.
به صورت و صاف و صوف دومادیش!
تازه نگم از گردنش…از گردن بلندی که بوی خوبی
میداد و من از همین حال چشمم دنبالش رفته بود و
هوس خوردنشو کرده بودم!
آهسته گفتم:
-چه خوردنی شدی!!!
نیششو یه وری کرد و پرسید:
-جدی!؟
لبهامو جمع کردم و با زدن یه چشمک گفتم:
-آره خیلی…مخصوصا گردنت! جوووون میده واسه
خوردن
آهسته گفتم:
-هیز شدیااااا….
چشمهامو تنگ کردم و لبهامو روهم فشردم و بعد به
به کنان گفتم:
-اومممم…امشب بدجور خدمتش میرسم!
دستش که روی گودی کمرم بود پایینتر اومد و رو
باسنم نشست و بعد هم با سواستفاده از شلوغی و سرو
صداها گفت :
-شما خودت امشب قراره خورده بشی!
و نامحسوس باسنم رو فشرد.
شونه هامو جمع کردم و خندیدم و گفتم:
-از خدامه…
چون اینو گفتم باز سرمو چرخوندم سمت شیدا.
آهنگ تموم شده بود و کم کم همه از اطراف ما
پراکنده شدن.
دی جی صرفا برای قشر جوونتری که آهنگ با ریتم
تند میخواستن و هی درخواست میدادن نوع موزیک
رو عوض کرد.
تو اون فاصله جوونها رفتن وسط و ماهم این
فرصت رو پیدا کردیم تا کمی خستگی در کنیم و یه
چرخی بین مهمونها بزنیم و بهشون خوشامد بگیم.
انگشتهامو قفل انگشتهای شهرام کردم و گفتم:
-شیدا اونو دوست داره!
نگرفت چی میگم.عین حواسپرتها پرسید :
-چی !؟
به شیدا و فرزاد که لبخند بر لب حال کنار میز نشسته
بودن و شیدا با عشق براش میوه قاچ میکرد اشاره
کردم و گفتم:
-خواهرم فرزاد رو دوست داره نه فرهاد رو
حرف من باعث شد نگاه اون هم سمتشون کشیده بشه
البته خیلی کوتاه.
دستمو کشید تا مسیرمو اینجوری عوض کنه و بعد هم
گفت:
-اینجوری که تو نگاهش میکنی همه از این موضوع
باخبر شدن!
حرفش که یه جورایی میشد گوشزد حسابش کرد یه
من این رو حالی کرد که نباید با نوع نگاه های خیره و
مداومم به بقیه اون چیزی که احساس کرده بودم رو
بفهمونم و اینجوری فضا و جو رو برای اون
سنگین کنم.
آهانی زمزمه کردم و خیلی سریع گفتم:
-اه! آره…آره حق با توئہ…تو درست میگی!
اما من اینو حس میکنم که خواهرم کنار اون حال
بهتری داره.
فرهاد خیلی اذیتش میکنه.به چشج هم که دیدم! ازش
متنفرم…دلم میخواد شیدا این قدرت رو داشته باشه به
روز ترکش کنه
لبخندی زد و گفت:
-ادب هم که شد!
میدونم متظورش چی بود واسه همین گفتم:
-آره به لطف تو ولی افاقه نکرد.باور میکنی از وقتی
شیدا باهاش ازدواج کرد هیچوقت ندیدم از ته دل لبخند
بزنه جز امشب…امشب یکم حالش خوبه!
آهسته گفتم:
-بهتره هممیشه در آینده…زندگی قابل پیشی بینی
نیست….
سرم رو به معنای تاکید حرفش تکون دادم و بعد رو
کردم سمتش و پرسیدم:
-شهرام…تو راجب خواهرم فکر بد میکنی !؟
وقتی این سوال رو پرسیدم خیلی زود چرخید سمتم.
اون قسمت از تورم که یکم کنار رفته بود و سینه ام
مشخص شده بود رو مرتب کرد تا اینجوری بدنم رو
پنهون کنه و بعد هم گفت:
-نه چرا !؟ -به چشمهاش نگاه کردم و جواب دادم:
-چون که…
حرفمو قطع کرد و گفت:
-ببین…من با کفشهای خواهرت راه نرفتم.چرا
قضاوتش کنم؟ یا در موردش فکر بد کنم !؟
زندگی خواهرت فقط به خودش ربط داره …
فقط خودش!
ولی…
مکث کرد.قبل از اینکه به صندلی هایی که باید
روشون مینشستیم نزدیک بشیم با دقت بیشتری تورم
رو نگاه کرد و بعد هم گفت:
-پشیمونم!
متحیر پرسیدم:
-از ازداج با من !؟
خیلی جدی جواب داد:
-اون که فعلا مشخص نیست.شاید شدم…
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-بدجنس! خیلیم دلت بخواد! اصلا کوفتت بشم به این
خوشگلی!
نیمچه لبخندی زد و با اشاره به تورم گفت:
-تو این تور هم پاهات مشخصه هم دستهات!
نباید میذاشتم اینو بپوشی…نباید!
پشیمونم
عجب!
پس آقا همچنان داشت به این فکر میکرد توری که به
هزار بدبختی و بعد از کلی گشت و گذار پیدا
کردم،مناسب امشبمون نیست!
حتی واقعا پشیمونی و ندامت رو میشد تو چشمهاش
دید و خوند.
پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم:
-بیخیال شهرام!گیر نده دیگه!
با تاکید و کاملا جدی گفت:
-اگه به عقب برمیگشتم یا راه داشت من نمیذاشتم تو
اینو بپوشی!
اونقدر جدی اینو گفت که مطمئن شدم واقعا همونطور
که خودش گفت اگه راه داشت این اجازه رو نمیداد که
بپوشمش.
چیزی نگفتم تا وقتی که امیر اومد سراغ شهرام و مونا
اومد سراغ من.
دستمو گرفت و گفت:
-بیا بریم پیش بچه های کلاس…
مشتافانه پرسیدم:
-اومدن !؟
سر تکون داد و گفت:
-آره بابا…همشون ! چی فکر کردی!
دستمو کشید و منو دنبال خودش کشوند.
سر چرخوندم و نگاهی به شهرام انداختم.
امیر اومده بود بکشونش وسط اما نرفت.
من شهرامو میشناسختم دیگه.
به این چیزا میگفت قرتی بازی و همون چنددقیقه
رقص آروم رو هم به زور فیلمبردار و من همراهی
کرد.
همونجا ایستاد ولی تنها نموند چون خیلی زود چند تا
دختر که فکر کنم از اقوامشون بودن به سمتش رفتن
و خیلی هم گرم تحویلشون گرفت.
به همکلاسی هامون که نزدیک شدیم به اجبار چشم از
شهرام برداشتم و با بچه ها خوش و بش کردم….
سوسن که خیلی به خودش مالیده بود و یه لباس خیلی
لختی که اکثرا قسمتهای لخت تنش رو مشخص کرده
بود و فکر کنم امشب به نیت پیدا کردن شوهر یا
دست کم دوست پسر اینجا سرو کله اش پیدا شده بود
گفت:
-شیوا جون راز شکار همچین دوماد فول آپشنی رو
به ما هم بگو دیگه !
بچه ها خندیدن و من با اعتماد به نفس و البته شوخی
گفتم:
-راستش قواعد شکارو نمیدونم چوم من خودم یک
عدد شکار شده هستم.
اون منو شکار کرده…
بازهمگی باهم خندیدم و من باز عین حواسپرتها سر
چرخوندم و نگاهمو دوختم به شهرام.
یکی یکی اوم وخترهارو بغل کرده بود و حتی
بوسیدشون.
وا رفتم.
کی بودن اینا که شهرام اونقدر بهشکن نزدیک بود که
اینجوری درآغوش کشیده بودشون!؟
محو تماشای اون بودم که اینبار گلسا دستمو گرفت و
منو وادار کرد خودش رو نگاه کنم و بعد هم گفت:
-حال شکار به درک! راز تبدیل دوست پسر به
شوهرو بگو لاقل!
مونا با تکون دستش گفت:
-بابا چی میپرسین اخه! این اقا شهرام از اول کشته
مرده این دیوث بود…وا نمیداد لمصب!
شهرام هم اونقدر سماجت کرد که تهش شیوارو عاشق
خودش کرد.
نتیجه هم که الن مشخصه!
سولماز پوکر فیس گفت:
-اونوقت من یه روز به دوست پسرم پیام ندم اصلا
فراموش میکنه با من دوسته!
نه میتونتسم بیخیال شهرام بشم و نه میتونستم دل بدم
به جمع و باهاشون بیشتر از اون خوش و بش کنم.
هی سرم عین گردونه می چرخید و پی شهرام پی
رفت.
با همه بچه ها عکس انداختم و تو یه فرصت دیگه
بازم حوالی شهرام رو دید زدم.
تا دیدم تنهاست و دیگه اون دخترا پیشش نیستن فورا
رو کردم سمت بچه ها و گفتم:
-من یه لحظه میرم پیش شهرام…شما خوش بگذرونین
…میام پیشتون بازم!
گلسا چپ چپ نگام کرد و گفت:
-عجب شوهر ذلیلیه! ولش نمیکنه… بابا بزار بیچاره
از آخرین لحظات تنهاییش لذت ببره!
تصنعی خندیدم و ازشون دور شدم.
دسته گل رو توی دستم جا به جا کردم و با عصبانیت
به سمت شهرامی که از نبودن من سواستفاده کرده بود
و با دخترا لس میزد رفتم.
نزدیک شدنمو که احساس ورد چرخید سمتم و گفت:
-چه زود اومدی!
آره زود اومده بودم چون انگار حتی تو روز
عروسیمون هم نباید ولش میکردم…
فاصله مون که کم شد ایستادم.
برای فهمیدن این موضوع که من کمی دلخورم اصلا
نیازی به دقت و بررسی حالت صورتم نداشت.
به گمونم در همون نظر اول میتونست بفهمه من نسبتا
عصبی ام!
خیلی سرسری جواب دادم:
-هیچی…اومدم که راحت باشم! تو چرا با امیر نرفتی
با بقیه مردا برقصی!؟
نیشخندی زد و همونطور که ازش انتظار میرفت
جواب داد:
-ول کن سر جدت! مارو چه به رقص! آره! اهل
رقصیدن نبود اما اهل لس زدن بود.
اینبار دیگه واسه زدن حرف توی دلم مقدمه چینی
نکردم.
یه راست رفتم سر اصل مطلب و پرسیدم:
-اون دختره کی بود بغلش کرده بودی !؟
لب باز کرد بپرسه کدوم دختر اما بعد انگار که خودش
متوجه شده باشه جواب داد:
-آهان اون! آشنا بود!
ابروهام بیشتر بهم نزدیک شدن و بیشتر شکل اخم
گرفتن.
اینبار عصبی تر و تند تر پرسیدم:
-همیشه باهمه آشناها اینقدر گرم میگیری !؟ اینجوری
بغلشون میکنی و…
اول به صورتم نگاه کرد و بعد هم کوتاه و توگلو خندید
و با گرفتن دستم منو برد سمت صندلی ها…
من رو کنار خودش نشوند.
آماده بودم که یک جورایی حرفهای دلگرم کننده ای
جهت خر شدن خودم بشنوم.
لبخند زد و پرسید:
-بغل کردن دخترا مگه ایرادی هم داره !؟
چشمهامو درشت کردم و گله مند گفتم؛
-عه!شهراااام ؟؟؟
تو گلو خندید و گفت:
-باشه بابا …اینجوری اخم نکن زشت میشیا! از ما
گفتن بود!منم زن زشت نمیخوام!
گفتم در جریان باشی!
چپ چپ نگاهش کردم و تهدید کنان گفتم:
-شهرام من هنوز بله رو نگفتماااا…گفتم در جریان
باشی
خندید و فاصله اش رو باهام کم کرد تا بهم نزدیکتر
بشه و بعد هم گفت:
-اون فاطمه بود…دختر خاله ام.بعدشم…فاطمه ده سال
ازمن بزرگتر و دوتا دختر بزرگ داره…
همونایی که باهاش بودن!
متحیر پرسیدم:
-دختر خاله ات !؟
آهسته جواب داد:
-اهوم…دختر خاله
خجل شدم و شرمگین.
لب گزیدم و سر پایین انداختم و خودمو تو دلم بابت
این تند شدن یهویی شماتت کردم…
سرمو بال گرفتم و مستقیم به صورتش نگاه کردم.
بوی عطر خوشش تو مشامم پیچید.
عطری که واسه من البته به پای بوی تنش نمی رسید.
پرسیدم:
-مگه تو خاله داری !؟
گوشواره ی کج شده ی تو گوشم رو مرتب کرد و
بعد جواب داد:
-داشتم ولی خیلی وقت پیش بخاطر بیماری فوت کرد.
فاطمه تنها دختر خاله ام هست.اونقدر ایران نبوده که
دوتا دخترش نمیتونن فارسی رو خوب حرف بزنن!
شوهرشم ایرانی نیست….بخاطر عروسی من اینجا
اومده.
خیلی زود پرسیدم:
-پس چرا نگفتی منم بیام پیششون؟
دستمو گرفت و گفت:
-میخواستن باهات حرف بزنن ولی من گفتم پیش
دوستاتی…
ناله کنان گفتم:.
-هوووف! حیف شد…
پشت دستمو نوازش کرد و گفت:
-اگه دوست داری پاشو بریم پیششون !
ذوق زده گفتم:
-معلومه که دوست دارم…
-پس پاشو بریم…
همزمان باهم از روی صندلی هایی که روشون نشسته
بودیم بلندشدیم.
دستشو سفت گرفتم و گفتم:
-ببخشید که در موردت فکرای ناجور کردمش
از کنج چشم نگام کرد و گفت:
-عه! تو هم بلدی معذرت خواهی کنی !؟
خندیدم و گفتم:
-لوس نشو! بدجنس هم نشو! من خیلی هم خوبم.از هر
انگشتمم یه هنر میباره!
تا اینو گفتم با سر انگشتش تیغه بینیش رو خاروند و
بعد هم پرسید:
-راستی حرف از انگشت و هنر و اینا شد…آشپزی
بلدی !؟ من زنی که آشپزی بلد نباشه نمیخواماااا…
سرمو چرخوندم سمتش و خیلی پررو پرسیدم:
-اون چند روزی که خونه ات بودم کی صبح نه آماده
میکرد؟
به خودش اشاره کرد و گفت:
-من
دوباره پرسیدم:
-کی ناهار می اورد!؟
-من می خریدم
-شام چی!؟
میرفتیم بیرون!
لبخند عریضی زدم و گفتم:
-خب…امیدوارم جواب سوالتتو گرفته باشی!
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-بله …گرفتم…
من تمام مراحل و لحظات شب عروسیم رو دوست
داشتم.
از عکس گرفتن با خیلی از آدمای توی تالر تا بریدن
کیک و رقص چاقویی که سپرده بودم به مونا و پرت
کردن دسته گل سمت دخترایی که بخاطرش تا مرز
شکستن سرو دست هم پیش رفته بودن و حتی بله
گفتن و صدالبته زیر لفظی ناباورانه ای که آقا رهام
بهم داده بود و تعجب و تحسین و حتی حسادت خیلی
هارو به همراه داشت.
البته…ای کاش میتونستم واسه همه اونایی که اونجا
بودن با صدای بلند داد بزنم تنها چیزی که بخاطر به
دست آوردن و داشتنش به خودم میبالم شهرام هست و
بس!
نه مادیات…
نه خونه…نه ماشین…فقط خود شهرام !
آخرای عروسی ای که تا دو شب طول کشیده بود قبل
از اینکه همراه شهرام برم بیرون و سوار ماشین بشم
عجولنه و بدو بدو خودمو به شیدا رسوندم.
شیدای آروم و مهربونم!
شیدای خوشگلی که تو اون لباس قرمز خوش رنگ
بیش از هرکسی تو چشم میومد.
دستهاشو گرفتم و پرسیدم:
-ماشین هست که بری !؟
انگشتهامو فشرد و جواب داد:
-آره! با راننده ی فرهاد اومدم.نگران من نباش…
نگاهی به دور و بر انداختم.وقتی فرزاد اومد و با
دادن هدیه اش ازمن و شهرام خداحافظ کرد فکر کردم
بعدش میاد پیش شیدا و باهم میرن اما حال می دیدم که
اون تنهاست و خبری از فرزاد نیست.
چون ندیدمش پژمرده پرسیدم:
-رفت!؟
چشمهاشو تنگ کرد و پرسید:
-کی رو میگی !؟ با صراحت جواب سوالش رو که
واسم جای تعجب داشت چرا زود نگرفت رو دادم:
-فرزاد دیگه…فکر میکردم قراره باهم…
وسط حرفم گفت:
-آره…نیم ساعت پیش رفت.خسته اش بود.
فردا هم باید می رفت سر کار!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی مرسی گلم 🌹🌹🌹
خواهش میکنم عزیزم 😘❤️