چشم از رد انگشتای شهرام روی صورتم برداشتم و لباسهامو پوشیدم.
کوله پشتیم رو روی دوشم انداختم و لباس زیبایی که انتخاب کرده بودمو روی ساعد دستم انداختم و از اتاقک پروف لباس اومدم بیرون.
مونا لیرون مغازه ایستاده بود و تلفنی صحبت میکرد.
از پشت شیشه نگاهش کردم.مشخص بود داره دعوا میکنه و حدسم این بود طرف پشت خط امیر !
چشم ازش برداشتم و رفتم سمت فروشنده.
لبخند زد و پرسید:
-نامزدتون پسندید!؟
اول نفهمیدم چیگفت اما بعدکه ذهنم رفت سمت شهرام متوجه شدم داره درمورد چی و کی حرف میزد. احتمالا اون وحشی بهش گفته بود نامزدم!
لبخند دست و پا شکسته ای زدم و گفتم:
-ب…بله…پسندید! چقدر میشه هزینه اش!؟
لبخند عریضتری زد و گفت:
-حساب کردن ایشون!
چشمامو تنگ کردم ومتعجب پرسیدم:
-چی!؟ حساب کردن !؟کی!؟
فکر کنم متوجه گیجی احوالم شد چون جواب داد:
-بله نامزدتون! خودشون حساب کردن هزینه لباس رو…همون آقا
همزمان با گفتن این حرف لباس رو آروم کشید سمت خودش و با تا کردنش اونو توی جعبه ی کاغدی دسته داری گذاشت و گفت:
-مبارکتون باشه به خوشی استفاده بکنید!
تشکر کردم و از اونجا اومدم بیرون .چرا این بشر پر از تناقض بود!؟ پراز رفتارهتی عجیب و غریب و گیج کننده….
لعنتی از اون آدمایی بود که خدا خلقشون کرد تا حرص بقیه رو دربیاره!
چنددقیقه ای یه گوشه ایستادم تا صحبتهای مونا تموم بشه….وقتی اومد سمتم سگرمه هاش تو هم بودن اونقدری که فکر کنم با دست هم نمیشد ازهم جداشون کرد.
گوشی موبایلش توی جیب مانتوش گذاشت و گفت:
-شستمش چلوندمش پهنش کردم رو رخت!
چرا همه داشتن عجیب و غریب حرف میزدن امروز..!؟اون از فروشنده اینم از مونا.کنجکاو پرسیدم:
-کی رو شستی و چلوندی و خشک کردی و پهن کردی رو رخت!؟
دستاشو تو جیب مانتوش فرو برد و با کشیدن یه نفس عمیق جواب داد:
-امیرو…
شدت تعجبم بیشتر شد.صورت خشمگینش رو که حالا کمی آرومتر شده بود از نظر گذروندم و پرسیدم:
-چرا !؟
دندوناشو روهم فشرد و گفت:
-چون به من خبر نداد که آدما ی شهرام تعقیبمون کردن !
-مگه اون میدونست!؟
شونه بالا انداخت و گفت:
-میگفت نمیدونه اما درهر صورت پدرشو درآوردم تا از این به بعد بدونه…
-شاید ندونه
تو کتش نرفت چون گفت :
-دست راست شهرامِ بعد ندونه اون الان دنبال ماست!؟ کور خونده….یه دو سه روز که ازم بیخبر بمونه حالیش میشه شهرامو به من ترجیح نده….
با آرنجم به بازوش زدم و گفتم:
– حیف بخاطر من دوست پسری به خوشتیپی و باحالی امیرو از دست بدیاااا…از ما گفتن بود!
با حالتی نیمه عصبی گفت:
-نخیر باید ادب بشه…
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-اینجوری؟ دختر خوب این بشر جون میده برای شهرام.یعنی اگه بهش گفت بمیر میمیره…اگه بهش گفت خودتو بنداز تو چاه مینداره…یه عمره باهاش کار میکنه بیشتر از باباش روش تعصب داره بعد تو فکر کردی به همین سادگی بیخیال میشه!؟
اون خودش هم این رو میدونست.میدونست که امیر از وقتی خودش رو شناخته با شهرام بوده پس هرکسی در دنیا برای اون بعداز شهرام قرار داشت.
سعی کرد بحث رو عوض کنه و بعد پرسید:
-راستی چقدر بابتش پول دادی…خیلی گرون به نظر میاد!؟
دستهامو توی جیبهای لباسم فرو بردم و بعد رو به جلو جواب دادم:
-نمیدونم….
-مگه میشه ندونی!؟
از کنج چشم نگاهی کوتاه بهش انداختم و گفتم:
-آره چون شهرام پولش رو حساب کرد
چشماشو درشت کرد و دستم رو گرفت و با کج کردن سرش سعی کرد درحالتی که دوشادوش هم قدم برمیداشتیم نگاهم کرد و بعد گفت:
-واقعا؟ اون حساب کرد…
-آره….خیلی عجیب!؟
یکم باخودش فکر کرد و گفت:
-شهرام دیگه… از یه طرف میره پول لباس حساب میکنه از یه طرف دیگه میزنه تو…
حرفش رو خورد و ادامه نداد.میدونستم میخواد چی بگه…به سمت مغازه ی کناری اشاره کردم و گفتم:
-باید کفش هم بخرم….
از فکر بیرون اومد و گفت:
-آهان باشه بریم انتخاب کن…
آینه جیبی کوچیک کیتی شکلم رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به صورتم انداختم.درست به همونجایی که شهرام سیلی زده بود.دیگه رد انگشتاش مشخص نبود اما رنگ دو تا لپم یه نموره باهم تفاوت پیدا کرده بودن…
مونا که رفته بود بستنی فروشی و چندوقیقه ای میشد من رو باخودم تنها گذاشته بود،بدو بدو فاصله ی بینمون رو طی کرد و اومد سمتم.
کنارم نشست و چون منو مشغول تماشای صورت خودم دید گفت:
-غلاف کن این آینه رو…چقدر بهش نگاه میکنی!هرچی بیشتر نگاش بکنی بیشتر عصبی میشیااا از ما گفتن بود…
فکر کنم حق با مونا بود.اینجوری بیشتر اعصابم داغون میشد.
آینه رو گذاشتم روی کیفم و بستنی ای که به سمتم گرفته بود رو ازش گرفتم و گفتم:
-دوست ندارم جاش روی صورتم بمونه!
چپ چپ نگاهم کرد از اون نگاه های شاکیانه و پر حرص.کلا امروز زیاد از دست من حرص خورد.ظرف بستنیش رو کف دست خودش نگه داشت و پرسید:
-چرا فکر کردی این جاش تا فردا شب میمونه!؟مگه خونمردگیه؟ یه آب بزنی به سرو روت یه کرم بمالی حل میشه!از فکرش دربیا…
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که با دست لپم رو می مالیدم گفتم:
-آره حق با توئہ
قیافه ای حق به جانب به خودش گرفت.هر کاری انجام میداد که وحشی گری شهرام از یاد من بره.محکم و جدی گفت:
-معلوم که حق با من! من و امیر هروقت خلوت میکنیم و اون سرتاپای منو کبود میکنه اونقدری نگران نمیشم که تو بخاطر این رد سیلی رفتی تو فاز…حالا خوبه قرار هم نیست تا شنبه بری شرکت..
امیدوار بودم حق با اون باشه و این رد سیلی خیلی باقی نمونه.یکم از بستنی خوردم که با لبهای خندون و چشمهای غمگین و اون تضاد جالب میمیکی گفت:
-الهی دستش بشکنه! خیلی محکم زد آره!؟
با قاشق کوچیک بستنی دهنم گذاشت و بعد سرم رو خم و راست کردم و گفتم:
-اهوم!
یه بار دیگه ی “جمله ی الهی دستش بشکنه”رو تکرار کرد و بعد پرسید:
-چرا آخه !؟ بخاطر اینکه گوشیت رو خاموش کرده بودی و جوابشو ندادی…!؟ چقدر من به تو گفتم شیوا…چقدر گفتم با این در نیفت! گوش نمیکنی که…
سرمو آهسته تکون دادم.اینکه افسار اعصابش رو از دست داد دلیلش این بود که اسم دیاکو رو از زبون من شنیده بود کسی که خیلی نسبت به شنیدن اسمش آلرژی داشت.
قاشق رو تو بستنی فرو بردم و گفتم:
– رمز گوشی رو ازم پرسید…
تا این رو گفتم دهنش انداره ی غار بار موند. انگار حالا متوجه ی عمق ماجرا شد آخه اون هم کاملا در جریان بود شهرام چه نوع قرار دادی بسته و چقدر رو اینکه من به کسی فکر نکنم و با کسی غیر خودش بپرم حساس بود خصوصا دیاکو !
شهرام میدونست من دیاکو رو خیلی دوست دارم و از قبل باهام شرط کرد که حق ندارم تا وقتی با اون هستم به دیاکو فکر بکنم چه برسه به اینکه بخوام…
سرش رو تکون داد و گفت:
-پس بگو…همین اسم دیاکو رو شنیده که اونجوری آتیشی شد!
بستنی رو کنار گذاشتم و گفتم:
-آره دیگه..شوخی مسخره ی تو باعث شد بنده یه کتک نوش جون کنم!
باخنده نگاهم کرد.اون بود که رمز گوشی منو سر شوخی گذاشته بود دیاکو.
ماچم کرد…درست همونجایی که شهرام زده بود و بعد گفت:
-ببخشید! چه میدونستم یه روز کار به اینجا میرسه!
از روی نیمکت اومدم پایین.ته مونده بستنی رو انداختم تو سطل زباله و بعد گفتم:
-من باید برم مونا…وسایل مامان و مابقی خرت و پرتهارو قراره ببرن خونه ی جدید…
اونم بلند شد و گفت:
-به به! خانم فرمانیه نشین!پس به زودی میخوای کاخ نشین بشی!؟ مبارکا باشه…به به
با طمامینه نگاهش کردم.خریدهارو از گوشه نیمکت برداشتم و گفتم:
-اصلا حس خوبی ندارم.حس میکنم نمیتونم اونجا راحت باشم…یه جورایی همین خونه فکستنی و اجاره ای خودمون رو به اون قصر ترجیح میدم!
دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت:
-اسکل بازی درنیار دختر! این کجا و آن کجا…
تو اون خونه به اون بزرگی تو مگه قراره هی با شوهر ننه ات چشم تو چشم بشی ؟ اونجا عین کاخ میمونه! برو از رندگی لذت ببر!
پوزخندی زدم.جای من نبود که همچین چیزی میگفت.
این نسبتا سخت بود بخوای تو خونه ی شوهر مادرت زندگی کنی….
کسی که بشدت احساس غریبگی میکنی باهاش.
وحشتناکتر این بود که من حس میکردم مامان حتی وقتی بابا زنده بود هم با این مرد ارتباط داشت.
انگار از خداش بود که بابا بمیره تا بتونه با این مرد پولدار ازدواج بکنه.
قدم زنان از پارک بیرون رفتم و گفتم:
-من این شرایط رو دوست ندارم!
مونا که مدام از جنبه های دیگه به ماجرا فکر میکرد گفت:
-نگران نباش.عادت میکنی…اول عادت میکنی بعدخداروشکر میکنی همچین شوهر پولداری گیر مادرت اومده…
بحث رو ادامه نداوم و بجاش گفتم:
-به امیر نگی عروسی مادرم.نمیخوام شهرام بدونه کجام…
از کنج چشم نظری بهم انداخت و گله مند گفت:
-عجباااا…فکر میکنی فهمیدنش واسه اون کار سختیه!؟
چون میدونستم گاهی ناخواسته حین چت و گپ با امیر یه سری سوتی اساسی میداد برای همین با تاکید گفتم:
-تو نگی اون نمیفهمه…نمیخوام دوباره مزاحمم بشه.خونمون که عوض بشه لااقل یه مدت از شرش در امون می مونم….
کنجکاو پرسید:
-گوشیت چی میشه!؟ مگه نکفتی روشنش کرده ؟
سر تکون دادم و گفتم:
-چرا ولی جوابشو نمیدم…هزار بارهم زنگ بزنه جوابشو نمیدم.
نفس عمیقی کشید و رو به آسمون گفت:
-آخرش کار دست خودت میدی..ولی از ما میشنوی جواب بده…سر لج ننداز اینو…
تذکرش رو که داد خمیازه ای کشید و گفت:
-وای وای….من بیچاره رو بگو یه فردا شب یه سره از عروسی مامان خانم شما باید برم خونه پیش مامان بزرگ و تو نبود دایی بشم پرستارش…خدا بخیر بگذرونه…نمیدونی که چقدر امرونهی میکنه….
اون حرف میزد و من تو ذهنم به فردا شب فکر میکردم….
قبل از اینکه کلیدو تو قفل بندازم متوجه شدم در نیمه باز هست.
خیلی آروم با سر انگشتام کنارش زدم و رفتم داخل.
صاحبخونه تو حیاط بود و دوتا کارگر افغانی درحال جمع کردن وسایل خونه بودن.
مامان چندتا بسته پول به صاحبخونه داد و گفت:
-این اجاره ی این ماه و ماه قبل.این وسایل رو هم نمیخوام…بدین سمسار !
صابخونه سبیلش رو با انگشتاش تابی دادو گفت:
-البته قابل شمارو نداره مستانه خانم!
مامان پورخندی زد و گفت:
-هع! یه حرفی بزن به سرو ریحتت بخوره! تو تا دیروز سایه ی مارو با تیر میزدی.پدرمونو درآوردی واسه چندرقاز الان تعارف میکنی و لفظ قلم حرف میزنی!
صاحبخونه با اون صدای کلفت نکره اش تملق گویانه گفت:
-اختیار داری خانوم…زندگی خرج داره دیگه ماهم وصل بودیم به همین چندرقاز…حالا کجا تشریف میبرید که این وسیله هارو هم قابل نمیدونین!؟
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-با اجازه ات میریم اون بالا بالاها…اینو به گوش همسایه های فضول هم برسون….
چشم از مامان که با غرور و افتخار حرف میزد برداشتم.حتی وسایل رو هم میخواست دور بندازه.انگار در شان و کلاس خودش نمی دید که بخواد این اسباب و اثاث رو باخودش جایی ببره…
لا به لای اون وسایلی که کارگرها میخواستن ببرن قاب عکس بابارو دیدم.دویدم سمتشون و با نگه داشت یکی از اون کارگرها از داخل جعبه ی که بغل گرفته بود و قاب عکس بابا رو بیرون کشیدم و با یه نگاه معنی دار به مامان که حتی ارزشی برای یاد و خاطره ی بابا هم قائل نبود داخل خونه رفتم.
همه جا خالی بود. خالی از هر نوع وسیله ای…
گشتی توی خونه زدم نا رسیدم به اتاق خواب.هیچکدوم از وسایلم نبود.حتی تختم.
وقتی صدای قدمهاش رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم و پرسیدم:
-تختمو چیکار کردی!؟
دست به سینه جواب داد:
-اگه منظورت اون تخت چوبی عهدبوقی قراضه اس باید خدمت عرض کنن دادم رفت….یعنی همه چی رو دادم رفت…همچی…
وسایل توی دستم رو آهسته رها کردم روی زمین و گفتم:
-تو همه چی رو دادی سمسار؟ آخه چرا…!؟ من الان رو چی بخوابم!؟
دستشو سمت کمد دراز کرد و گفت:
-اون تو لحاف وتشک و متکا برات گذاشتم. علی الحساب یه امشب رو روی زمین بخواب تا پسفردا که بخوای بیای خونه ی جدید…
چشمامو تنگ کردمو پرسیدم:
-پسفردا ؟
خونسرد جواب داد:
-بله.فردا بعداز تالار ما میریم خونه توهم شبو میای اینجا تا وقتی که رهام ماشین بفرسته دنبالت با وسایل شخصین بیارنت اونجا…
متعجب و هاج و واج نگاهش کردم.فکر میکردم اشتباه شنیدم ولی مثل اینکه همه چیز خیلی ام درست بوده!
به خودم اشاره کردم و ناباور پرسیدم:
-یعنی چی!؟تو میخوای فردا منو اینجا تنها بزاری اونم وقتی میدونی چقدر از شب تنها موندن تو خونه ترس دارم!
گره ی بند کمری لباسش رو باز کرد و جواب داد:
-به مونا بگو بیاد پیشت!
عصبی گفتم:
-اون نمیتونه چون خودش شب رو قراره پیش مادربزرگش بمونه
عین خیالش هم نبود.بجای چاره جویی رو اندازش رو از تن درآورد و گفت:
-ببین من نمیتونم فردا شب باخودم ببرمت اونجا.رهام حتی فردا قراره خدمتکارهارو مرخص بکنه…بعداز اون خودش راننده میفرسته دنبالت…
چقد مسخره.عصبی سری تکون دادمو گفتم:
-مرسی مادر نمونه که اینقدر به فکرمی!
عقب گرد کدوم و رفتم داخل اتاقم و برای تخلیه ی اون عصبانیت درو با ضرب بستم.
اون میدونست من از بچگی ترس از تنها موندن دارم و حالا میخواست فردا تو این خونه که همه هم میدونستن تک و تنها قراره توش بمونم ولم بکنه به امان خدا…!
به دیوار تکیه دادم و نگاهی یه در اتاق انداختم.
لخت لخت بود!
تصورش هم وحشتناک بود که من بخوام فردا بعداز عروسی تک و تنها بلند بشم بیام توی این خونه ی لخت!
وسایلی که خریده بودمو گذاشتم یه گوشه و قاب عکس بابارو با احتیاط لای وسایل شخصیم که توی یه جعبه ی بزرگ بود پنهون کردم.
ازش بعید نبود بخواد برای اینکه همجوره یاد و فکر مارو از سر بابا بیرون بنداره قاب عکسهاشو بنداز دور
کاری که تا چنددقیقه پیش میخواست انجام بده!
لباسهامو از تن درآوردم و عصبی سمت پنجره رفتم.
عین دخترای باکره قصد داشت اولین روز ازدواجش رو تو خونه اش تک و تنها بمونه..چقدر مضحک بود !
تلفنم توی کوله ام زنگ خورد.
بی حوصله خم شدم و برداشتمش.
شهرام بود.دلم نمیخواست جواب بدم اما…اما خط و نشونهاش که یادم میومد مجاب میشدم هرکسی رو میشه پیچوند الا اون…
گوشی رو مقابل چشمام گرفتم و دکمه اتصال رو زدمو بدون اینکه حرفی بزنم بهش خیره شدم.
سلام نکرده پرسید:
-کجایی !؟
چقدر دوست داشتم بگم به تو چه اما…نه.ترس رو کنار گذاشتم و دقیقا همون چیزی رو گفتم که دلم میخواست:
-به تو چه !
سوالش رو دوباره تکرار کرد:
-گفتم کجایی!؟
از رو نمی رفت.عین قلدرا سوال میپرسید و اگه جواب هم که نمیشنید بلند میشد میومد سراغم:
-خونه ام ولی آخه واقعا به توچه!؟ این آخرین باریه جوابتو میدم…دیگه از این سوالا از من نپرس…
صدای بم آرومش تو سکوت اتاق لخت شده پیچید:
-شب دیر وقت بیرون نمونده…رمز گوشیت رو هم عوض کن چون نمیتونم تضمین بکنم اگه باز هم همچین چیزی دیدم اون گوشی رو روی سرت خراب نکنم…
با نفرت گفتم:
-برو به درک شهرام!
تماش رو قطع کردم و گوشی رو انداختم روی کوله پشتی…
با دستهام صورتم رو پوشندم و یه نفس عمیق و کلافه کشیدم….
مامان رفته بود و من موندم و یه خونه ی خالی که امشب رو بعداز عروسی هم باید تنهای توش سر میکردم وباخلوت و سکوتش کنار میومدم.
حتی آینه ی قدی رو هم داده بود سمسار و من برای اینکه خودمو تو اون لباس مجلسی ببینم مجبور شدم سمت آینه ی در حموم برم اما همینکه تلفنم زنگ خورد راهم به سمت اپن کج شد.
چون حس میکردم احتمالا باز شهرام هست خودمو آماده کرده بودم برای یه رد تماس فوری اما با دیدن اسم و تصویر مونا یه جورایی حس و حال کسل و خسته و ودمغم بهتر شد.
قرار شد اون بیاد دنبالم و باهم بریم آرایشگاه…
گوشی رو زدم رو آیفن و گفتم:
“مونا اومدی؟”
“آره جلوی درم…بپوش و بیا”
“باشه الان میام”
لباسی که میخواستم جلوی اینه برای چندمینبار تستش کنم رو باعجله توی کیفم گذاشتم و خیلی زود از خونه بیرون رفتم.
تو همون مدت زمان همه چیز رو مدام تو ذهنم تیک میزدم که مبادا چیزی رو توی خونه جا بزارم و برای برگشتن و برداشتنش به زحمت بیفتم.
خوشبختانه همه ی اون وسایلی که باید باخودم میبردم رو همراه داشتم.
در حیاط رو قفل کردم و نشستم تو ماشین و گفتم:
-سلام.دیر که نکردم!؟
مونا اول از راننده آژانس خواست حرکت کنه و بعد جواب داد:
-نه بابا ماهم تازه اومدیم.مامانت رفته!؟
پکر جواب دادم:
-آره اونکه همون صبح از خونه زد بیرون…احتمالا الان هم آرایشگاست…
دلگیر بودم و هنوزهم نتونسته بودم باخودم و تصمیم مامان کنار بیام.مطمئن بودم زمان زیادی میبره تا خیلی چیزا کنار بیام.زمان خیلی زیادی….
از فکر مامان و کارهای سرخودش بیرون اومدم.سرمو بالا گرفتم و پرسیدم:
-امیر که نمیدونه داری امشب قراره کجا باشی؟
لنزهایی که انتخاب کرده بود تو چشماش بزاره رو از
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.