رمان عشق صوری پارت 45 - رمان دونی

رمان عشق صوری پارت 45

 

چند مشت به شونه اش زدم و عاجزانه گفتم:

-ولم کن محسن…ولم کن لعنتی عوضی ..ولم کن آشغال….

انگشتاشو با سرعت بیشتری توی بدنم عقب و جلو کرد و همزمان گاهی سینه و گاهی گردنم رو میبوسید تا شاید تحریک بشم.
ولی این اتفاق رخ نمیداد وقتی سراسر وجودت درگیر حس ترس و لرز باشه….
گردنم رو مکید و با یکپ بالا آوردن سرش گفت:

-تورو هر شب کی نوش جون میکرد وقتی کلی کشته مرده داشتی و هر شب بهت فکر میکردن!؟

دستهامو مشت کردم و برای چندمینبار به کمرش ضربه زدم و گفتم:

-ولم کن محسن…عوضی….ولم کن….خواهش میکنم…

حریصانه تنم رو بوسید و گفت:

-ولت نمیکنم شیدا…تا هرت سیر نشم ولت نمیکنم…نا سیر نکنمت ولت نمیکنم…

با نفرت جیغ کشیدم و گفتم:

-آشغال آشغال آشغال…

گاهی فحشش میدادم و گاهی عاجزانه ازش میخواستم دست از سرم برداره که هردو موردش بی معنی بود.
شهوت چشماشو کور کرده بود و حاضر نبود بیخیالم بشه.
سرش رو از توی گردنم برداشت و بعد کمرش رو صاف نگه داشت و شروع کرد به باز کردن کمربندش کرد…
نفس زنون و با وحشت بهش خیره شدم و با ترس گفتم:

-چ…چیکار میخوای بکنی!؟ چیکار میخوای بکنی لعنتی!؟

شلوار و لباس زیرش رو همزمان باهم کشید پایین و مردونگی سیخ شده اش رو توی دست گرفت و گفت:

-بزار هردومون لذت ببریم شیدا….قول میدم جوری ارضات کنم که از این به بعد خودت هی زنگ بزنی و التماس بکنی و بگی محسن بیا منو بکننننن!بیا منو جرررر بده…

تا حرفهاش رو شنیدم با عصبانیت بهش خیره شدم و بعد دستمو بالا بردم و سیلی محکمی به گوشش زدم وبا صدای بلندی گفتم:

-برو به درک عوضییییی…..

تا حرفهاش رو شنیدم با عصبانیت بهش خیره شدم و بعد دستمو بالا بردم و سیلی محکمی به گوشش زدم وبا صدای بلندی گفتم:

-برو به درک عوضییییی…..

صورتش از ضرب دستم کج شد.چند ثانیه ای تو همون حالت نگهش داشت و بعد انگشت شستشو کنج لبش کشید وخیلی آروم سرشو به سمتم برگردوند و با حالتی عصبی اما شمرده شمرده و آروم گفت:

-تو…دیگه….داری کفرمو بالا میاری! نه…نه میشه و نه میتونم به این راحتی ازت بگذرم….جوری بکنمت که نتونی راه بری دختره ی سرتق عوضی….

اینو گفت و دستشو وسط سینه ام گذاشت تا نتونم تکون بخورم و بعد عضو کلفت و سیخ شده اش رو به بدنم نزدیک کرد وخودشو عقب برد که با ضرب و شدت واردم کنه اما من درست همون موقع گلدون فلزی روی میز کوچیک سه پایه برداشتم و محکم زدم توی سرش….
یه آخ بلند گفت و حتی یه فحش هم داد و بعدهم خیلی آروم از روی تنم کج شد و افتاد روی زمین….
نیم خیزشدم و بهش خیره شدم.
سرش غرق خون شده بود.از ترس به نفس نفس افتادم.
آب دهنمو قورت دادم و صداش زدم:

-محسن..محسن….

ناله ی آرومی کرد اما چیز نگفت.دستشو پشت سرش برد و بعد یهو بیجون شد.
چند لحظه ای ماتم برده بود تا وقتی که بالاخره به خکدم اومدم.
باخشم و ترس و نفرت گفتم:

-خودت خواستی کثافت…خودت خواستی اینجوری بشه…خودت…

از روی کاناپه اومدم پایین و شروع به مرتب کردن لباسهای تنم کردم درحالی که به فاصله ی هرچنددقیقه یکبار نگاهی به محسن مینداختم.

نفس میکشیداما اگه اون ضربه کاری باشه و بلایی سرش بیاد چی!؟
اگه اتفاق تلخی واسش رخ بده چی!؟ اونوقت تکلیفم چی هست!؟
نکنه من مفت مفت بشم قاتل…؟
شلوارمو کشیدم بالا و با حالتی دستپاچه دکمه ش دو بستم و انتهای مانتوم رو مرتب کردم.دستام می لرزیدن و حتی درست و حسابی هم نمیتونستم قدم بردارم.شالمو سر کردم و بعد با گام های آروم به سمتش رفتم….
نگاهی پر ترس بهش انداختم.
سرش خونی بود اما نفس میکشید.
خم شدم و کنارش زانو زدم و گفتم:

-محسن…محسن…حرف بزن…یه چی ی بگو آشغال…چرا من و خودت رو به این وضعیت انداختی….؟ چرا ؟

تکون نخورد.دستمو رو قلبم گذاشتم و بلند شدم.قدم زنان عقب رفتم و باخودم نجوا کردم:

“خودت خواستی…خودت خواستی اینطوربشه نباید منو وادار به کاری که نمیخواستم میکردی نباید ”

خواستم برم سمت ورودی که فکرم رفت پی گوشی موبایل و عکسهاش.
باید اول فکری به حال اونا میکردم.
دویدم سمت میزی که جلو چشمهای خودم تلفن همراهش رو اونجا گذاشته بود.
اپل سفید رنگش رو برداشتم اما صفحه اش قفل بود و من هم هر رمزی امتحان کردم فایده نداشت و ناچار مجبور شدم بزارمش توی کیفم و همراه خودم ببرمش .
جز این؟ توی اون شرایط سخت و بحرانی فکر دیگه ای به ذهنم نرسید!

خیلی سریع از خونه اش زدم بیرون.می دویدم بدون اینکه لحظه ای توقف کنم و سرمو به عقب برگردوندم.
ترس سراسر وجودمو فرا گرفته بود و استرس ثانیه ای رهام نمیکرد.
در حیاط رو باز کردم.نگاهی به اطراف انداختم و بعدهم وقتی دیدم همه جا خلوت هست باعجله از خونه دور شدم و وقتی به وسط کوچه رسیدم دوباره شروع کردم دویدن…
اونقدر دویدم تا به خیابون اصلی رسیدم و یه تاکسی گرفتم.
سرمو به عقب تکیه دادم و چندنفس عمیق کشیدم.
نمیدونستم باید با اون گوشی لعنتی چیکار کنم اخه وقتی حتی رمزش رو نه بلد بودم و نه حتی میتونستم حدس بزنم.
باید سر به نیستش میکردم آره این بهترین راه بود.
زنگ خورد و از توی کیف بیرونش آوردم و نگاهی بهش انداختم.

نه رد تماس دادم و نه جواب دادم.اجازه دادم خودش قطع بشه و بعد با خاموش کردنش پرتش کردم توی کیف.
راننده ماشین رو جلوی خونه نگه داشت.
کرایه اش رو حساب کردم و پیاده شدم.
هم دستپاچه بودم هم نگران هم مضطرب….
قدم زنان رفتم سمت در.رو به روی آیفن ایستادم و بعد سرم رو خم کردم و نگاهی به سرو وضعم انداختم.
همش حس میکردم یه جا توی ظاهر خودم یه سوتی دادم که ممکنه بقیه بفهمن.
دکمه زنگ رو فشار دادم و همزمان نگاهی سراسر آشفتگی به دورو بر انداختم تا اینکه خدمتکار درو برام باز کرد و من خیلی سریع رفتم داخل.
وقتی از روی سنگفرشها درحال رد شدن بودم چشمم افتاد به ماشین فرهاد که توی حیاط پارک شده بود.
برای هزارمین بار شبیه به یه تیک عصبی آب دهنمو با ترس قورت دادم.
قلب لعنتیم چنان محکم خودشو به درو دیوار قفسه ی سینه ام میکوبید که حس میکردم هر آن قراره بپره بیرون و رسوام بکنه.
سرعت قدمهامو بیشتر کردم و رفتم داخل.
در ورودی رو کنار زدم و با گذر از سالن چپ و راستم رو نگاهی انداختم.
شهره لم داده بود روی مبل راحتیش و طبق معمول خدمتکار یا ناخنهاشو سوهان میکشید یا پاهاش رو ماساژ میداد.
سر سری سلام کردم ولی اون جواب که نداد هیچ یه نگاه پر نفرت هم تحویلم داد.
پله هارو با اضطراب رفتم بالا و خودم رو رسوندم به اتاق.
احساسم بهم میگفت احتمالا فرهاد توی اتاق…
مقابل در ایستادم و با تردید دستمو سمت دستگیره دراز کردم.
یه لبخند زورکی روی صورت نشوندم و بعد رفتم داخل.
نباید جوری رفتار میکردم که شک میکرد.
درو پشت سرم بستم و بهش نگاه کردم.
جلوی پنجره قدم رو می رفت و سیگار میکشید….
لبخندی زورکی زدم و گفتم:

-سلام عزیزم

لبخندی زورکی زدم و گفتم:

-سلام عزیزم

چوهبی ازش نشنیدم چون همچنان نگاهش سمت دیگه ای بود.درو پشت سرم بستم و قدم زنان رفتم جلو.
اون لبخجد مسخره هنوز روی صورتم بود درحالی که مدام از خودم می پرسیدم چرا جواب سلامم رو نمیده!
جلوی پنجره قدم رو می رفت و سیگار میکشید.
ندیده بودم لب به سیگار بزنه مگر وقتهایی که زیادی عصبی و کلافه بود.
با همون دستپاچگی ای که فکر کنم تو تمام حرکاتم مشهود بود و حتی از چشمهام هم مشخص بود گفتم:

-چه زود اومدی خونه امروز!؟

خیلی آروم به سمتم برگشتم.دود جلوی صورتش رو به دست کنار زد و پرسید:

-خیلی دوست داشتی دیر بیام آره!؟

لبخندی تصنعی تحویلش دادم و با فاصله گرفتن از در گفتم:

– معلوم که نه ..چرا همچین فکری کردی!؟

پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:

-که تو باخیال راحت هرجا دلت بخواد بری و هرکار دلت بخواد بکنی!

هوف! به آرامش قبل طوفان می موند!چیزایی میگفت و حرفهایی میزد که منو بیشتر میترسوند با این حال حفظ ظاهر کردم و گفتم:

-شوخی میکنی!؟اتفاقا …ا…اتفاقا خوب شد زود اومدی!ناهارو پیش هم میخوریم…

سیگارشو پایین گرفت و بی هوا پرسید:

-کجا بودی!؟

لبخند دست و پا شکسته ای زدم و بعد کیفمو گذاشتم روی میز و همونطور که با انگشتای لرزونم دکمه های مانتوم رو وا میکردم جواب دادم:

-تو که خودت میدونی رفته بودم کجا!

با طمانینه نگاهم کرد.سرش رو جنبوند و بی توجه به خاکستر سیگاری که تا انگشتش رسیده بودگفت:

-فکر کن نمیدونم…دوباره بگو…کجا بودی!؟

احساس بدی بهم دست داد.رفتارش جوری بود که انگار یه چیزایی میدونه.
مانتوم رو از تن درآوردم و گفتم:

-خب…خب معلوم دنبال کارای دانشگاه!

برای عوض کردن جو و بحث مجبور شدم صحبتهای دیگه ای به میون بیارم برای همین گفتم:

-تو که سیگار نمیکشیدی.. چیشد حالا داری اینکارو میکنی!؟

اینو گفتم و با ترس سمت کمد رفتم تا پیرهن به تن بکنم اما اون سیگارو تو مشتش مچاله کرد و داد زد:

-گفتم کجا بودی!؟

شونه هام از ترس بالا پریدن.دستهامو دور تنم حلقه کردم و نگاهی به صورتش انداختم.
بی نهایت عصبی بود…بی نهایت…
نفس زنون پرسیدم:

-قرصهاتو خوردی!؟

کلافه گفت:

-تو…فقط…جواب سوال منو بده…

باز شده بود شبیه دیوونه ها.باز اون حالت عصبی بهش دست داده بود.باز روانی شده بود.
به دستش که سیگارو گرفته بود اشاره کردمو گفتم:

-داره میسوزه…

نعره زد:

-به درک…به درک…تو فقط جواب منو بده لعنتی…

-به درک…به درک…تو فقط جواب منو بده لعنتی…

دستپاچه نگاهش کردم.آخه الان چه جوری من باید آرومش میکردم این وحش رو…!؟ با ترس گفتم:

-م…من که…من که گفتم…دانشگاه…

قاب عکس روی میز رو باعصبانیت پرت کرد پایین و با صدای بلند تری گفت:

-به من دروغ نگو…به من دروغ نگو کثافت…

وحشت زده عقب عقب رفتم و به صورت عصبی و خشمگینش خیره شدم و گفتم:

-چته تو باز…چیمگیی!؟ آره من دانشگاه بودم…کجا میخواستی باشم!؟

نعره ای زد و همونطور که به سمتم هجوم میاورد گفت:

-گه نخور کثافت تو دانشگاه نبودی من اومدم اونجا دنبالت نبودی….نبودی…سراغتو گرفتم گفتن اصلا همیچین کسی نیومده اونجا…

ماتم برد.حیرون و سرگردون پلک زدم که دنبا دور سرم چرخید.
فرهاد عادت داشت..عادت داشت به قصاص قبل از محاکمه.
همیشه فکرهای بدی راجبم میکرد و حالا واسه فکرای بدش دلایل محکمی پیش خودش داره حتما…
نفس زنون گفتم:

-من…من اونجا بودم

-خفه شو هرزه ی خیانتکار…تو اونجا نبودی…نبودی…

وحشت زده و با لرز بهش خیره شدم.شد اون چیزی که نباید…
شد اون اتفاقی که ترسش تو جونم بود…

وحشت زده و با لرز بهش خیره شدم.شد اون چیزی که نباید…
شد اون اتفاقی که ترسش تو جونم بود.
انگار همون چیزی پیش اومد که هم احتمال میدادم و هم نه…
درست یک قدمیم ایستاد.خودش رو کنترل کرد تا دستشو روم بلند نکنه با دست کم قصاصدپ قبل محاکمه انجام نده و همزمان گفت:

-راستشو بگو شیدا…به من راستشو بگو…بگو کجا بودی هان!؟

گرچه ترس سراسر وجودمو فرا گرفته بود اما این احتمال رو دادم که شاید بخواد یه دستی بزنه و به همین خاطر جواب دادم:

-گفتم که بهت دانشگاه بودم….

نعره ی بلند دیگه ای زد و با عصبانیت گفت:

-نبودی کثافت…تو دانشگاه نبودی…من رفتم اونجا..منن خودم اونجا بودم…رفتم دنبالت بیارمت ولی گفتن اصلا همچین کسی نیومده سراغ کاراش….کثافت…کثافت عوضی….منو پیچوندی و به اسم دانشگاه رفتی کجا هااان !؟ بگو شیدا….به من بگو رفتی کجا…!؟

هرقدمی که به سمتم برمیداشت من یک قدم عقب می رفتم تا ازش فاصله بگیرم.به نفس نفس افتادم .مثل اینکه واقعا اومده بود دانشگاه…
زبونم بند اومده بود و نمیدونستم باید چیبگم….
وحشت زده جواب دادم:

-من…من رفته بودم….رفته بودم…

خشم توی وجودش چنان زیادبود که من احساس میکردم اگه سرمم ببره بعدش پشیمون نمیشه.
تیک ها و حرکاتش عصبی بودن و رگه های توی چشماش قرمز شده بودن و چشمهاش شده بودن کاسه ی خون….
رگهای گردن و حتی دستهاش ورم کرده بودن و فکش از خشم گاهی تکون میخورد.
دستاشو مشت کرد و گفت:

-شیدا پیش کی بودی!؟ منو میپیچونی و میری پیش کدوم حرومزاده ای هاااان!؟ راستشو بگو !؟

هیچ جوابی نداشتم که بهش بگم.اگه هم میگفتم اون باور میکرد!؟
نه! شک نداشتم که باور نمیکرد و مطمئن میشد من بهش خیانت کردم.
اونقدر عقب رفتم که کمرم چسبید به دیوار….
درحالی که تند تند نفس میکشیدم گفتم:

-ف…فر….فرهاد تو…تو الان عصبانی هستی…

صداشو انداخت رو سرشو وگفت:

-خفه شو کثافت…خفه شو…

با ترس بهش خیره بودم که دست مشت شده اش به سمت صورتم اومد جاخالی دادم که شالم از روی سرم افتاد رو زمین و مشت سنگینش خورد به دیوار….
نفسم تو سینه حبس شد وقتی به رد مشتش به روی دیوار گچی نگاه کردم.
جیغ کشیدم و گفتم:

-چیکار میکنی لعنتی دیوااانه.تو دیوانه ای…یه دیوونه ی زنجیره ای….

چشماش رو گردنم ثابت موند.مشتش وا شد و دستهاش بیجون دو طرفش افتاد.
تحت تاثیر اون جو و اون اتفاق اونقدر دچار حس ترس و اضطراب بودم که اصلا نفهمیدم دلیل نگاه هاای خیره اش چی هست تا وقتی که با حالتی عجیب و ناباور پرسید:

-گردنت….گردنت چرا کبوده!؟ کی کبوش کرده…کی !؟

نفسم بالا نمیومد.پس چشمش افتاد به کبودی گردنم…اه لعنت به من…لعنت به منی که اصلا متوجه نشدم ممون گردنم کبود بشه..
اشک تو چشمهام جمع شد. چون خودمو از همین حالا یه مرده تصور میکردم
ملتمس و تته پته کنان گفتم:

-ف…فر….ف….فرهاد من…فرهاد من…من بهت …بزار بهت توضیح بدم…

صدای فریادش چهارستون خونه رو لرزوند:

-کثافت…کثافت تو به من خیانت کردی ….کثافت….کثافت لعنتی….کثافت…میکشمت….

من دستهامو سپر سرو صورتم کردم و اون مشتهاش رو بی امون رو بدنم فرود آورد.
جیغ کشیدم و بازهم التماس کردم:

-فرهاااااد….فرهااااد تورو خداااا….نزن …نزن فرهااااد…تورو خدااا…..

تا دست برد کمربندش رو از شلوارش بیرون بکشه بلند شدم و به سمت در دویدم که فرار کنم اما اونم فورا دوید سمتم و از پشت بند سوتینم رو گرفت و پرتم کرد روی زمین و کمربندشو برد هوا و اولین ضربه رو روی تن لختم فرود آورد…
ضربه ای که بخاطرش جیغ بنفش من گوش آسمون رو کر کرد.عین دیوونه ها منو میزد و میگفت:

– میکشمت هرزه ی خیانتکار…میکشمت…

جیغ وشیدم و بازهم ملتمس گفتم:

-فرهاد خواهش میکنم…تورو خداااا…فرهااااد….نزن نزن

ضربه ی دیگه ای به تن لهنم زد.خون جلو چشمهاش رو گرفته بود و شده بود عین دیوونه ها…
دیوونه هایی که خودشونم نمیدونن چی میگن و چیکار میکنن:

-چرا به من خیانت کردی…چرااااا….چرااااا….لعنتی…لعنتی…..

دستهامو روی زمین گذاشتم و با اشک و جیغ جواب دادم:

-نکردم..خیانت نکردم…به روح پدرم اینکارو نکردم….تورو خدا فرهاد…تورو خداااا….

هرضربه ای که به تنم میزد نفسم باهاش تو سینه حبس میشد و جیغم به هوا می رفت.
فریاد زدم:

-کمک….یکی کمکم کنه…تورو خدااااا….کمکم کنید…

من میدونستم مادرش و خدمتکارها همگی هستن اما اون جادوگر از خداش بود فرهاد من رو بزنه….
عقده ای بود و بد ذات درست عبپین پسرش و شک نداشتم از کتک خوردنم ناراحت که نمیشه هیچ خوشحال و خرسند هم میشه با اینحال بخاطر درد شدید و رفتارهای عصبی و دیوانه دار فرهاد من حتی به اون هم پناه میبردم.
صدای ضعیفی از گلوم بلند شد:

-فرهاد خواهش میکنم…فر…ها…د….

کمربندشو دور انداخت وگفت:

-روزگارتو سیاه میکنم هرزه ی خیانت کار…

و گریه کرد.گریه کرد و گفت:

-تو به من خیانت کردی …خیتانت کردی مم میکشمت…حبست میکنم تو زیر زمین تا لای جونورا و مارا از ترس بلرزی و هر ثانیه هزار بار به گه خوردن بیفتی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x