رمان عشق صوری پارت 57 - رمان دونی

رمان عشق صوری پارت 57

 

بیشتر ازیک ساعت میشد که خوش و خرم دراز کشیده بود رو تخت و من بیچاره رو مجبور کرده بود پاهاشو واسش ماساژ بدم.
اونم بخاطر چی؟ بخاطر اینکه شب لطف کنه پیش من لعنتی بمونه که مبادا از ترس بترکم و به فنا برم!
لعنت یه این ترس بیخودی که به این روزم انداخت!
با حرص فشاری یه پاش آوردم که چشماشو وا کرد و با تشر گفت:

-هوووو…مگه گِل لگد میکین!؟ آرومتر

میدونستم اصلا نیازی یه اینکار نداره و فقط واسه اذیت کردن من همچین شرطی واسم گذاشته بود ابروهامو درهم گره زدم و گفتم:

-خب چیکار کنم دیگه…ماساژ همین!

دوتا دستشو زیر سرش گذاشت و گفت:

-اینی که تو انجام میدی اسمش ماساژ نیست تخلیه کردن نفرت!درست انجامش بده شیواااا

بی حوصله خسته و خوابالود پوووفی کردم و سرعت کارمو کمتر کردم و بعداز ده دقیقه پرسیدم:

-شهرااام….بس نیست!؟

در کمال بی رحمی جواب داد:

-نووووچ!

غرولند کنان زمزمه کردم:

-مرگ و نوچ! کوفت و نوچ! جز جگر گرفته…مرگ بگیری تو الهی…

پاشو تکون داد و گفت:

-هوووی! من گوشام تیز.میشنوم چیمیگی…

من دیگه تحمل نداشتم.خیلی خسته ام شره بود چون بیش از یک ساعت بود که همونطور نشسته بودم و پاهاشو ماساژ میدادم به همین دلیل گفتم:

-شهرااام من خستمه دیگه نمیتونم. بس دیگه…بزار بخوایم!

مظلومانه بهش نگاه کردم و امیدوار بودم اینبار دیگه بهم رحم بکنه !
یکم نگاهم کرد.صورتمو بیشتر مظلوم کردم بیشتر دلش بسوزه ولی آخه اصلا مگه شهرام زورگو دل هم داشت؟
اونقدر چشم دوختم به دهنش که آخرش گفت:

-باشه دیگه نمیخواد ادامه بدی!

وقتی این جواب رو بهم داد چنان نفس راحتی کشیدم که حتی خودشم فهمید تمام این دقایق چقدر در عذاب بودم البته
نیتش از اینکار از اول هم عذاب کشیدن من بود.
خودمو در حالی که دیگه واقعا رمقی تو بدنم نمونده بود از تخت کشیدم بالا و گفتم:

-بمیری الهی شهرااام !

نیشخندی زد تا حرص منو دربیاره و بعدهم گفت:

-پرو زبونی آخرو عاقبت نداره بچه!

سرمو یه وری کردم و نگاهی چپکی بهش انداختم و گفتم:

-حیف که دیگه جون تو دستهام نیست وگرنه….

-خب…بقیه اش…وگرنه چی؟

حرفمو ادامه ندادم.یکی نبود یه من بگه خب اگه مثلا جون تو دستهات بود میخواستی باهاش چیکار کنی هان!؟
حرفمو خوردم چون فهمیدم در افتادم با شهرام علی الحساب کار من یکی نیست.
به پهلو چرخید و بعد دستمو گرفت و گفت:

-تو چرا اینقدر از تنهایی میترسی!؟ هان!؟

چشمامو باز کردم و زل زدم به سقف و آهسته لب زدم:

-از تنها موندن تو خونه خاطره ی خوبی ندارم….

 

دستمو نوازش کرد.حواسم بهش بود…کنچ لبم رفت بالا.داشت همون دستهایی که حسابی ازشون کار کشیده بود رو نوازش میکرد.
دوباره پرسید:

-مربوط به دوران بچگیت !؟

وقتی حتی تو ذهنم مرورش میکردم یا اینکه راجبش حرف میزدم هم حسابی بهم می ریختم.
حتی فکر کنم اون لحظه هم صورتم حسابی درهم ودلگیر شد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-آره…هیچوقت نتونستم باهاش کنار بیام.حتی نمیتون تعریف کنم.وقتی راجبش صحبت میکنم تمام بدنم می لرزه….فقط بعد از اون دیگه از تنها موندن و تنها شدن میترسم.دیگه دلم نیمخواد شبها تنها باشم…چه شب باشه چه تاریکی….متنفرم…

چند دقیقه بعد، دستمو گرفت و منو کشید تو آغوش خودش.
سرمو گذاشت رو سینه اش.
نمیدونم چرا مهربون شدن اصلا به شهرام نمیومد.
اما خب…گاهی واقعا میشد یه پسر خوب و یه آدم با مرام.
دستشو رو سرم گذاشت و گفت:

-الان هم میترسی!؟

شاید عجیب یاشه ولی وقتی تو آغوشش بودم دیگه نمی ترسیدم.
دیگه از هیچ چیز و هیچکس واهمه ای نداشتم واسه همین با اطمینان و بدون ترس جواب دادم:

-نه! الان نمیترسم چون تو هستی….

به نوازشهاش ادامه داد.کف دستشو خیلی آروم روی سرم میکشید و عین یه…یه دوست…یه پدر…یا شایدم بهتر بود بگم یه همدم نوازشم میکرد تو همون حین بهم گفت:

-پس بخواب…من هستم…

پلکهام کم کم داشتن گرم میشدن.خیلی آروم روهم گذاشتمشون و پرسیدم:

-وقتی خوابیدم ولم که نمیکنی بری ها!؟

تو گلو خندید و جواب داد:

-نه خیالت راحت. تو اصلا تا لنگ ظهر بخواب…

با صدای خوابالود و شل و ول شده ای گفتم:

-پس من دستتو میگیرم یه وقت در نری

بازم آهسته ، کوتاه و تو گلو خندید و گفت:

-باشه…

دستمو دور بازوش حلقه کردم و بعداز مدتها با خیال راحت و آسوده خوابیدم…

 

چشمای خواب آلودم رو خیلی آروم باز کردم و به نیمرخ شهرام خیره شدم.
مستقیم دراز کشیده بود رو تخت درحالی که دستهاش زیر سرش بودن و پاهاش رو هم روی هم انداخته بود.
کنج لبم یه وری شد.
نسناس حتی مدل خوابیدنش هم باهمه فرق داشت.
موهای افتاده رو چشمهامو کنار زدم و با دقت تر از قبل بهش خیره شدم.
میدونم اصلا عادت به زیاد خوابیدن نداشت اما اینبار از ترس نق نقهای من حاضر شده بود تا این موقع بخواب ..
چی میشد من اونقدری پولدار بشم یکی رو استخدام کنم که تنها وظیفه اش این باشه شبهایی که من تنهام بیاد پیشم!؟
البته امیدوارم تا اون موقع دیاکورو کنار خودم داشته باشم!
دستمو خیلی آروم به سمت مژه هاش دراز کردم.اونقدر بلند بودن میشد باهاشون مژه مصنوعی درست کرد و فروخت.
یه صورت جذاب اما مرموز که هیچی رو لو نمیده!
و مطمئنن اونقدری مغرور و سخت هست که حتی اگه منم تو زندگیش نباشم دست رو هر دختری دلش بخواد بزاره و در کمتر از سه ثانیه یه دستش بیاره و حتی تا تخت خواب هم بکشونتش.و همین تصور بود که من رو از بودن با دیاکو دچار واهمه نمیکرد!
یه کوچولو مژه هاشو لمس کردم و بعد بدون اینکه اجازه بدم انگشتم به بدنش برخورد کنه تا پایین آوردمش….
سیکس پک داشت و من عاشق این قسمت از بدنش بودم.
عاشق اندام ورزیده ،سفت و قویش….
اصلا کدوم دختری بود که عاشق سیکس پک یه پسر نباشه!؟
بنظر من که این قسمت از بدنم شهرام حتی از خود لامصبش هم جذابتر بود!

-عادت داری وقتی بقیه خوابن با هیزی نگاهشون بکنی!؟

تا اینو گفت فورا دستمو پس کشیدم.
دیوث بیدار بود!؟
اخم کردم و قیافه ای مثلا جدی به خودم گرفتم و بعد جواب دادم:

-نه خیر.یه چیزی رو چشمت بود من میخواستن بزنمش کنار فقط همین!

بدون اینکه نگاهم بکنه از کنج چشم تماشام کرد و بعد طعنه زنان گفت:

-آره ارواح جدت!

شونه هامو با بیتفاوتی و بیخیالی بالا انداختم و سعی کردم اونقدر ریلکس رفتار کنم که جوابی که قراره بهش بدم رو باور بکنه:

-میخوای باور کن میخوای هم مثل همیشه باور نکن!

دستهاشو از زیر سرش برداشت و با صدای دورگه ای جواب داد:

-با گزینه ی دومی سازگارتر و راحت ترم!

-تو همیشه به گزینه ی دومی سازگارتری جناب آقای همیشه شکاک!

چپ چپ نگاهش کردم.کلا همیشه هیچ تصمیمی نداشت جز اینکه من رو قهو ه ای بکنه.
پتورو از روی تنم کنار زدم و نیم خیز شدم.کش و قوسی به بدنم دادم و خیلی آروم از روی تخت اومدم پایین.
البته دیگه برام مهم نبود شهرام بیدار بشه یا نه….
مهم این بود خودم بدون ترس بخوابم که خوابیدم پس دیگه اون اصلا اهمیت نداشت.
گره کمری لباس تنم رو سفت کردم و چندتا حرکات کششی انجام دادم که یه نیمچه خنده از سر تمسخر رفت و پرسید:

-خب! پس پات خوبه دیگه آرهههه!؟ هیچ مشکلی هم نیست و هیچ دردی رو حس نمیکنی!

تو ذهنم یه ای وااااای کشدار گفتم.
لعنت به من حواسپرت که اصلا دو هزاریم نیفتاد چه سوتی ای دادم.
بهش گفته بودم با پام حتی نمیتونم راه برم اما حالا حرکات وزشی انجام میدادم!
با این وجود خودم رو نباختم و گفتم:

-خب….چیزه….الان که دیگه درد نداره….دیشب درد داشت

اونم نیم خیز شد.دستاشو دور پاهای جمع شده اش حلقه کرد و گفت:

-تو کار خدا موندم!

کمربند لباس ساتن تنم رو از دو طرف گرفتم و پرسیدم:

-دقیقا تو کدوم کارش!؟

صداشو کشید و بازهم به تمسخر من اما کاملا جدی جواب داد:

-دقیقااااااا اونجا که تو اینهمههههه دروغ میگی اما دماغت همچنام کوچیکه و بزرگ نمیشه!

پفیوز! اونقدر جدی حرف میزد اصلا نفهمیدم داره تیکه میپرونه.
با عصبانیت پرسیدم:

-داری مسخره ام میکنی!؟هان!؟

کنج لبشو داد بالا و گفت:

-فکر کنم آره.تو خودت چیفکر میکنی!؟

عصبانی شدم و چون نمیتونستم با این موضوع که یه نفر به سخره ام بگیره کنار بیام گفتم:

-من فکر میکنم تو خیلی دیوثی!

لعنتی بازم کم‌نیاورد و به شوخی و تمسخر گفت:

-تو لطف داری!حالا زیاد به خودت فشار نیار مصدوم‌میشی از تیمی ملی خط میخوری یه خاطر پات

واقعا که برات متاسفم…هی همه چیزو به شوخی بگیر…هی یگیر…

واکنشش یه لبخند از سر بیخیالی بود.همین و بس!
اونقدر به خاطر این لعنتی ابروهامو درهم کرده بودم و اخم کردم که حس کردم اصلا یه خط اخم رو صورتم پیدا شده.
رفتم سمت در تا از اتاق بزنم بیرون و همزمان گفتم:

-به درک که فکر میکنی بهت دروغ میگم !

راه افتادم سمت سرویس بهداشتی.مسواک زدم دست و صورتم رو شستم و بعدهم رفتم تو آشپزخونه ….
این مدت واقعت مزه ی زندگی اشرافی رفته بود زیر دهنم و تنبلم کرده بود که حتی حوصله دم کردن چایی رو هم نداشتم!
آخه از وقتی اومدیم اینجا تقریبا تمام کارهارو خدمتکارها انجام میدادن و من رسما فقط میخوردم و میخوابیدم و لذت میبردم از زندگی!
اینبار اما دیگه مجبور بودم بشم همون سابق و یه چیزی واسه صبحونه درست بکنم….
چایی ساز رو روشن کردم و رفتم سمت یخچال.
هر اون چیزی که میشد واسه صبحونه خورد رو بیرون آوردم و گذاشتم روی میز.
همینطور عسل و گردو…
چایی که درست شد نشستم روی صندلی و مشغول خوردن شدم البته که باید طبق برنامه ی غذایی مربی صبحونه میخوردم اما یه اینبار واقعا حوصله ی اون برنامه ی کوفتی رو نداشتم.
کمی ژله…بادام…نصف یک عدد موز و کلی چرت و پرت دیگه!
واقعا که خسته کننده بود!
دور از چشم مربی تغذیه و بدنسازم که اگه بو میبرد چیزایی که گفت رو رعایت نکردم بی برو برگرد از وسط دو شقه ام میکرد حسابی دلی از عزا درآوردم……
همینطور تنهایی مشغول خوردن بودم که شهرام تند تند از پله ها پایین اومد درحالی که عصبانی و کلافه و البته بلند بلند با تلفن صحبت میکرد….

همینطور تنهایی مشغول خوردن بودم که شهرام تند تند از پله ها پایین اومد درحالی که عصبانی و کلافه و البته بلند بلند با تلفن صحبت میکرد:

” اصلا کی به تو گفت بیای هان !؟…..چی؟…..جمع کن بابا خودتو مگه من بچه ام…..من هرجور دلم بخواد با هرکس که دلم بخواد هرطور که دلم بخواد حرف میزنم پس بیخودی واسه من یکی ناز نیااااا……برگرد…..بهت میگم برگرد برو نیازی نیست بیای……حرف مفت نزن…..باز شروع کردی ؟”

 

نمیدونستم اصلا داره با کی حرف میزنه فقط میدونستم حسابی عصبانی و ناراحت.
از روی صندلی بلند شدم و تا نزدیکی اپن رفتم.
چشم تو چشم که شدیم آهسته پرسیدم:

-کیه ؟

جوابمو نداد و در عوض به صحبتهاش باهمونی که بهش زنگ زده بود ادامه داد:

” خیلی خب…خیلی خب بموم تا بیام …”

بالاخره صحبتش تموم شد.دستپاچه شده بودم و مضطرب.لقمه ی توی دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-کیه شهرام !؟

با کلافگی دستشو لای موهاش کشید و جواب داد:

-خروس بی محل!

عصبی پرسیدم:

-خروس بی محلت اسم نداره!؟

بی مقدمه رفت سر اصل موضوع و جواب داد:

-چرا داره..ژینوسِ….زودباش برو بالا توی اتاقت تا نگفتم هم بیرون نیا!

اسم ژینوس که اومد وسط بوی دردسر هم به مشامم رسید.دختره ی فضول آویزون حاضر نبود دست از سر کچل ما برداره و همیشه باید خوف دردسرها و مزاحمتهاش تو جونمون باشه!
از آشپزخونه اومدم بیرون و پرسیدم:

-آخه اومده اینجا چیکار !؟

مشخص بود خودش هم از اومدن ژینوس عصبیه چون با کلافگی و کمی عصبانیت جواب داد:

-چمیدونم…مثلا اومده من تنها نباشم!

ای بابایی گفتم و خسته از همچین پیشامد مزخرفی پامو زمین کوبیدم.
داشتم کوفت میخوردما یهو عین اجل ظاهر شد!
شهرام دستمو گرفت و خیلی آروم هلم داد سمت پله ها و گفت:

-چرا واستادی بِرو بر نگام میکنی! برو تو اتاقت درو هم از داخل قفل کن تا نگفتم هم بیرون نیا!

اخم کردم و گله مندانه پرسیدم:

-یعنی خودمو اسیر بکنم دیگه آره!؟

با جدیتی ترسناک خیره شد تو چشمهام و گفت:

-شیوااااا…تو یکی دیگه کفر منو درنیار..کاری که بهت گفتمو انجام بده!

غرولندکنان از کنارش رد شدم و سمت پله ها رفتم.
چقدر دلم میخواست یه روز تو روی این دختر دربیام و یه سری حرف کوبنده ی محکم تحویلش بدم تا دیگه هوس شهرام از سرش بیفته!
دوست داشتم توروش بایستم و بگم شهرام از تو بدش میاااااد.
ازت متنفر! از شهرام بکش بیرون و دست از سرش بردار!
آخه دختر اینقدر هول و آویزون!؟
چرا تسلیم نمیشد اونم بعداز اونهمه رفتار دل سرد کننده از شهرم !؟
واقعا که اراده اش، اراده ی سنجاب عصر یخبندان رو هم زیر سوال برده بود!

پله هارو رفتم بالا و خودمو رسوندم به اتاق خواب و همونطور که شهرام ازم خواسته بود درو از داخل قفل کردم.
کاش لااقل اون لیوان چایی که کلی منتظر مونده بودم دم بکشه رو میخوردم!
ای تو روحت ژینوس!
لبه ی تخت نشست و عصبی وار شروع به تکون دادن پام کردم این عادتی بود که هروقت کلافه و بی حوصله میشدم بهم دست میداد.
امیدوار بودم خیلی نمونه و زود بره رد کارش….
چند دقیقه بعد صدای باز و بسته شدن درها تو سکوت خونه که خلوت تر از همیشه بود به گوشم رسید!
کنجکاوی دست از سرم برنداشت تا وقتی که پاورچین سمت در رفتم.
بازش کردم چون نمیتونستم عین مجسمه بشینم سر جام و تکون نخورم.
خیلی آروم به سمت ستون رفتم.کنارش ایستادم و یه کوچولو سرمو خم کردم و نگاهی به پایین انداختم.
جلوتر از شهرام اومد داخل.
دستکشهاشو از دست درآورد و کیفش رو روی نزدیکترین میز به خودش گذاشت و گفت:

-بد نمیگذره اگه یه روزم تنهایی هات رو با من شریک بشی!

 

شهرام که تا اون لحظه دیدی بهش نداشتم از در فاصله گرفت و جلوتر اومد و همزمان جواب داد:

-اگه تنهاییی هم در کار باشه ترجیح میدم با اونی شریک بشم که کنارش بهم خوش میگذره!

نتونستم صورتشو موقع زدن پوزخند ببینم دیدم که دستشو تکون داد و گفت:

-دست بردااااار شهرام! تو اصلا تا حالا با من وقت گذروندی که ببینی خوش میگذره یا بد میگذره!؟

شهرام اومد که از کنارش رد بشه و همزمان گفت:

-بیخیال …مثل اینکه خودت هم باور کردی حس و خواسته ای در میون!

سد راهم شهرام شد و همزمان شروع کرد به درآوردن لباسهای اضافی خودش و بعدهم و با کج کردن سرش ، پر ناز و ادا گفت:

-واسه من که هست!

حالا دیگه جز یه نیمه تنه که مدام هم بالا میرفت و زیر سینه هاش مشخص میشدن چیزی تنش نبود.
شهرام دستاشو به کمرش تکیه داد و گفت:

-بیخیال…گوش من حال و حوصله شر و ور شنیدن نداره!

دستاشو رو سینه ی ستبر لختش گذاشت و گفت:

-شهرام.بیخودی ادای آدم بدارو درنیار من که میدونم تو اونقدرها هم که نشون میدی بد نیستی!اومممم…..جوووووون….چه سیکس پکی!
دلم واسش تنگ شده بود

نمیدونم چرا از اینکه ژینوس اونجوری تن لخت شهرام رو دست میزد دچار حس حسادت و خشم میشدم!؟
اصلا….کلا دلم نمیخواست به جز خودم کس دیگه ای اینکارو انجام بده….
میدونم شهرامو نمیخواستم اما گاهی حسود میشدم و این حسادت اصلا کنترل شده یا قابل پیش بینی نبود.
مثل الان که دلم نمیخواست چشم های اون دختر دریده بیفته به تن لخت شهرام خصوصا اون سیکس پک خوش فرمش!
سرمو بیشتر خم کردم که واکنش شهرامو ببینم.
وای به حالش اگه همچنان به اونجا موندنش ادامه بده و اجازه بده اون دختر بدنشو دست بکشه…
دمار از روزگارش درمیارم!

مچ دستهای ژینوس رو گرفت و گفت:

-اینجوری عین پسر ندیده ها رفتار نکن….من یکی تورو خوب میشناسم…خدا میدونه چندتا پسرو زیر سر داری!

باز خواست از کنار ژینوس رد بشه اما بازم ژینوس نذاشت.
با اون پوشش بد جلفش از جلو به شهرام چسبید
سینه های گنده اش که بی شباهت به بادکتک نبودن درست مماس سینه ی شهرام بود.
دستهاشو دور بدنش حلقه کرد و با لحتی وسوسه کننده گفت:

-من !؟ من دوست پسر دارم!؟ جووووون…تو چقدر خواستنی میشی وقتی حسادت میکنی!

سرم رو آهسته تکون دادم و باخودم زمزمه کردم:

“امممم….دارم برات آقا شهرام دارم….حالا اگه من با یه نر سلام هم میکردم آقا کنفیکون راه مینداخت…یک حالی من از این شهرام دودره باز بگیرم”!

بازمو سرم رو خم کردم و از بالا دیدشون زدم.
بی انصافی هم نباید میکردم
شهرام واقعا همجوره نشون میدادچندان تمایلی به نزدیک شدن و لمس کردن اون نداره.

حتی زد تو برجکش و گفت:

-چی؟ حسادت…بیخیال…من اتفاقا خیلی هم خوشحال پبشم شر تو کنده بشه!

رفت سمت آشپزخونه.دیگه دیدی بهش نداشتم مگر اینکه می رفتم سمت ستون اونوری.اونجوری یه کوچولو میتونستم به آشپزخونه اشراف داشته باشم. جرات به خرج دادم و
پاورچین پاورچین سمت ستون اون طرفی رفتم.
پشتش نشستم و سرم رو کج کردم تا شهرامو ببینم.
لیوان چایی منو برداشت و خواست بخورش که عن خانم از راه رسید و لیوانو از دستش قاپید و گفت:

-تا وقتی من هستم دلت میاد تو اول بخوری!

ایششش! حالا میفهمم چرا شهرام خیلی باهاش حال نمیکنه با این عشوه های خرکیش!
کوفتش بشه چایی من ایشالله!
شهرام یکی دو لقمه مربا خورد و گفت:

-چاییتو خوردی برو…

دختر گنده، با اون هیکل و سنش،صدا و لحنشو لوس و بچگونه کرد و گفت:

-عشششقم…من میخوام پیش تو بمونم!یعنی اصلا اومدم که بمونم

شهرام که کاملا مشخص بود ادا اصولهای ژینوس رو اصلا دوست نداره، بازم با لحنی تلخ و سرد گفت:

-بفهم چیمیگم…میخوام برم بیرون!

اومد که بیرون بیاد از آشپزخونه ، ژینوس لیوان چایی رو گذاشت روی میز و بعد فورا خودش رو رسوند به شهرام.
از پشت دستهاشو دور بدن شهرام حلقه کرد و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mfn342
Mfn342
1 سال قبل

قشنگ بود.😉

Nofozi
Nofozi
3 سال قبل

پارت بزار 🍷😑

Nofozi
Nofozi
3 سال قبل

پارت پارت🥺🍷

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x