7 دیدگاه

رمان عشق صوری پارت 65

5
(1)

 

-امیدوارم که راست گفته باشی!

قیافه حق به جانب و طلبکار به خودم گرفتم و گفتم:

-یعنی میخوای بگی من دروغ میگم؟

باصراحت جواب داد:

-اصلا ازت بعید نیست!

با لحن تند و حالتی گله مندانه گفتم:

-هیچن اینطور نیست.معلوم که راست گفتم!

ابروش رو داد بالا و با تکون دستش گفت:

-خیلی خب…زودتر تمومش کن حوصله ندارم

سشوارو خاموش کردم و گذاشتمش روی میز و بعد مشغول شونه کشیدن موهام شدم.
اون بیچاره هم که عین نگهبان ایستاده بود کنارم تا من کارمو انجام بدم.
صاف که شدم از رای صندلی بلند شدم.
موهای بلندمو پشت کمرم انداختم و با زدن یه لبخند خیره تو چشمهاش گفتم:

-خب….دیگه الان نوبتی هم که باشه نوبت خواب…بغلم میکنی شهرام!؟

به چشمهام‌خیره شد و بعد پوزخندی زد و تنها زنان از سر راه کنارم زد و گفت؛

-زر نزن روباه هفت خط!

اینو گفت و از کنارم ردشد و رفت سمت در که بره بیرون.
دنبالش دویدم.
دستتشو از پشت گرفتم و گفتم:

-سگ اخلاقی ولی چه کنم که خاطرتو به عنوان براددر ناتنی خیلی میخوام ….

چپ جپ نگاهم کرد اما حرفی نزد و فقط به راهش که ختم میشد به اتاق خواب ادامه داد.

*شیدا*

رو به روی آینه ایستاده بود و پیرهنش رو مرتب میکرد.هراز گاهی سرش رو برمیگردوند سمتم و منو نگاه میکرد.
شاید انتظار داشت مثل هر زن دیگه ای بلند بشم براش صبحونه آماده کنم و بعدهم پیرهنش رو اتو بزنم ، تنش کنم و دکمه هاش رو هم خودم ببندم….
ولی من حتی دلم نمیخواست ببینمش برای همین بااینکه بیدار بودم اما همچنان خودم رو زدم به خواب!
دکمه های آستینش رو هم بست و با پوشیدن کتش و زدن ادکلن به گردن و مچ دستهاش چرخید که بیاد سمتم.
تا متوجه شدم همچین قصدی داره فورا پتورو کشیدم روی صورتم و خودمو زدم به خواب!
قدم زنان اومد سمتم!
رو لبه تخت نشست و بعد دستمو از روی پتو خیلی آروم تکون داد و گفت:

-شیدا…شیدا جان…خوابی!؟

هیچی نگفتم.دلم نخواست حتی باهاش حرف و گپ بزنم.منتظر بودم زودتر از اینجا بره تا از زیر پتو بیرون بیام.
یکم منتظر موند و وقتی دید چیزی نمیگم دوباره گفت:

-شیدا….من باید برم سرکار.مامان و بابا هم نیم ساعت پیش رفتن سفر به خدمتکار بگم برای….
حرفش رو کامل به زبون نیاورده بود که فورا پتورو از روی صورتم کشیدم کنار و نیم خیز شدم .تعجب کرد و باحالتی جاخورده بهم خیره شد.اصلا واسم اهمیت نداشت که به خواب بودنم شک کرده و فقط خیلی زود پرسیدم:

-مامان و بابات رفتن!؟

سرش رو تکون داد و جواب سوالم رو داد:

-آره…نیم ساعت پیش رفتن!

نی نی چشمهام درخشید و لبهای روهم چسبیده ام بدون اینکه ازهم باز بشن طرح لبخند گرفتن….

ناخواسته اخم کددم.دلم نمیخواست بهم بگه زن داداش.من اصلا حتی دوست نداشتم به کسی بگم متاهلم.
مگه از قدیم نگفتن اگه کسی رو به زور پای سفره ی عقد بنشونن اون عقد باطل؟
خب پس از نظر من هیچ پیوند شرعی و حلالی بین من و فرهاد نیست چون من اون بله رو به زور دادم.
به اجبار اون…به اجبار خانواده ام
وگرنه همه میدونستن دل من اصلا با اون نبود.
من از فرهاد بیزار بودم.
نفس آرومی‌کشیدم و بعدبا دلخوری گفتم:

“زن داداش نه…شیدا…ممنون میشم اگه شیدا صدام بکنی اینجوری راحت ترم با اون اصطلاح خیلی حال نمیکنم”

این توضیح رو دادم که دوهزاریش بیفته.مکث کرد.صدای نفس عمیقش سکوت رو شکست و بعد هم جواب داد:

“خیلی خب…سعیمو میکنم.

“مرسی”

” خب با من کاری داری؟”

چون این رو پرسید تازه یادم اومد که به چه خاطر باهاش تماس گرفتم.برای همین تند تند جواب دادم:

“بله بله…زنگ زدم که بگم میخوام برای ناهار دعوتت کنم بیای اینجا’

دستمو روی قلبم گذاشتم.تپیدنش رو زیر انگشتام کاملا احساس میکردم.با بی رحمی خودشو به قفسه ی سینه ام میکوبید و با این نا آرومی و بیقراریش میخواست منو لو بده….
حتی گاهی دو به شک میشدم که نکنه صدای این‌تپش هارو شنیده؟
نکنه خیالهایی به سرش بزنه!؟
اون اما حال و هواش شبیه به حال و هوای من نبود.
خونسردانه گفت:

“راستش فرهاد هم باهام تماس گرفت اما منم بهش گفتم خیلی وقت ندارم…فکر نکنم بتونم بیام”

کلی برنامه چیده بودم که نمیتونستم بیخیالشون بشم.پوست لبمو آهسته بین ناخنهام کشیدم و گفتم:

” ولی آخه چراااا ؟؟؟ ”

“راستش سرم یکم‌شلوغ…فرصتی نیست…”

اصلا نمیخواستم برنامه هام بهم بخوره و من بمونم و یه خونه ی خالی و یه عالمه غذا و فرهادی که اصلا تحملش برام‌ممکن نبود.برای همین فورا گفتم:

” اما من کلی غذا آماده کردم….چایی هم دم کردم. بیا ناهارو…ناهارو با ما باش.قول میدم بد نگذره ”

فکر کنم دوست نداشت بیاد
اما اصرار من انداختش تو رودربایستی ودرنهایت جواب داد:

“خیلی خب.میام”

لبخند عریضی زدم.عین کسی که بهترین خبر زندگیش رو شنیده.باز جای شکر داشت که اینجا نبود تا این لبخند پت و پهنم رو نبینه.
یکم ذوق کردم و بعد گفتم:

“باشه پس منتظرتم….”

“اهمممم حله.میام.فعلا ”

منتظر گرفتن جواب خداحافظیش نموند و خیلی سریع تماس رو قطع کرد.گوشی تلفن رو چسبوندم به سینه ام و دوسه تا نفس عمیق طولانی کشیدم.
لعنتی…
هیچوقت کسی اینجوری تحت تاثیرم قرار نداده بود.
تلفن رو گذاشتم سر جاش و بعد به سرعت سرمو به سمت ساعت چرخوندم.
دستپاچه شدم.
باید دوش میگرفتم.به خودم می رسیدم یه لباس درست و حسابی تنم میکردم.

آره آره…فرصت ناکافی بود.
بدو بدو از آشپزخونه بیرون رفتم و خودمو با عجله به سمت پله ها رسوندم.
این اولینباری بود که دلم میخواست به این فکر کنم که توی چه لباسی زیباترینم…
توی چه لباسی میتونم توجهش رو به سمت خودم بکشونم…
و تو چه لباسی میتونم شبیه کسی باشم که اون‌میپسنده!
یه راست رفتم توی حموم.
لباسهامو ازتن درآوردم و پرت کردم توی سبد لباس و با لب خندون زیر دوش رفتم.آب رو باز کردم و سرمو بالا رو به قطره های آب گرفتم.
چشمامو بستم.
لبهامو باز کردم و بی توجه به قطره های که ناغافل مجبور به قورت دادنشون میشدم از خودم پرسیدم:

” من چه مرگمه ؟چرا اینقدر قراره از دیدنش خوشحال بشم؟ من چه مرگم؟ دوستش دارم…؟”

چشمامو باز کردم و موهای ریخته رو صورتمم رو بالا زدم.
نه نه…کی گفته من دوستش دارم؟
نه ندارم….سعی کردم ذهنم رو از این موضوع پرت و منحرف کنم برای همین یه شامپو برداشتم و سرگرم شستن تنم شدم.
ده دقیقه ای توی حموم موندم و چون نگران این بودم هر لحظه سر و کله ی فرزاد یا فرها پیدا بشه خیلی سریع اومدم بیرون.
حوله پوشیدم و بعد باعجله رفتم بیرون..باید کارهارو لا به لای هم انجام میدادم.
رو به روی آینه ایستادم.
به دستهام و صورتم ترم کننده زدم و بعد موهام رو سشوار کشیدم.
دوباره سرمو بالا گرفتم و نگاهی به ساعت انداختم.
چقدر کار داشتم…..
باید به غذاها هم سر میکشیدم!
موهامو شونه کشیدم و با عجله به سمت کمد لباسهام رفتم.
یه شرت و سوتین سفید پوشیدم و از بین اونهمه لباس برای این دیدار یه بلوز سفید و یه شلوار کتون صورتی انتخاب کردم.
شال سفید نازک سرم انداختم.
به لبهام رژ سرخی زدم و بعداز مدتها برای اولینبار پشت میز نشستم و ناخنهام رو هم لاک زدم.
یه لاک قرمز خوشگل که با رنگ لبهام هماهنگی داشت.
دستهامو بالا گرفتم و فوت کردم که زودتر خشک بشن…
چنددقیقه بعد صدای زنگ که تو خونه پیچید دستپاچه بلند شدم.
حتما خودش بود وگرنه فرهاد که کلید داشت.
آب دهنمو قورت دادم و نگاهی به ناخنهام انداختم.از خشک بودن لاکشون که اطمینان پیدا کردم ادلکن رو برداشتم و چند پیس ادکلن به گردن و مچ دستهام زدم و بعدهم با انداختن نگاه آخر به خودم توی آینه باعجله از اتاق بیرون رفتم.

چنددقیقه بعد صدای زنگ که تو خونه پیچید دستپاچه بلند شدم.
حتما خودش بود وگرنه فرهاد که کلید داشت.
آب دهنمو قورت دادم و نگاهی به ناخنهام انداختم.از خشک بودن لاک ناخنهام که اطمینان پیدا کردم ادلکن رو برداشتم و چند پیس ادکلن به گردن و مچ دستهام زدم و بعدهم با انداختن نگاه آخر به خودم توی آینه باعجله از اتاق بیرون رفتم.
بدو بدو خودمو رسوندم به آیفن.
گوشی رو برداشتم و به تصویرش به صورت معمولی اما جذابش خیره شدم.
این تاخیر واسه این بود که دلم میخواست سیر نگاهش کنم بدون اینکه اون متوجه این سنگینی نگاه ها بشه…
اون یکبار دیگه دستشو بلند کرد و زنگ رو فشار داد.
نفس عمیقی کشیدم و بالاخره کف دستمو از روی گوشی برداشتم و گفتم:

-سلام…خوش اومدی!

درو براش باز کردم و اون بدون اینکه حرفی بزنه اومد داخل.
تو دستش یه دسته گل بود که شک نداشتم اونارو برای من آورده…
لبخند زدم و به سمت در چوبی رفتم.
بازش کردم و کنارش ایستادم تا سر برسه.
نزدیک که شد چشمم به وجناتش افتاد که وا رفتم.
دل باختم و محو درگیر ا ن همه زیبایی شدم.
پیرهنش مشکی بود و جلیقه ی تنش و شلوارش طوسی و روی این ترکیب به پالتوی طوسی هم پوشیده بود که حسابی جیگرش میکرد.
دسته گل رو پایین گرفته بود اما به من که رسید ایستاد و گفت:

-سلام…

صداش صدای خوبی بود.صدای ماندگاری که دست کم از نوازش شدن نداشت.
لبخند زدم و گفتم:

-سلام….خوش اومدی!

به سختی چشم از صورتم برداشت و بعد دسته گل رو به سمتم گرفت و گفت:

-سلیقه ات رو نمیدونستم…نرگس گرفتم!

دسته گل رو ازش گزفتم و عمیق بو کشیدم و گفتم:

-عاشق نرگسم…

بدون اینکه لبخندی بزنه گفت:

-خوشحالم که خوشت اومده…

مگه میشه از چیزی که اون برام میخره خوشم نیاد؟
اون هیچی هم که نمیاورد من باز از دیدن خودش تا سرحد مرگ خوشحال میشدم چه برسه به اینکه نرگس هم برام بیاره!
اون که راه افتاد منم درو بستم و باعجله دنبالش راه افتادم.
به سالن که رسیدیم بخند زدم و گفتم:

-بشین ….

خوشحال و هیجان زده به سمت میز کوچک کنج دیوار رفتم.گلدونوشیشه ای باریک و بلندی رو از روی میز برداشتم و گلهای نرگس رو داخلش گذاشتم.
دلم نمیخواست این گلهارو اینجا بزارم.اینا باید فقط برای خودم باشن.
نشست روی مبل و پرسید:

-انگار هیچکس نیست…

لبخند زدم و دوباره گلهارو بو کشیدم و جواب دادم:

-آره…خدمتکارهارو خودم مرخص کردم…گفتم یه روز نباشن..چی میشه مگه

نگاهی به دور و اطراف انداخت و دوباره پرسید:

-فرهاد کجاست؟ چرا نمیاد پایین!؟

از سوالش مشخص بود نمیدونه فرهاد اصلا خونه نیست.به سمتش رفتم و گفتم:

-خونه نیست…سر کاره هنوز نیومده!

تا اینو شنید خیلی سریع از روی مبل بلند شد.متعجب نگاهش کردم.
سگرمه هاش رو زد تو هم و گفت:

-پس من میرم…

گلدون رو مایین گرفتم و متعجب نگاهش کردم.واقعا تصمیم به رفتن داشت.
فورا به سمتش رفتم و پرسید:

-میخوای بری؟ آخه چراااا ؟

قدم زنان اومد سمتم.
لامصب اونقدر ابهت و جذابیت داشت که وقتی خیره میشد تو چشمهای طرف مقابلش اونو به تته پته مینداخت.
مثل من…مثل من که تا به چشمهام خیره شد دست و پامو گم کردم.
یو قدمیم ایستاد و جواب داد:

– آره من برم بهتره…میرم هروقت فرهاد اومد میام

اون دم از رفتن میزد و من به طرز هیزی صورتشو تماشا میکردم.
صورتی که تنها با یه ته ریش شده بود خدای جذابیت.
اون چون سکوت منو دید فکر کرد برام مهم نیست واسه همین خواست بره اما
به خودم که اومدم فورا گفتم:

-نه بمون…

ایستاد.چندثانیه ای تماشام کرد و بعد آهسته گفت:

-من نباشم بهتره.یعنی برای تو بهتره…نمیخوام باز بهونه ای واسه آزار دادنت پیدا بکنه…

نفسم تو سینه حبس شد.
اون به فکر من بود و دقیقه به همین خاطر میخواست….

نفسم تو سینه حبس شد.
اون به فکر من بود و دقیقا به همین خاطر میخواست بره.
میخواست بره که فرهاد نیاد اینجا و با تنها دیدنمون توخونه باز بیفته به جون من.
اما من فکر نکنم فرهاد همچین دیدی نسبت به اون داشته باشه.
یعنی نسبت به هرکی داشت به فرزاد نداشت برای همین گفتم:

-نه…فکر نکنم تو برای اون یه بهونه واسه آزار من باشی. بودی که اجازه نمیداد بیای.حالا بشین و بگو برات چی بیارم
دمنوش…چایی؟ قهوه ؟ نسکافه ؟یا….

کار به تلفظ کلمه ی بعدی نرسید چون اون خیلی زود گفت:

-چایی….آره.ترجیح میدم چایی بخورم…

انتخاب خوبی بود.
من که خوب تعبیرش کردم.آدما ترجیحا میدن چایی رو کنار کسی بخورن که دوستش دارن.
البته این از اون سری اعتقادات عجیب غریب شیوا بود که چون زیاد تکرارشون کرد منم تقریبا داشتم باورشون میکردم.
سرم رو آهسته بالا و پایین کردم و تند تند گفتم:

-باشه ..خیلی زود میارم.

اون نشست رو مبل و من اول گلدون رو بردم بالا و گذاشتم توی اتاقم و بعدهم دوباره برگشتم تو آشپزخونه و مشغول ریختن چایی شدم.
مسخره بود و خطرناک و اوق انگیز بود اگه میگفتم دعا دعا میکردم فرهاد دیر برسه خونه؟
یا اصلا نرسه…..
پلکهامو روهم فشردم و اون افکار خطرناکو از سرم انداختم بیرون و بعدهم سینی چایی رو برداشتم و به راه افتادم.
لم داده بود رو مبل و پا روی پا انداخته بود.
خونه غرق یه سکوت کامل بود تا وقتی که من رو به روش نشستم و گفتم:

-من عاشق بارونم…و بیشتر وقتی نم نم میباره…اما بعدازظهرهای زمستونی رو دوست ندارم خصوصا وقتی نم نم بارون میاد…آخه آدم مایوس میشه…دلگیر میشه…حس دلشکسته هارو پیدا میکنه…

چون یکم با تعجب نگاهم کرد پرسیدم:

-حرفهام تناقض دارن نه؟

لیوان شیشه ای چایی داغی که بخار ازش بلندشده بود رو مقابلش گذاشتم و اون آهسته جواب داد:

-آره…ولی تو که نباید این حسها بهت دست بدن…

صدای ضعیفی از دهنم بیرون اومد:

-چرااا ؟

یکم از چایی داغ و خوش عطر رو چشید.ولی فقط یکم.مزه اش رو دوست داشت.
حتی عطرشو.
ازچشمم دور نموند اون لحظه ای که نامحسوس واسه ثانیه ای کوتاه چشماشو بست و عطرشو بو کشید.
و بعدهم که درجواب چرای من جواب داد:

– تو فرهادو داری….

پوزخند زدم.فرهااااد ! چه مضحک! فرهاد نبودنش خیلی قشنگتر از بودنش بود. همینقدر دردناک و سخت.
اون وقتی کنارم نبود من احساس بیشتری داشتم تا وقتی که بود و اصلا واسه زدن این حرف و بیان این احساس به من من نیفتادم وبا صراحت گفتم:

-من بودنشو حس نمیکنم.من اونقدر از لحاظ عاطفی و احساسی از اون دورم که هیچوقت تو هیچ لحظه ای زندگیم احساس نکردم یکی هست که میتونم با دل خوش اون کارهارو باهاش انجام بدم…

دیگه چاییش رو نچشید ولی درعوض گفت:

-اما فرهاد دوست داره.

ناخواسته دستهامو مشت کردم وبا قاطعیت و خشم گفتم:

-نه نداره…اون هم داشته باشه من ندارم.
آدما اونی که میخوان رو زود میبخشن…اذیتش نمیکنن…بجای کتک نوازشش میکنن …آدما…آدمای عاشق…اونا اگه بدونن دل اونی که دارن به زور مجبورش میکنن باهاشون نیست با یه اصرار و اجبار احمقانه زندگی عشقشون رو تا مرز فروپاشی و تمایل به مرگ پیش نمیبرن….

چشماشو باریک کرد و پرسید:

-مجبورت کردن باهاش ازدواج کنی!؟

آه عمیقی کشیدم.گفته بودم وقتی بیاد تمام تلاشمو میکنم فان ترین لحظاتشو بگذرونه اما همچی رو خراب کردم.
حرفهامو مسیری که در نظر داشتیم رو تغییر داد.
سرمو به آرومی جنبوندم و جواب دادم:

-آره…مجبورم کردن..

دوباره پرسید:

– چرا ؟

برای ابن چرا خودم هم دلیلی نداشتم هرچند میدونستم پای پدر و مادرم در میونه اما از طرفی اصلا دلم نمیخواست دید بدی نسبت بهشون پیدا کنه برای همین به جای جواب دادن به سوالش گفتم:

-چایی یخ کرده…

سرش رو خم کرد و نگاهی به چایی انداخت.
خودش هم فهمید احتمالا دیگه نمیشه اوت چایی ای که فرقی با آب سرد داره رو نوشید.
دل خوش شدم به همین موضوع ساده….
شیوا میگفت آدمی که خیلی دوست داره ترجیح میده چاییش رو کنارت بخوره و اونی که خیلی خیلی دوست داره وقتی کنارته حتی یادش میره چاییش رو بخوره.
دوباره سرش رو بالا گرفت و بعد گفت:

-تاحالا سعی کردی دوستش داشته باشی!؟

میدونستم منظورش فرهادِ برای همین بدون اینکه سوال بپرسم گفتم:

-هزاران بار…

مستقیم تو چشمهام‌نگاه کرد و گفت:

-خب…نتیجه اش…

لبخند تلخی زدم.واقعا انتظار نتیجه هم داشت.
سرمو به تاسف تکون دادم وطعنه زنان پرسیدم:

– تو یه جوری حرف میرنی انگار واقعا برادر خودتو نمیشناسی؟دیدیش که…میخواست بخاطر اون جریهن‌منو بکشه….

خیلی سریع و بلافاصله با اخم و سگرمه های درهم گفت:

-ولی تو هم اشتباه کردی…نباید میرفتی پیش اون‌مرتیکه…
انتظار شنیدن همچین حرفی رو از طرف اون نداشتم.
چندثانیه ای تو چشمهاش خیره شدم و بعد گله مندانه گفتم:

-اگا نمیرفتم که عکسهارو برای فرهاد میفرست و فکر میکنی اون راجع بهش ازم سوال میپرسید؟
نهههه قطعا نه….اون فقط همون لحظه منو میکشت…

حرفهامو که زدم با صورتی غم زده چشم دوختم به میز.
میخواستم نگاهم به هر جایی جز چشمهای نافذ اون باشه….
به هرجایی جز اونجا….

حرفهامو که زدم با صورتی غم زده چشم دوختم به میز.
میخواستم نگاهم به هر جایی جز چشمهای نافذ اون باشه.
به هرجایی جز اونجا….
سگرمه هاشو زد توهم و دلگیر نگاهم کرد.
واقعا چرا باید اون منو اینجور نگاه کنه؟
طبیعی تر نبود اگه اونی که باید جنس نگاهش اینجوری باشه من بوده باشم!؟
حس کردم میخواد یه سوالی بپرسه که هی جلوی خودش رو واسه پرسیدنش میگرفت اما درنهایت گفت:

-پسره دوست پسرت بود!؟

پس این بود اون سوالی که هی واسش دل دل میکرد.
شاید تصورش این بود اگه این سوال رو بپرسه من تند میشم و فکرای ناجور میکنم غافل از اینکه من همین حالاش هم دل و ذهنم درگیرش بود.
همین حالاش هم واسه خاطر اون بود که سرپا شدم و یکم دل به زندگی دادم.
چشمهام روی صورت عبوسش به گردش در اومد.

غش رفتم براش وقتی حس کردم بخاطر من غیرتی شده.
آب دهنمو به آرومی قورت دادم و جواب دادم:

-همکلاسیم بود…یه مدت باهم بودیم که ماجرای فرهاد پیش اومد…
اسمشو بزار دوران جهلیت و چشیدن مزه ی رفاقت با جنس مخالف!

چشماشو باریک کرد و گفت:

-ولی تو بعدش هم باهاش در ارتباط بودی…

خیلی سریع گفت:

-نه نبودم! اجبار درمیون بود…میخواست سواستفاده بکنه….

سرش رو معنی دار تکون داد.شاید حسم غلط باشه .نمیدونم.
اما احساسم بهم میگفت اون خیلی سوال داره که بپرسه منتها خیلی محتاط بود.
تو سوال پرسیدن…تو نگاه کردن.تو رفتار…
تای ابروش رو داد بالا و گفت:

-اگه بازم اومد سراغت فقط به خودم بگو…میدم یه بلایی سرش بیارن دیگه جرئت نکنه مزاحم ناموس مردم بشه…

لبخند عریضی روی صورتم نشست که اصلا نتونستم پنهان و محوش کنم.
وقتی اون برام غیرتی میشد، حساس میشد یا حتی ازم سوال میپرسید من ضعف میکردم واسش….
دلم قیلی ویلی می رفت و از نفس میفتادم.
عجیب بود.
اگه همین حرفهارو فرهاد بهم میزد بدجور بهم می ریختم اما نمیدونم چرا اوضاع در مورد فرزاد فرق میکرد!
با مکث و تاخیر زیادی سرم رو آهسته تکون دادم و گفتم:

-حتما….فقط به تو میگم! فقط…به…تو….

گاهی کدوار بهش میفهموندم دوستش دارم. با حرفهام.بانگاه هام.
ولی اون متوجه میشد یا نه؟
به آرومی از کنارم رد شد و رفت روی مبل نشست.
دلم میخواست بیشتر باهاش صحبت بکنم.
بیشتر ازش بدونم و بیشتر همکلام بشم و امیدوار بودم فرهاد سر نرسه و گند نزنه به این خلوت دونفره.
واسه اینکه زیاد نگاهش به من نیفته بیخودی خودش رو سرگرم گوشیش گذاشت.
ولی من از اونجایی که خیلی دوست داشتم باهاش همصحبت بشم گفتم:

-من گلهارو بردم تو اتاق خودم.

سرش رو خیلی آروم بالا آورد و بهم خیره شد و پرسید:

-کدوم‌گلها…

لبخند ملیحی زدمو خیلی سریع و به محض اینکه باهام چشم تو چشم شد گفتم:

-نرگسهایی که آوردی رو میگم…دلم میخواست اونارو بزاره کنار خودم.تو اتاق…
میخوام ازشون مراقبت کنم.هر صبح اونارو بو بکشم…

سیبک گلوش به آرومی بالا و پایین شد.
کاش میتونستم رک و بی پرده بهش بگم من تورو دوست دارم.
من ازت خوشم میاد…هوووف!
نگاه هاش عرق رو صورت مینشوند..چرا من این حس ممنوعه رو نسبت اون داشتم!
سرش رو به آرومی تکون داد ویه لبخند ملیح و کوتاه مدت زد و بعد دوباره سرگرم تلفنش شد.
اعصابم بهم ریخت! دوست داشتم تمام حواسش معطوف من باشه نه اون ماس ماسک لعنتیش!
چندثانیه ای نگاهش کردم و بعد پرسیدم:

-چاییت رو نمیخوری؟ یخ میکنه…

گوشیش رو کنار گذاشت و جواب داد:

-باشه حتما.مرسی…

لیوان چاییش رو برداشت که بخوره.کمرم رو صاف و بدون قوز نگه داشتم و بعد دوباره لبخند ملیحی زدم و پرسیدم:

-من یه مانتو و شلوار و شال میخرم که تو مدیون اون خانم نشی و بهش پسش بدی!

متعجب نگاهم کرد.متوجه منظورم نشد و پرسید:

-کدوم خانم رو میگی!؟

خیلی سریع و چون جوابم کاملا آماده بود گفتم:

-دخترهمسایه تون رو میگم!

یکم فکر کرد و گفت:

-آهان.سایه رو میگی…نیازی نیست…بهش فکر نکن!

سایه !؟
یعنی اونقدر باهاش صمیمی و رفیق بود که با اسم کوچیک صداش میزد؟!
آب دهنمو خیلی آروم اما به زحمت قورت دادم و بعد گفتم:

-فکر کنم خیلی با سایه خانم صمیمی هستین….

سر جنبوند و حین خوردن چاییش گفت:

-اهوووم…دختر خوبیه!

حس حسادت سراسر وجودمو فرا گرفت.ناخواسته و بی اینکه بخوام از دختری که اسمش سایه بود و فقط همینو ازش میدونستم متنفر و بیزار شدم.
حتما دوست دخترش بود.
یعنی دوست دختر داشت…!؟
وای نه…فکرشم عصبیم میکرد.
باید سر در میاوررم. باید مطمئن میشدم واقعا داره یا نه ….
لبم زیر دندون گرفت و زل زدم به صورت جدیش و آهسته گفتم:

-مثل اینکه خیلی برای شما عزیزه!

تا اینو گفتم فورا سرش رو بالا گرفت و بهم خیره شد….

اینکارش اونقدر فوری و یهویی بود که یه لحظه به شک افتادم در مورد اینکه نکنه حرف نامربوطی زده باشم.
تنم گُر گرفت و حس کردم صورتم داغ شد.یکم که گذشت فهمیدم آره…بد سوالی پرسیدم با این وجود اون این حرف رو بی جواب نگذاشت و گفت:

-خب آره…سایه واقعا دختر مهربونیه و خیلی هم به من کمک کرده.هم خودش هم خانوادش….

لبخند دست و پا شکسته ای زدم و گفتم:

-پس ارتباطتتون خیلی صمیمیه

کنج لبش رو داد پایین و گفت:

-ای بگی نگی….

یکم باخودم کلنجار رفتم که دیگه حرف نامربوط نزنم اما باز بی هوا پرسیدم:

-خیلی خوشگله!؟

بازم تعجب کرد و با نوع نگاه هاش به من فهموند چه سوالهای احمقانه ای دارم ازش میپرسم.
ولی واقعا دست خودم نبود.
نمیدونستم چرا دارم همچین چیزایی میپرسم.چرا دارم میگم خوشگله…چرا دارم میپرسم خاطرش برات عزیزه یا نه…
هیچوقت تو زندگیم نگاه هیچ مردی اینجوری دستپاچه ام نکرده بود و الان واقعا حس میکردم بهم ریخته ام.
زبونشو توی دهن چرخوند و بعد جواب داد:

-خب آره…خوشگل! همه ی دخترا خوشگلن…

سرم رو اهسته تکون دادم و بعد با تاسف و غم گفتم:

-آره…همه ی دخترها خوشگلن تا وقتی که مجبورشون نکنن با مردی که دوستش ندارن ازدواج کنن.
اون موقع دیگه احساس خوشگلی نمیکنن.چون اصلا انگیزه ای برای زندگی ندارن چه برسه به اینکه بخوان به خودشونم برسن یا شاد باشن یا شوق زندگی تو وجودشون جریان داشته باشه!

نفس عمیقی کشیدم.اونقدر غمگین بودم که واسه بیرون آوردنم از این حال و هوا گفت:

-لباست خیلی بهت میاد!

اگه بگم با همین یه جمله چنان ضعف و غش رفتم که دلم به تالاپ تلوپ افتاد دروغ نگفتم.
آااااخ! چه بلایی سر من اومده بود!
مگه فرق و توفیر اون با بقیه ی مردها چی بود که اون اینجوری بهمم می ریخت و بقیه اونقدر برام غیر قابل تحمل یودن حتی همسر خودم!؟
ناخواسته و حتی بدون اینکه خودم متوجه بشم لبخند ملیح اما عریضی روی صورتم نشست.
سرزنده تر شدم.
سرمو خم کردم و نگاهی به لباس تنم انداختم و بعد گفتم:

-واقعا!؟

سرش رو تکون داد و گفت:

-آره خیلی زیاد…

دستپاچه شدم.هول شدم.و احساش کردم الان که احساساتم لو برن پس واسه اینکه اون نفهمه چه حالی شدم به بهانه ی آودن قوری گفتم:

-من برم قوری رو بیارم و چایی بریزم!

اگه حتی میخواست حرف بزنه هم نتونست چون من خیلی سریع از جا بلند شدم.
میخواستم زودتر برم آشپزخونه اما قبلش یادم اومد که اصلا تعارف نکردم پالتوش رو ارش بگیرم و آویز کنم.
عقب گرد کردم و اومد سمتش و گفتم:

-ببخشید…اصلا یادم رفت پالتوت رو آویز کنم…
درش بیارین که راحت باشین…

تعارف کرد و گفت:

-نیازی نیست…نمیخواد به زحمت بیفتی

دستمو دراز کردم و با لبخند گفتم:

-نه نه.چه زحمتی…بده اینکارو میکنم..

بلند شد و پالتوش رو درآورد و با زل زدن به صورتم اونو به سمتم گرفت.تا چشم تو چشم شدم فورا رو برگردوند.
نمیدونم چرا از اینکه مستقیم به صورتم نگاه کنه در فرار بود.
اهسته گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.....
.....
2 سال قبل

وایییی خدا نمیتونم رفتار این شیدا رو درک کنم خب اسکللل تو که عاشق اینیو از شوهرت بدت میاد اول برو طلاق بگیر بعد هر غلطی خواستی بکن 😒😑

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

بفرما گفتم که خواهره هم برادر شوهر رو تور میکنه قشنگ داره همون میشه بقیشم که کاملا معلومه.خوب تو از شوهرت بیزاری برو طلاق بگیر طلاق برای همین موقع است .اون شهرامم که خودشو اسکول اون یکی هرزه کرده انگار پرستارشه.

ملوس
ملوس
پاسخ به  Bahareh
2 سال قبل

آی گل گفتب دو تا هرزه به تمام معنا

sara
sara
پاسخ به  Bahareh
2 سال قبل

طلاقش نمیده☹️

یاس
یاس
2 سال قبل

چقد این دوتا دختر شبیه مادرشونن همونقدر خراااب😤

..
..
2 سال قبل

میشه ادامه اش رو زودتر بزاری؟

Mahhboob
Mahhboob
پاسخ به  ..
2 سال قبل

چقدر بده ک آدم شوهرش شکاک باشه..جدای ازین ک اذیت میشه جلوی همه.خجالت زده هم میشه

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x