رمان عشق صوری پارت 88

5
(1)

برخلاف میلم با سامان همراه شدم.
میگم خلاف میلم چون واقعا دوست نداشتم سمت اونا برم.
یه جورایی من با جمعشون هماهنگی نداشتم.
یه بچه پولدار که یه کارخونه رد اداره میکنه و به خودش میگه کارمند جز و یه بلای 15 ساله که هی خودشو واسه اینو اون لوس میکنه و یه عوضی به اسم شهرام که با من عین روح سرگردان برخورد میکنه و مدام در تلاشه تا سرتاپام رو قهوه ای بکنه!
چه جوری میتونستم خودمو با همچین موجوداتی هماهنگ کنم !؟
سامان تو مسیر با لبخند گفت:

-سارینا و شهرام باهمن منم گفتم تنها نباشم تورو به عنوان یارم انتخاب کردم! والیبالت چطوره!؟ یه وقت یه فنا نرم با یارگیریم…

خندیدم و شوخ طبعانه گفتم:

-نه! اونقدرها هم داغون نیستم.من یه ورزشکار حرفه ای هستم خیالت تاحدودی راحت!

وقتی این جواب رو بهش دادم سرش رو برگردوند سمتم و نگاهی خریدارانه و سراسر تحسین به اندامم انداخت و بعد با لحن خاصی گفت:

-اره…هرکسی تو نگاه اول به استایل تو متوجه میشه که ورزشکاری! همچین استایلی قطع حاصل ورزشه

لحن و نگاه و برخوردش منظور خاصی رو می رسوند که البته من دلم نمیخواست خیلی به این حرفها و نگاه هاش دقت بکنم واسه همین تنها یه لبخند زدم و گفتم:

-خواهش میکنم! لطف داری!

-خواهش میکنم! لطف داری!

با همدیگه وارد زمین مخصوص والیبال شدیم.سامان دستشو رو شونه ی من گذاشت و گفت:

-خب! حالا دیگه ترکیب عادلانه اس! اینم یار من!

سارینا با نگاهی خبیثانه به من کف دستهاش رو بهم کوبید و بعد گفت:

-ولی شهرام یه چیز دیگه اس! ترکیب ما قویتره!

سامان با اعتماد بنفس گفت:

-ببینیم و تعریف کنیم!

هرکس جایی که می باید ایستاد و سارینا شروع کننده شد.
راستش رفته رفته از اینکه پیشنهادش رو قبول کردم پشیمون نشدم آخه واقعا داشت بهم خوش میگذشت.
سامان هوامو داشت و سعی میکرد توپهای سخت رو خودش مهار بکنه و حتی گاهی اوقات با پاس کاری هاش کمک میکرد منم کاری کنم دماغ اونا بسوزه!
سارینا ضربه زد و من با جفت دستهام پرتش کردم سمت سامان و اون هم بلند شد تو هوا و با یه ضربه ی محکم سوقش داد سمت زمین اونا اما شهرام دیلاق این اجازه رو نداد و با دفاعش باعث شد توپ بیفته سمت من و منم که نتونستم بگیرمش…
شرمنده و پکر به توپ نگاه کردم.
سارینا دوید سمت شهرام و خودش رو انداخت تو بغلش و گفت:

-وای دمت گرمممم!

شهرام یه نیمچه لبخند مغرورانه رو صورتش نشوند و گفت:

-دم خودتم گرم خوشگله!

اه اه! چندش لعنتی عوضی!

اه اه! چندش لعنتی عوضی!
حتی اینکارهاش هم حالمو بد میکرد.
سامان با لبخند نگاهم کرد و بعد واسه اینکه روحیه ام رو نبازم ، یه چشمک زد و گفت:

-نگران نباش! الان دمار از روزگارشون درمیاریم!

لبخندی تصنعی زدم و جواب دادم:

-آره اوکی ام…

کف دستشو بالا آورد و گفت:

-باریکلاااا

خندیدم و کف دستمو به دستش زدم و دوباره بازی رو شروع کردیم.
بازهم سامان ضربه زد.سارینا افتاد و نتونست دفاع کنه و اینجا ما بودیم که خوشحال شدیم و واسشون کری خوندیم.
با اینکه شهرام زیادی حرفه ای بود اما سامان هم بد به نظر نمی رسید.
وقتی کمک کرد منم با وجود آدم سرسختی مثل شهرام که بازی رو حدی گرفته بود، یکی از ضرباتم به بار بنشینه دویدم سمتش و بغلش کردم و گفتم:

-وای مرسی!مرسی سامان

دستشو به کمرم زد و گفت:

-باریکلا به خودت که خوب زدی….

سارینا خم شد و با برداشتن توپ گفت:

-خب خیلی هم به خودتون ننازین ما هنوز جلوییم…

توپ رو پرت کرد سمت سامان.تو هوا گرفتش و خطاب به خواهر کوچیکه اش گفت:

-حرص نخور! اونو هم جبران میکنیم…

سارینا انگشت اشاره اش رو به سمت شهرام که خیلی کم حرف میزد گرفت و گفت:

-مثل اینکه ترکیب من و شهرام رو اصلا جدی نگرفتی…

خنده کنان ازش فاصله گرفتم و برگشتم سر جام.
کم کم داشتم حسابی از اون بازی لذت میبردم تا وقتی که شهرام عمداااا وقتی که اونور تور درست رو به روم بود،با تمام قدرت توپ رو پرت کرد سمت من.
یعنی ضربه ای زد که باعث شد توپ یه راست شلیک بشه به طرف شکمم.
شوکه شدم. توپ
خورد به شکمم و اصلا واسه چند لحظه نفهمیدم چیشد چون درد اون ضربه اونقدر زیاد بود که منو از پا انداخت و افتادم روی زمین…
یا نه…
بهتر بود بگم فرو ریختم !

درد اون ضربه اونقدر زیاد بود که منو از پا انداخت و افتادم روی زمین…
یا نه…
بهتر بود بگم فرو ریختم عین آواره های یه خرابه!
دستمو رو شکمم گذاشتم و آهسته و باخودم نالیدم:

“لعنت به تو شهرام…لعنت”

حاضر بودم قسم بخورم یا شرط ببندم که پسره ی پفیوز اینکار رو از روی عمد انجام داد.
اون از درد کشیدن من لذت میبرد.حرصش رو اینجوری داشت خالی میکرد.تف به ذاتش!
سامان اولین کسی بود که دوید سمتم.
نگران و مضطرب رو به روم نشست و با گرفتن دستم گفت:

-هی …شیوا…حالت خوبه؟ چیشدی!؟ خورد به شکمت آره؟! چطوری الان !؟ میخوای ببرمت دکتر ؟

دستمو آهسته و آروم به شکمم فشار دادم و با صدای خیلی ضعیفی جواب دادم:

-خورد به شکمم…ولی بد نیستم

سارینا هم به سمتمون اومد.خیلی به نگرانی داداشش نبود سلیطه!
کنارمون نشست و با لحنی تمسخرآمیز خطاب به من پرسید:

-آخیییی دردت گرفت شیواجون!؟ من که گفتم شهرام ضرباتش قوی ان و بچه بازی نیستن!

-آخیییی دردت گرفت شیواجون!؟ من که گفتم شهرام ضرباتش قوی ان و بچه بازی نیستن!

ایششش!دختره ی دیوث! دلم میخواست سرش رو از تنش جدا کنم.یه جوری میگفت شهرام ضرباتش قویه انگار محمد موسوی بود!
یا مثلا وقتی میگفت بچه بازی نیست دلم میخواست سرش رو رسما از تنش جدا کنم چون هرجور که حساب میکردم لعنتی یچه مایه دار باید خرفهم میشد من ازش بزرگترم و اینجا اگه بچه ای هم باشه اون خودشه نه من!
سامان سرش رو بالا گرفت و رو به شهرام گفت:

-خیلی محکم زدی شهرام…یازی ایران و آمریکا که نبود! نمیشد آرومتر بزنی!؟

سارینا به حمایت از شهرام اخمی کرد و رو به سامان گفت:

-عه چه ربطی به شهرام داره! بازی اشکنک داره سر شکستنک داره.بازیه دیگه….این توپ میتونست به منم بخوره یا حتی به تو…یا به هرجای دیگه ای…حالا شانس بد شیوا خورده به شکمش

شهرام انگشت اشاره اش رو به سمت سارینا گرفت و گفت:

-جوابتو ایشون سلیس و ساده تحویلت داد!

دستمو از رو شکمم برداشتم و آهسته و صدالبته به دروغ گفتم:

-من خوبم…خوبه حالم!

سامان همچنان نگران پرسید:

-مطئنی!؟

-آره…

شهرام بدجنس عوضی که مطمئن بودم از عمد اینکارو انجام داده قدم زنان و سر حوصله اومد سمتمون.
خم شد و حین برداشتن توپ از روی زمین، بیخیال و خونسرد گفت:

-زیادی داری لوسش میکنی!اون توپ که به ملاجش نخورده ! خورده به شکمش!یار شیشه هم که نداشته اینجوری خف برت داشته دایه ی عزیزتر از مادر! پاشو…پاشو لی لی به لالای این بچه نزار

سرم رو بالا گرفتم و نگاه سراسر خصمانه ای به صورتش انداختم.
نگاهی که بهش بفهمونه حالم داره ازش بهم میخوره.
سامان به دفاع از من گفت:

-محکم زدی شهرام…خب دردش گرفته

این رو که گفت سرش رو برگروند سمت من و با گرفتن دستم پرسید:

-میخوای ببرمت دکتر !؟شاید جاییت آسیب دیده باشه…هان؟

کف دستمو به زمین تکیه دادم و به سختی از روی زمین بلند شدم
سامان مطمئن نبود حالم خوبه و خب درست هم حدس زده بود.
من واقعا خوب نبودم اما دلم نمیخواست اون شهرام لعنتی عوضی این بدی حالم رو ببینه و کیف کنه از اینکه کاری که دلش میخواست رو انجام داده.
بلند که شدم به سختی و با مشقت صاف ایستادم و گفتم:

-نه نه…گفتم که! خوبم…فقط متاسفم.دیگه نمیتونم بازی رو ادامه بدم!
مشکلی که نیست!؟

سامان که کم کم داشتم با شخصیت جنتلمنش حال میکردم، لبخند زنان سرش رو به معنای درک کردنم تکون داد و گفت:

-باشه باشه…راستش دیگه منم حوصله بازی کردن ندارم! فکر کنم تا همینجا کافیه…

دلم بدجور درد میکرد اما لبخندی تصنعی روی صورت نشوندم و لب زدم:

-مرسی!

دستشو رو شونه ام گذاشت و با مهربونی و عطوفت گفت:

-ارکاری داشتی به خودم بگو برات انجام میدم.حالت هم اگه بد شد اصلا تعارف نکن! خودم میبرمت دکتر…فقط کافیه بهم بگی!

نگاهی قدرشناسانه به چهره اش انداختم و گفتم:

-حتما!بازم ممنونم که هوامو داری!

یکی یکی پراکنده شدیم.
سامان به سمت آباچیق رفت و شهرام یه گوشه تنها نشست تا سیگار بکشه.سارینا اما کف دستهاش رو بهم کوبید و بلند بلند گفت:

-و اینگونه بود که بازی به همین سادگی به پایان رسید!آخ آخ! ولی بد ضربه ای بوداااا…شیوا جون من میگم حتما به سر به دکتر بزن!

وقتی شروع کرد خندیدن دلم میخواست سرش رو با دوتا دستهام از سرش جدا بکنم!
دختره ی دیوث!
این دیگه چه فتنه ای بود!
داشتم با حرص تماشاش میکزد که سامان حین رفتن به سمت آلاچیق گفت:

-کاری داشتی حتما خبرم کن….

لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

-باشه …حتما!مرسی از اینهمه توجهت…

چشمکی زد و صداش ناواضح به گوشم رسید:

-مخلصیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
✨✨e✨✨
✨✨e✨✨
2 سال قبل

لطفا زود تر پارت بزارین پارت ها رو هم طولانی بکنین
ممنانم🌹

Z
Z
2 سال قبل

واقعا نمی فهمم چرا انقدر پارتا تکراری بود؟!قسمت اولش که کلا برای دیروز وسطاش که چندبار تکرا کرده بودی … خب نویسنده عزیز شما پارتات کوتاهه هر دوروز یه بارم میزاری خب حداقل آنقدر تکرار نکن جمللاتو

سوگند
سوگند
2 سال قبل

من زیاد شیدا رو دوست ندارم شخصیت اصلی شیوا و شهرام هستن ولی بازم عالی پرتقالی

Mobina
Mobina
2 سال قبل

بنظرم اگر کلا شیدارو از رمان حذف کنن عالی میشه
داستان شیوا بهتره

سمیرا ع
سمیرا ع
2 سال قبل

رمان خیلی خوبیه فقط من با قسمت شیدا زیاد حال نمیکنم چون هیجان خاصی نداره با اون شوهر روانیش اما شیوا خوبه جذابه با هیجان و هیاهو لطفاً بیشتر از شیوا و شهرام بذارید مخصوصا شهرام 🤤

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x