چندروزی از آخرین روزی که ناهید رو دیده بودیم میگذشت و هیچ خبری ازش نبود درست طوری که انگار از اولم نبوده
درسته من به زندگی فقیرانه عادت داشتم ولی میدیدم چطور آراد داره اذیت میشه مخصوصا با شرایطی که توی اون اتاق داشتیم و هیچ وسیله درست درمونی نداشتیم و به زور بایستی شکممون رو سیر میکردیم
ولی من آدم کم آوردن نبودم
پس به راهم ادامه میدادم و سعی میکردم شرایط رو بهتر از اینی که هست بکنم
ولی یه روز که از کار توی فروشگاه به خونه برگشتم و از شدت خستگی دیگه حتی نای باز کردن چشمام رو نداشتم بی حال گوشه اتاق دراز کشیده بودم که آراد خودش رو سمتم کشید و چیزی به زبون آورد که توی اوج خستگی خواب از سرم پرید و چشمامو باز کردم
_اون روز اون ز..نه داشت در مورد خو..نه و ثرو..تی که ما..ل منه صحبت میکرد چرا نریم ازشون استفا..ده کنیم ؟؟
هنوزم اِدا کردن بعضی کلمات براش سخت بود و اونا رو با مکث میگفت ، ولی حق داشت این حرف رو بزنه و بخواد از ثروتی که براش مونده استفاده بکنه حتما بهش خیلی سخت گذشته ناراحت نگاه ازش دزدیدم و با شرمندگی گفتم :
_منو ببخش که نت…
_هیس منظور..م من این نیست من کنا..ر تو هر جایی باشیم خوشحا..لم فقط نمیخوام تو بیشتر از این ز..جر بکشی وقتی من اینهمه پو..ل دارم
نگاهم به گندمی که ناراحت گوشه اتاق نشسته بود و به عروسک باربی کهنه توی دستش نگاه میکرد و سعی داشت دست عروسک رو که از تنش جدا شده و شکسته بود رو به زور سرجاش بزاره خورد
با دیدن ناراحتیش غم عالم توی دلم نشست
بچه ام به معنای واقعی از همه چی محروم بود
بغض کرده بی اختیار لبهای لرزونم رو تکونی دادم و گفتم :
_باشه از اینجا میریم !!
فردای اون روز خونه و همه چی رو تحویل دادیم و با همون چمدون کوچیک لباسامون که روز اول همراهمون بود سوارتاکسی شده و آدرس عمارت نجم رو دادم
با توقف ماشین جلوی عمارت به کمک راننده ویلچر رو سر زمین گذاشته و آراد رو داخلش نشوندم و با استرسی که از الان دچارش شده بود دسته های ویلچر رو گرفته و به سمت خونه راه افتادیم
گندم پا به پامون با کنجکاوی جلو میومد و با تعجب اطراف رو نگاه میکرد زنگ در رو زدم طولی نکشید خدمتکار دررو باز کرد و غُر غُر کنان گفت :
_چ خبرته اینطوری در میزنی هاااا نمی…
ادامه جمله اش با دیدن آراد نصف و نیمه رها شد و ناباور گفت :
_آقااااا خودتونید ؟؟
آراد که از هیچی خبر نداشت و گیج میزد در جواب حرفش فقط لبخندی زد و سکوت رو ترجیح داد
_درو باز کن میخوایم بیایم داخل
با این حرفم دستپاچه از سر راه کنار رفت
_چشم خانوم
تکونی به ویلچر دادم و داخل شدیم
عمارت غرق در سکوت بود سکوتی که بوی مرگ میداد
با دلتنگی نگاهمو توی باغ چرخوندم و به سمت عمارت راه افتادیم چه روزایی که توی این خونه نگذرونده بودم
با وردم به سالن و دیدن سکوت و وسایلی که تقریبا خاک گرفته بودن اخمامو درهم کردم و سوالی خطاب به خدمتکار پرسیدم :
_به جز تو کی توی این خونه اس ؟؟
_زیاد نیستیم خانوم درکل با نگهبان سه چهار نفریم
_همه رو اینجا دور هم جمع کن زود
دستپاچه تکونی خورد
_چشم !!
رفت و طولی نکشید در سالن باز شد و چندتا خدمتکار همراه با مردی که به نظر نگهبان میومد داخل شده و به سمتم اومدن همین که فکر میکردم همینان و دیگه تموم شده و کسی نیست
یه چهره آشنا پشت سر اونا با سری پایین افتاده وارد شد نه اشتباه نمیدیدم خودش بود خود خودِ مائده !!
مائده ی که تموم مدتی که توی این خونه به عنوان خدمتکار بودم دوست و همدمم شده و برام خواهری کرده بود
لبخند خسته ای روی لبم نشست و با دلتنگی نگاهش کردم ، برای یه لحظه دستپاچه سرش رو بالا گرفت و با کنجکاوی نگاهش رو به اطراف چرخوند ولی یکدفعه نگاهش توی نگاهم گره خورد و خشکش زد
به خودش که اومد شوکه به سمتم اومد و ناباور لب زد :
_باورم نمیشه خودتونید خانوم جان ؟؟
دستامو به نشونه آغوش براش باز کردم و با بغض لب زدم:
_آره خودمم !!
با بغض خودش رو توی بغلم انداخت و دستاش دور گردنم حلقه کرده و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن
خوشحال بودم از اینکه حداقل یکی از اهالی قدیمی این خونه اینجا مونده و کسی رو دارم که کمتر تنهایی رو احساس کنم
چند روزی از اینجا اومدنمون میگذشت
و همه چی در امن و امان بود و بعد از مدتها داشتم آرامش رو احساس میکردم مخصوصاً وقتی آراد و گندم رو توی حال خوب و رفاه میدیدم
چون کسی نبود اینجا زندگی کنه تموم خونه رو گرد و خاک برداشته بود و خدمتکارام نسبت به این مسائل بی اهمیت بودند پس توی بیخیالی سپری کرده بودن
اول دستور دادم تموم خونه رو گردگیری کنند و بعدش از روی میل و سلیقه خودم شروع کردم به خونه رو تغییر دکوراسیون دادند چون اصلاً با اون شکل و دیزاین خونه حال نمیکردم و یه جورایی برام یادآور گذشته تلخم بودن
وقتی که به کمک خدمتکار تقریباً تمامی خونه رو تغییر دادم برای رفع خستگی بعد از مدتها توی حیاط نشسته و از کیکی که مائده برای گندم پخته بود خانوادگی لذت میبردیم که برای لحظه ای حس کردم چیزی بین درختان دیدم و نظرم به سمتش جلب شد
با دیدنش نفس توی سینهام حبس شد و خشکم زد نه اشتباه نمیدیدم این زن همون آدمی بود که چند باری در موردش از آراد و ناهید پرسیده بودم و جواب سربالا بهم داده بودن
من به اون که بین شاخ و برگ درخت ها معلوم بود نگاه میکردم و دیده بودمش ولی اون اصلا متوجه من نشده و یه جورایی با حسرت آراد رو نگاه میکرد و حس میکردم اشک توی چشماش جمع شده و بغض داره
باورم نمیشد که هنوز توی این خونه زندگی میکنه فکر میکردم ناهید بعد از همیشه رفتنش بلایی هم سر اون هم آورده باشه ولی انگار اشتباه فکر میکردم
دوست داشتم معمایی که سالها ملکه ذهن و روحم شده بود رو از بین ببرم و بالاخره بفهمم این زن کیه پس بی اهمیت به گندم و آرادی که مشغول بگو بخند و بازی بودند بلند شده و با قدم های سست و نا آروم به سمت اون زن حرکت کردم
توی چند قدمیش ایستادم
ولی اون اینقدر غرق نگاه کردن به آراد و گندم بود که اصلا متوجه من نشده بود
همین که قدم دیگه ای سمتش برداشتم شاخه ای زیر پام شکست و صداش توی فضا پیچید و همین باعث شد به خودش بیاد و توجه اش سمتم جلب بشه
با ترس و چشمای گشاد شده عقب کشید
و میخواست با عجله ازم دور شه و فرار کنه که صداش زدم
_نترس من کاریت ندارم !!
بی اهمیت به حرفم عقب گرد کرد ومیخواست عین همون چندباری که قبلا دیده بودمش فرار کنه و بین درختا گم شه که باز صداش زدم
_صبر کن تو رو خدا
باز اهمیتی نداد و با قدمای بلند ازم دور شد که یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید ناخودآگاه بلند گفتم :
_بخاطر آراد نرو !!
نمیدونم چرا همچین حرفی بهش زدم ولی همین حرف من باعث شد بایسته و جلوی چشمای ناباورم به سمتم بچرخه
پس حدسم درست بود
نسبت به آراد حساس بود ولی چرا ؟؟
تموم جراتم رو جمع کردم و سمتش رفتم
برعکس قبل که ازم دور میشد و فرار میکرد ایستاد و گیج نگاهم کرد
نگاهم روی لباسای کهنه و ظاهر بد و آشفته اش چرخید و توی ذهنم پر شد از علامت سوال که این زن کیه !!
فکر میکردم آروم شده و میمونه تا باهاش حرف بزنم ولی برعکس تصورم باز شروع کرد به راه رفتن ولی نه اون قدر تند که گمش کنم
دودل نیم نگاهی به پشت سرم و آراد و گندمی که سخت مشغول بازی و بگو بخند بودن انداختم و دنبالش راه افتادم
حس میکردم داره منو جایی میبره
چون برخلاف قبل که زود از دیدم پنهون میشد و دیگه نمیدیدمش حالا داشت یه طورایی منو دنبال خودش میکشوند
دودلی رو کنار گذاشته و دنبالش راه افتادم
رفت و رفت تا رسید به جایی پرت ته عمارت بین درختا ، جایی که حتی به عقل جن هم نمیرسید
اتاقی قدیمی بود که بیشتر شبیه کلبه میموند
باورم نمیشد همچین جایی هم توی این عمارت وجود داشته باشه
پس برای همین بود ناهید دوست نداشت و نمیزاشت کسی این سمت باغ بیاد چون میترسید با این زن مواجه شیم
ولی چرا این همه سال قصد داشت این زن رو اینجا پنهون کنه ؟؟
گیج و گنگ نگاهی به اطرافم انداختم
و ناباور قدمی جلو گذاشتم اینجا کجابود؟؟
با ورودش به کلبه بی اراده قدمام از حرکت ایستاد و آب دهنم رو صدادار قورت دادم
در کلبه رو باز گذاشته بود
و یه حسی بهم میگفت بخاطر من این کار رو کرده تا من دنبالش برم
این همه سال نسبت به این زن مرموز کنجکاو بودم پس باید میفهمیدم اینجا چه خبره !!
پس با سرفه ای گلوم رو صاف کردم و ترس رو کنار گذاشته و دنبالش راه افتادم باید هر طوری شده سر از کارش درمیاوردم
با وردم به اتاق و دیدن چیزی که جلوی روم بود به معنای واقعی خشکم زد باورم نمیشد عکس آراد اونم توی قاب عکس کهنه و زوار دررفته ای درست وسط اتاق روی دیوار نصب بود
چندبار پلک زدم
نه اشتباه نمیدیدم عکس آراد بود
به کل اون زن رو فراموش کرده و به سمت قاب عکس رفته و همین که میخواستم لمسش کنم یکهویی اون زن جلو اومد و مانعم شد
و توی سکوت بهم فهموند جلو نرم
نمیخواستم بترسونمش پس دستامو به نشونه تسلیم بالای سرم بردم
_باشه باشه ببخشید !!
ترسیده رو به روم ایستاده بود و هیچی نمیگفت انگار تازه حواسم به اطراف جمع شده باشه نگاهم روی وسایل کهنه اش که چیزی جز یه پتو و بالشت و قالیچه کوچیک کهنه ای که وسط اتاق پهن شده بود و یه مقدار خورده ریزه وسایل دیگه ….چیزی نبودن
بی اختیاری چیزی که تموم این مدت ملکه ذهنم شده بود رو به زبون آوردم
_میشه بگی کی هستی و چطور توی این عمارت دور از چشم همه زندگی میکنی ؟؟
دهن باز کرد چیزی بگه ولی پشیمون شده لبهاش رو بست و قدمی به عقب برداشت حس میکردم از کسی ترس داره پس با چیزی که به ذهنم رسید زبونی روی لبهای خشکیدم کشیدم و گفتم :
_از ناهید میترسی آره !؟
اون اینجا زندانیت کرده و این بلاها رو س….
ادامه جمله ام با دیونه شدن یهویی اون زن و به سر و صورتش ضربه زدن نصف و نیمه رها شد بادیدن حال عجیبش به معنای واقعی خشکم زد و پاهام به زمین چسبید
انتظار هرچیزی رو داشتم جز این !!
میدونستم یه نموره مشکل داره و عجیب غریب میزنه ولی این حالش برام غیرقابل باور بود
خواستم مانع از خودزنیش بشم ولی یکدفعه با دیدن اینکه توی حال خودش نیست و میخواد به منم آسیب برسونه و محیط خاص اونجا و حرکات عجیب اون زن ، همه و همه باعث شدن که نمیدونم چطوری وحشت زده بیرون زدم و با دو خودم رو به عمارت رسوندم
اینقدر بی توجه به شاخ و برگ درختا دویده بودم و کلی راه رو تا عمارت اومده بودم که حس میکردم چندجای صورت و گردنم بخاطر برخورد با شاخ و برگ درختا سوزش داره و زخمی شده
چندروزی از رفتنم پیش اون زن عجیب ته عمارت میگذشت و دروغ چرا از ترس دیگه سعی کردم سمتش نرم ولی فکرش مثل خوره به جونم افتاده بود و میخواستم سر از کارش دربیارم
پس وقتی بعد از مدتها به دیدن خاتون رفتم و اون رو برای همیشه به عمارت برگردوندم نتونستم طاقت بیارم و با اینکه فکر میکردم اونم در مورد همه چی بی اطلاعه ولی بازم درباره اون زن ازش پرسیدم
که در کمال ناباوری چیزی بهم گفت که حس کردم سرم سوت کشید و مغزم هنگ کرد
بهم گفت اون زن مادر واقعی آرادِ و وقتی که شوهرش که اون همه عاشقش بوده با ناهید ازدواج کرده و با بالا کشیدن تموم ثروت پدریش دورش زده ، اینطوری به سرش زده و دیونه شده
و اونا یعنی ناهید و عباس نجم به همه گفتن که مُرده و در کمال سنگ دلی اون رو از بچش جدا کردن و به کلبه ته باغ فرستادن تا مزاحم زندگیشون نشه
حالا میفهمیدم که چرا عکس آراد رو داشت و اونطوری با گریه و بغض از بین شاخ و برگ درختا نگاهش میکرد و اشک میریخت
و یا چرا با شنیدن اسم ناهید از دهنم اونطوری واکنش بد نشون داد و کم مونده بود به منم آسیب برسونه
دلم خیلی براش سوخت
و شعله کینه ای که از ناهید داشتم باز توی دلم روشن شد ناهیدی که جز خودش به هیچکس اهمیت نمیداد و برای خوشبختی خودش همه رو زیر پاش لِه کرده بود
خدایا یعنی ناهید با زندگی چندنفر دیگه هم عین ما بازی کرده بود ؟!؟
وقتی حقیقت زندگیش رو فهمیدم
یه تصمیم گرفتم تصمیمی که به نفع هممون بود مخصوصا آراد و اون زنی که به تازگی فهمیده بودم مادر واقعیشه !!
چون اون حق یه زندگی خوب رو داشت….
پس زود با یه مرکز صحبت کردم و ازشون خواستم براش یه پرستار مخصوص بفرستن چون میخواستم اون توی خونه خودش اون طوری که لایقشه زندگی کنه
و بعدها وقتی پرستار براش گرفتم و اون رو از اون وضعیت بدی که توش گرفتار بود نجات دادم فهمیدم اون بخاطرمریضی روحی که داره با یادآوری خاطرات بد گذشته اش فقط به خودش آسیب میزنه و اون روز من از ترس اشتباه فکر میکردم که قصد اذیت کردن من رو داره
روزها همینطوری میگذشتن و ما کنار هم توی آرامش زندگیمون رو میکردیم و آراد هم به کمک حرکات ورزشی و درمانی که داشت کم کم داشت قدرت پاهاش رو به دست میاورد و مطمعن بودم که به زودی کامل راه میره
تنها دردی که حالا داشتم این بود که انگار حافظه اش قصد برگشتن نداشت و بیشتر چیز ها رو به یاد نمیاورد
درسته بازم توی این حالت فراموشیش ، از نو و سر اول عاشق من شده بود و این برام خیلی لذت بخش بود ولی دوست نداشتم همیشه توی این حال بمونه و نتونه پیشرفت کنه
پس از هیچی برای کمک بهش دریغ نمیکردم و سعی میکردم با یادآوری گذشته و چیزایی که بینمون بوده چیزهایی رو به خاطرش بیارم ولی انگار موفق نبودم
چون هرچی بیشتر تلاش میکردم
کمتر نتیجه میدیدم و بدتر داشتم ناامید میشدم
بعد از گذشت چندین ماه خبری از ناهید به گوشم رسید که نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت …
خبری که با شنیدنش بی اختیار این فکر توی سرم چرخید که اون زن بالاخره تاوان گناهایی که مرتکب شده بود رو داد اونم با مرگش به فجیع ترین حالت ممکن !!
اونم مرگش بر اثر آتیش گرفتن خونه ای که به طور موقت تا قبل از رفتنش به خارج کشور توش زندگی میکرد طوری که زنده زنده توی آتیش سوخته وجزغاله شده بود
و هیچ وقت نفهمیدم که چرا اون لحظه ، پیش عشق جدیدش و توی عمارت بزرگ آریا نبوده و چرا تنها توی خونه دیگه ای بوده و چرا اصلا
باید خونه آتیش بگیره و این بلا سرش بیاد و هزار چرای دیگه …
ولی فهمیدن هیچ کدوم برام اهمیتی نداشت چون من اصلا اون زن رو مادر خودم حساب نمیکردم
دستمو دور میله های بالکن محکم کرده و درحالیکه خسته نفسم رو آه مانند بیرون میفرستادم برای آخرین بار نگاهمو توی آسمون سیاه شب چرخوندم و برگشتم تا وارد اتاقم بشم
ولی با دیدن صحنه رو به روم قدمام از حرکت ایستاد و خشکم زد ، چیزی که داشتم میدیدم باورم نمیشد
آراد با لبخندی که تموم صورت مردونه اش رو پُر کرده بود درحالیکه کیک کوچیکی توی دستاش بود روی جفت پاهای خودش ایستاده بود و من رو نگاه میکرد
_تولدت مبارک عشق من !!
با این حرفش به خودم اومدم و تکونی خوردم
چی تولد منه ؟؟ مگه امروز چندم بود؟؟
دهن باز کردم چیزی بگم ولی با یادآوری چیزی که بخاطرم رسید خشکم زد اینکه چطور آراد تولد من یادشه ؟؟ نکنه ….
اشک توی چشمام جمع شد و ناباور پرسیدم :
_نگو که همه چی رو بخاطر آوردی و م…
ادامه جمله ام رو با چنبره زدن بغض تو گلوم نتونستم ادامه بدم و دست لرزونم رو جلوی دهنم گذاشته و هقی زدم
آراد جلوی چشمای ناباور و اشک نشسته ام درحالیکه جمله من رو تکمیل میکرد با قدمای لرزون و کوتاه به سختی به سمتم اومد و گفت :
_آره چند وقتی هست که همه چی رو بخاطر آوردم ولی نگفتم چون میخواستم توی همچین شب خاصی سوپرایزت کنم
دیگه نفهمیدم چی شد که با چند قدم بلند خودم رو توی آغوشش انداختم و هق هق گریه هام بود که بالا گرفت باورم نمیشد اون همه سختی و مشکلاتم بالاخره داشتن تموم میشدن
با دست آزادش کمرم رو نوازشی کرد و موهام رو بوسید و توی گوشم چیزی زمزمه کرد که حس کردم از شدت هیجان برای ثانیه ای قلبم نزد
_با من ازدواج میکنی ؟؟
گریه هام بند اومده و حتی نفس کشیدن هم از یادم رفته بود وقتی سکوتم رو دید ازم جدا شده و بعد از اینکه کیک کوچیک توی دستش روی میز میزاشت به سمتم اومده و درست جلوی پام روی زمین زانو زده و حلقه ای به سمتم گرفت و باز جمله اش رو تکرار کرد :
_باز میپرسم که حاضری با من ازدواج کنی عشقم؟؟
ناباور پلکی زدم که اشکام با سرعت بیشتری روی صورتم چکیدن ، با دیدن چشمای منتظرش با بغض سری در تایید حرفش تکونی دادم و با صدای ضعیف و لرزونی لب زدم :
_آره حاضرم !!
استرس از صورتش پرکشید و جاشو به لبخند بزرگی داد و بلند شد و بعد از اینکه با هیجان حلقه رو توی دستای لرزونم کرد
دستاش رو قاب صورتم کرد و تا به خودم بیام لبهاش روی لبهام کوبید ، ناخودآگاه چشمام بسته شد و باهاش همکاری کردم
با کم آوردن نفس به سختی ازم جدا شد و با هیجان گفت :
_داشت کیک رو یادم میرفت !!
شمع روی کیک رو روشن کرد و به سمتم گرفتش با لبخندی که حالا جز جدا نشدنی از صورتم بود خواستم فوتش کنم که نزاشت و یه کم خودش رو عقب کشید
_نه نشد اول آرزو کن !!
_باشه
چشمامو بستم و تنها چیزی که همیشه میخواستم رو آروم زیر لب با خودم زمزمه کردم :
_خدایا آرزو میکنم آرامش و حس خوشبختی که الان توی این لحظه دارم رو همیشه توی کل عمرم در کنار خانوادم داشته باشم !!
چشمام رو باز کردم و با لبی خندون شمع رو فوت کردم و نگاهم رو به مرد رو به روم که یک روز به قصد انتقام و نابودی وارد زندگیش شده بودم و الان همه ی نفس و زندگیم شده بود دوختم و توی دلم از خدا برای رحم و مروتی که نسبت بهم داشت و کارم رو به اینجا کشونده بود که الان حس کنم خوشبخت ترین زن دنیام شکر کردم
« پایان »
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 35
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دست نویسنده درد نکنه اما از یه جایی به بعد دیگ اون جذابیته را نداشت اما بازم ممنون
فقط میتونم بگم آخيش تموم شدددد
چه زن اوسکولی بود خب زودتر میرفتی پیش اراد دیوونه بودی هم خودتو هم بچتون این همه زجر دادی
چه خوب تموم شد ولی کلی گریه و حرص خوردم ولی خب حق ناهید رو خدا داد ولی مطمئنم آریا اینکارو کرده کاش یه تیکه از زندکی اونم میبود🙂🥲
منطقیه..
هوفففف چرا بعد از تموم شدن هر رمانی غم کل عالم ب دلم میشینهههه :/
شاید دوست داری همینطوری ادامه پیدا کنه که هم هیجانی هم عصاب خورد کن برای رهایی و تموم شدنش
من یه رمان کوتاه و تخیلی نوشتم اما با اینکه کوتاه بود خیلی خستم کرد . احتمال میدم نویسنده خسته شده باشه و میخواسته سر و تهشو یجوری به هم بیاره . ممنون فاطمه .
راستش رو بخواین این یکی از رمان های مورد علاقه من هستش ولی یه سوال که خیلی ذهنم رو درگیر کرده اینه که اون دختره که میگفت از آراد بارداره چی شد ؟ ولی در کل رمان خوبی بود . مرسی فاطمه جون .
بی معنی تموم شد
چرا اتفاقا خوب تموم شد اا
فاطمه دس خوش خدا قوت پایدار باشی
دمتم گرم بابت ویرایش و پارت گذاری رمان
فطمه نویسنده اصلی نیس فقط پارت گذار و ویرایشگر رمانه
میشه بگی نویسنده اصلی کیه دوست دارم کتابایی بیشتری ازش رو بخونم؟؟
سلام عليكم دوستان بعد چند وقت بسلامتي تموم شد افرين امروز اومدم ببينم رمان به كجا رسيده پس بسلامتي تموم شد تا زندم رمان اين خانوم رو انلاين نخونم به شما هم ميگم نخونين تا كامل نشده
معلوم که خیلی کلافه شدی چون نمی رسن تند تند پارت بزارن درست میکی آدمو کلان روانی میکنن و منم شانس داشتم کامل شده بود خوندم ولی دمش گرم عالی نوشته بود و خوب تموم شد🙂
خب پس شوهر سابق ناهید ( بابای آراد) تکلیف اش چه شد ؟ آریا ؟
لابای اراد تصادف کرد مرد اریا احتمالا ی کیس جدید پیدا کرده
مگه نگرفتی جیشد تصادف کرد و آریا هم به قول دوستمون ناهید و کشت و تمام پولشو به جیب زد و زندگی آراد که نازی بهم ریخت کلا خراب کرد و رفت دنبال کیس بعدی فقط دلم واس دخترش پریا میسوزه طفلی
اوهوم باباش خیلی بده اصلا واژه ای برای توصیف آریا پیدا نمیکنم تازه خیلی هم ادعای پدری میکرد
خسته نباشی
عالی بود ♡
دوستان اصلا در مورد دوست نازی و شوهرش و اون پسره مرتضی ک اوردش تو شرکت و بعد غیب شد
یا در مورد آریا یا در مورد اون دختره ک میگفت من حاملم و هزار تا چیز دیگه گفته نشد بنظرم یه جاهایی خیلی کش پیدا کرد و آخر داستان ب شکل ناباورانه ای جمع شد.نمیگم بد تموم شد خوب بود اما برای نویسنده ای مثل ایشون بعید بود ک بخواد اینجوری جمعش کنه..
خب ارع واقعا یه مسائلی که باید یکم درموردش میگفت و نگفت تند تمومش کرد به احتمال زیاد اگه ادامه میداد حتما فصل سه هم میومد ولی بازم جای تشکر داره رمان خوبی بود مگه نه؟!
خوب نبود
نویسنده جان دست گلت درد نکنه فدایی داری عاااالی بود♡♡♡♡♡ امیدوارم همیشه موفق باشی♡♡♡♡♡
بچه ها سلام
اصن هیچ کاری با موضوع داستان و قلم نویسنده ندارم
فقط یه چیزی میپرسم و یه نظری ازتون میخوام
آیا موافقید که اکثر نویسنده های آنلاین توی طول داستان یک اتفاق رو خیلی کش میدن و بهش پروبال میدن یه اتفاق که میتونه در حد یک سکانس باشه
ولی آخر داستان که میشه همه چیز رو غیر واقعی و سرسری تموم میکنن؟
این بزرگترین عیب یک داستان میتونه باشه
مثلا توی پارت های آخر همین رمان هم به این شکل بود
۵تا اتفاق توی ۱۰خط نوشته می افتاد و این اصلا جالب نیست!
اگه توجه کرده باشی تو 80% سریالها، خاصه ترکی و ایرانی همینه. و البته 75% فیلمهای هندی. نمیگم 100% فیلمهای هندی چون بعد از 2015 کمی روند فیلمنامه نویسی تو هند تغییر کرده. وگرنه قبلش همهشون همین بود.
درست میگی
رمان خوبی بود مرسی ازت نویسنده، فقط به قول دوستمون آخرشو خیلی زود جمع کردین وتمومش کردین درکل قشنگ بود ❤
موافقم بات اجی
یه انتقاد از نویسنده عزیز
کاش فصل دوم و شروع نمیکردی
فصل اول با اون جذابیت و این فصل که هیچی نداشت
در مورد اون دختر که آخر فصل اول حامله بود از آراد هم که کلا اشاره ای نشد
آخر رمان هم که عین سریالای ایرانی
همه چی کاملا غیر واقعی و تخیلی تموم شد
حق
دقیقا اینطوری بدتر انگار تو خماری کسایی و اتفاق های که افتاد هستیم ولی کمی توضیح دادا مثلا دربه در دنبالش بوده ولی با پدرش تصادف کرد اون دختره م که فکر میکنم بعد تصادف فرار کرده ولی از مهسا چیزی نگفت گجا شد چیکار کرد خلاصه که تو درست میگی خواهر فصل دومش سرسری تموم شد فکرکنم بقیه شو با ذهنیت های خودمون باید تمومش کنیم😁
🤭
دوست داشتم درمورد آریا هم مینوشت
پایانش زیاد جالب نبود، سرو تهشو هم اورده بود