رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 26 - رمان دونی

رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 26

 

 

 

 

و با دل آشوبه ای که گرفتارش بودم سوار تاکسی شده و آدرس عمارت رو دادم با رسیدن در عمارت از ماشین پیاده شدم

 

و با قدمای نامطمعن به سمت عمارت راه افتادم

چندباری دستم برای در زدن بالا رفت ولی وسط راه پشیمون شده پایینش مینداختم

 

من از این عمارت و آدماش فرار کرده بودم

ولی حالا با پای خودم به این قتلگاه اومده بودم

 

یه آن پشیمون شدم و میخواستم برگردم

ولی با یادآوری عذابایی که این چندوقته کشیدم پشیمون شده ایستادم

 

مرگ یک بار شیونم یک بار

باید برم ببینم چه خبره و خودم راحت کنم

 

با این فکر زنگ در رو فشردم که طولی نکشید باز شد و مردی که نمیشناختم رو به روم قرار گرفت :

 

_بله امری داشتید ؟؟

 

_سلام خوب هستید

 

بی میل سری در جوابم تکونی داد

و منتظر گفتن حرفی از جانبم شد ولی من به قدری دستپاچه شده بودم که نمیدونستم چه حرفی براش سرهم کنم

 

با دیدن تعللم صداش رو بالا برد و گفت :

 

_خانوم میگی کارت چیه یا برم ؟!

 

با چیزی که به فکرم رسید بی معطلی گفتم :

 

_با خاتون کار دارم

 

 

 

 

 

 

 

 

با تعجب سر تا پام رو برانداز کرد

 

_چیش میشی ؟!

 

_هاااا ؟؟

 

_منظورم اینه چه نسبتی با خاتون داری ؟؟

 

نمیدونستم چه دروغی سرهم کنم پس گفتم :

 

_یکی از آشناهای قدیمیشون هستم میشه ببینمش ؟؟

 

دستی به سیبیل های پرپشتش کشید

 

_چه آشنایی هستی که نمیدونی اون خیلی وقته اینجا زندگی نمیکنه

 

چیزی که داشتم میشنیدم باورم نمیشد

 

_چی ؟؟

 

_خاتون چندسالی هست از اینجا رفته

 

وااای تموم امیدم به خاتون بود تا از طریقش چیزایی دستگیرم بشه ولی اینطوری که پیدا بود این امیدمم از دست رفت

 

_میدونید کجا رفته آدرسی شماره تلفنی چیزی ازش ندارید بهم بدید ؟!

 

با دیدن ناراحتی و بغض توی صدام چندثانیه گیج نگاهم کرد و انگار دلش به حالم سوخته باشه گفت :

 

_من نه ولی شاید دخترا چیزی داشته باشن چند دقیقه همینجا بمون تا برگردم

 

با خوشحالی سری تکون دادم

 

_ممنونم واقعا لطف کردی

 

 

 

 

 

 

 

با داخل رفتنش بالاخره نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم و به دیوار کنارم تکیه دادم

 

یعنی چی که نه خاتون هست و نه آراد …

 

پس اصلا اهالی این خونه کجا رفتن ؟؟

چطور هیچ کسی ازشون خبری نداره ، اینقدر اونجا ایستادم و نگران فکر کردم که در باز شد و اون مرد رو درحالیکه سرش رو به اطراف به دنبال پیدا کردن من میچرخوند دیدم

 

_تونستی چیزی پیدا کنی ؟!

 

کاغذ مچاله شده ای سمتم گرفت

 

_یکی از دخترا اینو داد تا بهت بدم

 

با نفسی گرفته کاغدو از دستش گرفتم و نیم نگاهی بهش انداختم معلوم بود آدرس زیادی قدیمیه از کاغذ مچاله شده و پاره اش معلوم بود

 

_ممنونم !!

 

_خواهش میکنم

 

بعد از خدافظی کوتاهی که ازش کردم عقب گرد کرده تا از اونجا دور بشم ولی یهو با چیزی که به خاطرم رسید ایستادم و به سمتش چرخیدم

 

_ببخشید یه سوال …

 

مرده که الان خم شده و داشت با در ور میرفت و یه جورایی تعمیرش میکرد سرش رو بالا گرفت

 

_جانم آبجی باز چیه ؟؟

 

دودلی رو کناری گذاشتم و بالاخره سوالی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم

 

_میشه بپرسم کی توی این خونه زندگی میکنه ؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

معلوم بود از سوالم تعجب کرده چون توی سکوت اخماش رو توی هم کشیده و با حالتی خاص زیرنظرم گرفته بود

 

برای اینکه پیش خودش فکرای بدی در موردم نکنه دستپاچه لبخندی زدم و با حسرت گفتم :

 

_این سوال رو برای این میپرسم آخه یه زمانی که پیش خاتون میومدم توی این خونه خدمتکاری میکردم برای همین دلم برای اهالی خونه تنگ شده بود و گفتم حالی ازشون بپرسم

 

دروغ نگفتم … من فقط برای زمان خیلی کوتاهی خانوم این خونه بودم بقیه اش هیچ فرقی با خدمتکارا نمیکردم و چه روزایی که اینجا از سختی کار و بدبختی که توش گرفتار بودم زجر نکشیدم

 

انگار تازه حرفامو باور کرده باشه

سرش رو خاروند و گفت :

 

_ببخشید آبجی خوب از اول میگفتی

واقعیتش من تازه واردم و کسی رو نمیشناسم از اهالی خونه هم برات بگم که از وقتی من اومدم کسی اینجا زندگی نمیکنه و همیشه ی خدا خالی بوده اگه هم میبینی ما این چندتا خدمتکار اینجا موندیم تنها برای نظافت و انجام دادن کارهای عمارته که متروکه نشه

 

یعنی چی ….

پس حرفای محمود شوهر نیره راست بود که میگفت کسی از آراد خبری نداره

 

وااای خدای من داشتم دیوونه میشدم

یعنی توی این سال هایی که من نبودم چه اتفافی افتاده

 

زیرلب خدافظی سرسری با اون مرد کردم و گیج و منگ شروع کردم راه رفته رو برگشتن

هه صبح با چه امیدی به اینجا اومدم ولی حالا….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

غمگین به موسسه برگشتم یکدفعه با شنیدن صدای گریه های بلند گندم روح از تنم پرید و وحشت زده نگاهمو به اطراف به دنبال پیدا کردنش چرخوندم

 

با ندیدنش به سمت اتاقمون رفتم ولی اونجا هم نبود از شدت استرس همش دور خودم میچرخیدم و نمیدونستم باید چیکار کنم

 

که یکدفعه چشمم خورد به گندمی که از اتاق رو به رو بیرون میومد با دو خودم رو بهش رسوندم

 

_جانم مادر چی شدی ؟؟

 

بی محابا خودش رو توی آغوشم انداخت

 

_چرا منو تنها گذاشتی فکر کردم دیگه نمیای

 

دلم گرفت … دختر کوچولو از ندیدن من ترسیده بود حقم داشت مگه جز این مادر بی فکر ، کسی دیگه رو هم داشت که ازش حمایت کنه

 

دستی روی موهاش کشیدم و به اتاقمون بردمش اینقدر توی بغلم گریه کرد و بهونه های مختلف آورد که بالاخره خوابش برد

 

پتو روش کشیدم و بعد از تعویض لباسام از اتاق بیرون زدم وقت رفتن به سرکارم بود درسته مدیر زیادی به من لطف داره ولی نباید از محبتش سواستفاده کنم

 

با سری پایین افتاده در اتاق بیمار رو باز کردم

 

_سلام امروز قراره کلی ک….

 

باقی جمله ام با بالا گرفتن سرم و ندیدن کسی توی اتاق نصفه نیمه رها شد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چرا کسی اینجا نیست یعنی کجا بردنش ؟؟

با فکری که به ذهنم رسید با عجله بیرون زدم

 

با دیدن یکی از دخترا که ته سالن مشغول کاری بود با عجله خودم رو بهش رسوندم

 

_سلام مریض منو ندیدی ؟؟

 

_منظورت همون مرد خوشگله اس که هیچی نمیگه و لاله ؟!

 

سری تکون دادم

 

_آره خودشه !!

 

_قرار بود بازرسا برای نظارت بیان فکر کنم به همین خاطر اتاقش رو عوض کردن

 

متعجب لب زدم :

 

_چی ؟! چرا ؟

 

_نمیدونم خانوم حیدری دستور این کارو داده

 

اینجا همه چی مشکوک بود چرا باید بخاطر اومدن بازرسایی که قصد بازرسی و نظارت به بیمارای اینجا رو دارن اتاقش رو عوض کنن

 

_نمیدونی کدوم اتاق بردنش ؟؟

 

سری به نشونه منفی به اطراف تکون داد

 

_نه خبری ندارم

 

_باشه ممنونم !!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ذهنم مشغول حرفایی بود که شنیده بودم چرا باید بخوان اتاقش رو عوض کنن ؟!

 

با عجله سمت اتاق مدیر راه افتادم باید باهاش حرف میزدم ولی با رسیدنم توی سالن اصلی چشمم خورد به چندتا مرد کت و شلوار پوش که پروندهایی توی دستاشون بود و معلوم بود برای نظارت اومدن

 

نمیشد در حضور اونا حرفی زد

پس عقب ایستادم و با کنجکاوی حرکاتشون رو  زیرنظر گرفتم

 

جدی مشغول کارشون بودن و تک تک اتاقا رو نگاه میکردن و اطراف رو از نظر میگذروندن

 

حدود یک ساعتی بودن و بعد از اینکه روی همه چی نظارت کردن بالاخره رفتن

 

موقعیت رو که خوب دیدم سمت اتاق مدیر رفتم و تقه ای به درش کوبیدم که صدای جدیش به گوشم رسید

 

_بفرمایید

 

داخل شدم

 

_سلام …

 

مشغول آب دادن به گلای توی اتاقش بود که با شنیدن صدام به سمتم چرخید

 

_عه برگشتی نازی جان ؟!

 

_آره خیلی وقته که برگشتم اومدم که ازتون یه سوال بپرسم

 

_بپرس جانم

 

_مریض من کجاست ؟؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشمان به صورت pdf کامل از نگار

        خلاصه رمان:   چشمان دختری که حاصل یک تجاوزه .که بامرگ پدرش که یک تاجر ناموفق است مجبور میشه که به خونه همکار پدرش بره تا تکلیف اموال وبدهی های پدرش مشخص بشه اما این اقامت پردردسر تو خونه بهزاد باعث متوجه شده رفتار های عجیب بهزاد بشه و کم کم راز هایی از گذشته چشمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mohi
Mohi
1 سال قبل

اههه یعنی تا یه هفته هی ادمو میزارید تو خماری😬

سحر
سحر
1 سال قبل

خدایا خو چرا میپچونی پارت کم میزاری دیر میزاری بعد داریی هیی میپچونیی😑😑😑😑

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x