_درست حسابی میگی چی شده خاتون ؟؟
مگه میشه آراد بیخیال تو بشه تویی که عین مادر براش میموندی ؟؟
اشکاش باهم سبقت گرفتن و با گوشه روسریش سعی در پاک کردنشون داشت که زیادم موفق نبود
_آراد بعد ناپدید شدن تو خیلی عصبی و تودار شده بود دیگه کمتر با من حرف میزد و به خونه میومد هر وقتم میومد مست بود و نمیدونست اطرافش چی میگذره
هه با یادآوری اون روزا غمگین توی خودم جمع شدم و گذاشتم راحت حرفاش رو بزنه
_بعد یه روز عصبی و آشفته به خونه اومد وقتی ازش پرسیدم چی شده حرفی نزد و با فرداش دیدم وسایلش رو جمع کرده و میگفت میخوام برم یه سفر کاری و زود برمیگردم ولی دیگه هیچ خبری ازش نشد
_یعنی چی هیچ خبری ازش نشد ؟؟
فین فین کنان دماغش رو بالا کشید
_نمیدونم مادر هیچ خبری ندارم بعد چندماه که خبری ازش نشد خانوادش یکی رو فرستادن تا همه خدمتکارا جز چندتا کارگر ساده رو بیرون کنه
از شدت تعجب چشمام گرد شده بیرون زد
_حتی شما رو که از قدیم توی اون خونه زندگی میکردید ؟؟
با این حرفم هق هق گریه هاش اوج گرفت و شونه هاش از زور گریه شروع کردن به تکون خوردن
شرمنده از اینکه باعث شدم این چیزا رو یادش بیاد و گریه اش بگیره کنارش نشستم و دستش رو گرفتم
_من رو ببخش خاتون !!
با گریه بغلم کرد و کنار گوشم چیزی گفت که خشکم زد
_فقط دلم تنگ شده مادر عیبی نداره چون میدونم آراد به زودی دنبالم میاد و پیدام میکنه
دلم بدجور براش گرفت زن بیچاره هنوزم امیدوار بود …
امیدوار بود که روزی پسری که با دستای خودش بزرگ کرده و عین پسر خودشه به سراغش بیاد و اون رو با خودش ببره
توی فکر فرو رفتم
اینجا چه خبر بود اگه خاتونم از آراد خبری نداره پس آراد کجاست ؟!
نکنه واقعا اون مرد توی مؤسسه خود آراد باشه ؟؟
لرزی به تنم نشست
اینجا در نبود من چه اتفاقایی افتاده بود که هیچ کس از آراد اطلاعی نداشت و نمیدوست کجاست و چیکار میکنه
کلافه بودم و اینطوری که پیدا بود دستم به هیچ جایی بند نبود توی فکر فرو رفتم باید سراغ خود اون مرد میرفتم و کاری میکردم یه عکس العملی چیزی نشون بده
اگه خود آراد باشه به قول خودش نمیتونه در برابر من مقاومت کنه آره باید همیت کارو میکردم
توی همین فکرا بودم که دست خاتون روی شونه ام نشست و با نگرانی صدام زد :
_حالت خوبه مادر ؟؟
دستپاچه و بیقرار گفتم :
_آره فقط یادم نبود کار مهمی دارم و باید زودی برم
_حالا یه کم دیگه میموندی مادر
_شرمندم کارام زیاده ولی بازم میام بهت سر میزنم
دستم رو گرفت و با نگرانی گفت :
_قول میدی ؟؟
زن بیچاره از اینکه منم برم و پشت سرمو نگاه نکنم میترسید ، پشت دستش رو نوازش کردم
_آره خاتون مگه میشه نیام و بهت سر نزنم تازه پیدات کردم عزیزم
_یعنی باور کنم توام عین آراد نمیری و پشت سرتم نگاه نمیکنی ؟؟
با دیدن اشکای حلقه شده توی چشماش خم شدم و بوسه ای روی پیشونش کاشتم ، پیرزن بیچاره زیادی دل نازک شده بود
_بهت قول میدم اینقدر بیام و برم که از دستم خسته شی
خندید :
_قدمت روی چشمم مادر !!
بعد از خدافظی سرسری که با خاتون کردم با ذهنی مشوش و دلی بیقرار از خونه اش بیرون زدم و سوار اولین تاکسی که از رو به رو میومد شدم و آدرس مؤسسه رو دادم
نمیدونم چرا بعد حرفای خاتون یه حسی بهم میگفت که این آدم خود خود آرادِ ولی اینکه چرا اینجاست و چه بلایی سرش اومده فهمیدنش برام سخت بود
با قلبی که تند تند میتپید
از ماشین پیاده شدم و دست گندمی که معلوم بود از رفت و آمدهای من کلافه شده رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم
وارد مؤسسه که شدم با فکری که توی ذهنم بود گندم رو به اتاق بردم و بعد از سیر کردن شکمش تلوزیون رو براش روشن کردم تا سرگرم شه و خودم بیرون زدم
باید میرفتم ببینم اون مرد رو به مؤسسه برگردوندن یا نه !!
پس با عجله در اتاقش رو باز کردم
ولی همین که باز با جای خالیش مواجه شدم درست مثل توپی که یهویی بادش رو خالی کرده باشن لبخند از روی لبهام پاک شد و دستگیره در از بین دستام جدا شد
نمیدونم چرا دلم شور میزد و نگرانش بودم
حالا با حرفایی که از خاتون شنیده بودم شک اینکه این مرد خود آراد باشه توی دلم بیشتر شده بود
اون وقت که کنارم بود قدر ندونستم و همش ازش دوری میکردم ولی حالا که نبودش دل توی دلم نبود و میترسیدم اتفاق بدی براش افتاده باشه
به اتاقم برگشتم و بیقرار و بی توجه به تلوزیونی که کار میکرد و گندمی که خیلی وقته خوابیده بود شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن
حالا باید چیکار میکردم ؟؟
نمیشد سراغ مدیر برم و درباره اش سوالی چیزی ازش بپرسم چون مطمعنن شک میکرد
و این اصلا چیزی نبود که من میخواستم
تا خود صبح خودخوری کردم و نتونستم پلک روی هم بزارم
دَم دَمای صبح به زور خوابم برد
چندساعتی نشده بود که خوابیده بودم که در اتاقم زده شد
از خواب کوتاهم پریدم با چشمایی که از زور بیخوابی باد کرده و متورم شده بودن بلند شده و به سمت در اتاقم رفتم
همین که درو باز کردم
با چهره گرفته یکی از پرستارای که همکارم بود رو به رو شدم
_سلام صبح بخیر
با صدای گرفته ای لب زدم :
_صبح بخیر جانم چیزی شده ؟؟
_خانوم مدیر گفتن مریضت برگشته بهتره بری بهش رسیدگی کنی چون شدیدأ داره بیقراری میکنه
خواب از سرم پرید و با ذوق گفتم :
_واقعا راست میگی ؟
سری تکون داد
_آره ده دقیقه ای هست که بردنش توی اتاقش
هول و دستپاچه گفتم :
_باشه باشه ممنونم
بدون اینکه وقت رو تلف کنم با عجله از اتاق بیرون زده و به سمت اتاقش پرواز کردم
برای دیدنش بیقرار بودم
این هم دست خودم نبود و کنترلی روی رفتارام نداشتم
همین که با ذوق در اتاقش رو باز کردم
و میخواستم عین همیشه بلند سلام کنم با چیزی که جلوم دیدم خشکم زد
_سلا…..
اومده بود ولی اینقدر صورتش داغون و تکیده زیر چشماش گود شده بود که روح از تنم پرید و با عجله به سمتش قدم تند کردم
با دیدنم نگاه رنجیده اش رو بهم دوخت
و برای یه لحظه حس کردم توی نگاهش غم و حسرت نشست
چه بلایی سرش اومده بود
مگه کجا برده بودنش که اینطوری بهم ریخته و غمگین شده بود
دستش رو گرفتم و با نگرانی پرسیدم :
_خوبی ؟؟
توی سکوت نگاهش سمت دستم کشیده شد
نمیدونم چرا ازش خجالت نمیکشیدم و یه طورایی انگار اون رو از قدیم میشناسم هیچ حس نامحرمی و غریبه بودن باهاش نمیکردم
_غذا میخوای برات بیارم ؟؟
سری تکون داد
معلوم بود توی این مدت غذای درست حسابی نخورده با عجله رفتم و براش صبحانه آوردم
همین که با چنگال تیکه های تخم مرغ رو جلوی دهنش گرفتم با ولع خاصی دهنش رو باز میکرد و اونا رو میخورد
تموم مدت با حال بد بهش غذا دادم
و در آخر دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و عصبی با سینی غذای توی دستم بیرون زده و سراغ مدیریت رفتم
میخواستم برم و برای این حال بدش بازخواستش کنم ولی همین که دم در اتاقش رسیدم و دستم بالا رفت با فکری که به ذهنم رسید دستم روی هوا خشک شده باقی موند
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا ادامش نیش
تا پارت آخر توی سایت گذاشته شده
یکم بیشتر پارت بذارین آدم تو خماری میمونه اخه
فاطی خیلی کم بود
راستی چرا برنامه هفتگی رمانارو برداشتین اینجوری من نمیدونم کی رمان پارت گذاری میکنن بیام تو سایت خیلی خوب بود اون برنامه رمانا
این چه وضه پارت گذاریه دیگه گندش در اومده اه
لطفا یه پارت دیگه بزار