فکر اینکه زیادی پیگیر باشم و با مدیر بحث کنم و اونم منو از اینجا بیرون بندازه اونوقت میخوام چه غلطی کنم مثل خوره به جونم افتاد
با این فکر قدمی به عقب برداشتم
با صحبت های مشکوکی هم که اون شب پشت گوشی ازش شنیده بودم میدونستم راحت میتونه از اینجا بیرونم بندازه
و تموم راه های ارتباطی رو به روم قطع کنه چون براش چیزی جز یه پشه مزاحم نبوده و نیستم
پشیمون شده راه رفته رو برگشته و سراغ گندم رفتم هنوز خواب بود پس بهتر بود به جای این بحث ها فکرمو روی اینکه چطوری بفهمم اون مرد واقعا بهم حسی داره و میشناستم متمرکز میکردم
با این فکر چیزی به خاطرم رسید
پس بلند شدم و سراغ کمد لباسی کوچیک توی اتاق رفتم و درش رو باز کردم
کمی وسایل داخلش رو زیر و رو کردم
هووم عالیه چیزایی که میخوام همه اینجا هستن پس راحت میتونم نقشه ام رو پیاده کنم
دستم به سمتشون رفت
ولی با یادآوری اینکه نمیشه الان کاری کرد و بهتره بزارمش آخر شب وقتی همه خوابن و کسی سر نمیرسه منو ببینه این کارو انجام بدم
در کمد رو بستم و با حسی خوب
سراغ بیمار رفتم ولی قبلش از آقای کاظمی خواستم بیاد و به حمام ببرتش و به سر و وضعش برسه
خیلی دلم میخواست خودم این کارو بکنم
ولی اینجا قدغن بود و نمیشد و منم دلم نمیخواست اخراج بشم
بعد از تموم شدن حمامش ، نگاهمو توی صورت اصلاح شدش چرخوندم و با دیدن سرحالی و حال خوبش لبخند بزرگی روی لبهام جا خوش کرد
بعد از رفتن کاظمی کنارش لبه تخت نشستم و گفتم :
_میبینم که خوشتیپ کردی ؟؟
نگاهم نمیکرد ولی میتونستم برق توی چشماش رو ببینم و همین هم برای من بس بود …
بیشتر سمتش خم شدم و جدی پرسیدم :
_اوووم حالا چیکار کنیم ؟؟
بازم سکوت …
برای اینکه به حرف یا کاری ترقیبش کنم سرمو جلو بردم و گفتم :
_میخوای از خودم برات بگم هوووم ؟!
بالاخره نگاهم کرد
یه نگاه طولانی و پر حرف
طوری که حس کردم میخواد حرفامو بشنوه و مشتاقه شنیدن منه
این عالی بود چون باید به حرف میکشیدمش تا بفهمم هویت اصلی این آدم کیه ، چیه ، از کجا اومده …اصلا خود آرادِ یا نه
_میدونستی من قبلا اینطوری نبودم ؟!
دستی به لباسام کشیدم و با خنده تلخی ادامه دادم :
_یعنی اینطوری لباس نمیپوشیدم یه دختر سرکش بودم و عاصی و از راه های خوبی پول درنمیاوردم
انگار توی خاطرات گذشته غرق شدم به زمین خیره شده و با غم ادامه دادم :
_مجبور بودم به دزدی کیف قاپی و هزارتا کثافت کاری دیگه تا امورات زندگیم رو بگذرونم توی یه محله کوچیک و کثیف ته شهر زندگی میکردم توی یه اتاق ، اتاق کوچیکی که کل وسایلش یه گاز کهنه و یه پتو و قالیچه کهنه و زواردرفته بودن
با یادآوری خاطرات گذشته دستم مشت و نفس توی سینه ام حبس شد ، ولی نمیخواستم کوتاه بیام تصمیم گرفته بودم براش بگم
بگم و تموم دردای این دلم رو بیرون بریزم بلکه آروم بگیرم و شاید این وسطا اونم به حرف اومد و بالاخره این سکوت جهنمی رو شکست
_میدونی …
تموم عمرم به فکر انتقام گذشت انتقام از کسایی که زندگیم رو تباه کردن و فکر بهشون ولم نمیکرد طوری که هر روز میرفتم در خونه کسایی که عامل بدبختیم میدونستمشون و کشیک میدادم ولی اینطوری فایده ای نداشت باید یه راه ارتباطی باهاشون پیدا میکردم پس چه راه ارتباطی بهتر از دانشگاهی که اون مردک رئیسش بود ؟؟ به هر بدبختی بود وارد دانشگاه شدم ولی با یکی از استاداش قبلا سر یه موضوعی دعوا کرده بودیم و حالا هر روز با همدیگه لج میکردیم ولی وقتی فهمیدم اون آدم کسی نیست جز پسر اون مرد تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم و دل این استاد مغرور رو به دست بیارم ولی نمیدونستم با نزدیکیم به اون پسر اونی که دلش رو میبازه منم ، نه هیچ کس دیگه …
با مرور گذشته بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم چکید زودی با دست اشکامو پاک کردم و فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم
که نگاهم خورد به اون مرد که با غم خاصی نگاهم میکرد و انگار دنبال چیزی توی صورتم میگرده نگاه ازم نمیگرفت
_دوست داری ادامه داستان زندگیم رو بشنوی ؟؟
هیچی نمیگفت فقط توی سکوت نگاهم میکرد
_نمیخوای یه چیزی بگی بفهمم دوست داری یا نه ؟؟
بازم هیچی جز سکوت عایدم نشد
ولی من کسی نبودم که کم بیارم پس لبخندی بهش زدم و گفتم :
_تو که چیزی نمیگی ولی من دوست دارم هرشب قسمتی از داستان زندگیم رو برات بگم
با یادآوری نقشه ای که داشتم بشکنی تو هوا زدم و ادامه دادم :
_اصلا چطوره من عین اون موقع هام لباس بپوشم بیام پیشت ببینیم هااا ؟؟
نگاه ازم گرفت و بی روح به سقف سفید بالای سرش خیره شد
هر چی میگفتم فایده ای نداشت درست انگار دارم با آدم بی روحی صحبت میکنم هیچ عکس العملی به حرفام نشونی نمیداد
ناٱمید داشتم نگاهش میکردم که تقه ای به در کوبیده شد و شامش رو آوردن غذا رو که بهش دادم برعکس همیشه که قرصا رو بهش میدادم این بار بهش ندادم
چون نمیخواستم حالا حالا بخوابه
منتظر بودم همه برن بخوابن تا نقشه های توی سرمو اجرایی کنم
چون من کسی نبودم که به این زودی ها کوتاه بیام تا این مرد رو به حرف نمیاوردم نمیتونستم ساکت یه گوشه بشینم و دست روی دست بزارم
آخرشب که شد و میدونستم دیگه همه چی آرومه و از کسی خبری نیست زودی به اتاقم برگشتم و سر وقت کمدلباسی رفته و درست مثل اون موقع ها یعنی عین مردا لباس پوشیدم و بیرون زدم
هر قدمی که به سمت اتاقش برمیداشتم بدتر استرس به جونم میفتاد و نمیدونستم قراره چه عکس العملی نشون بده
در اتاقش که رسیدم
نفس عمیقی کشیدم و زیرلب اسم خدا رو زمزمه کردم و بعد از کیپ کردن کلاه پسرونه روی سرم ، درو باز کردم و قدمی داخل گذاشتم
بی روح هنوز به سقف اتاق خیره بود
که با شنیدن صدای در نگاهش این سمت چرخید و یه آن با دیدن من حس کردم خشکش زد و ثانیه ها از حرکت ایستادن
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود ولی اون هنوز داشت منو تماشا میکرد که قدمی داخل گذاشتم و به سمتش رفتم
همین که کنار تختش ایستادم دستمو جلو بردم و با بغض گفتم :
_منو میشناسی ؟؟
منم نازی ….
و با تعلل اضافه کردم :
_نازی تو آ…راد
یه طورایی انگار شوک عصبی بهش وارد شده باشه چشماش از حد معمول گشادتر شده بودن و با حالت خاصی نگاهم میکرد
یکدفعه جلوی چشمای ناباورم دستمو که سمتش دراز کرده بودم رو گرفت و منو به سمت خودش کشوند
قلبم توی سینه ام به قدری تند تند میزد که حس میکردم الان از قفسه سینه ام بیرون میزنه
کنارش لبه تخت نشستم
_منو میشناسی نه ؟؟ اگه میشناسی یه چیزی بگو یه عکس العملی نشون بده
یکدفعه لباش رو به زور تکونی داد حس میکردم میخواد چیزی بگه و همین امیدوارم کرده بودن
یکدفعه جلوی چشمای ذوق زده ام
گشادی چشماش بیشتر شد و بدنش شروع کرد به لرزیدن
وااای خدای من یکهو چش شد
وحشت زده از روی تخت بلند شدم و شوکه نگاهش کردم
نکنه بخاطر من اینطوری ترسیده و وحشت کرده ؟؟ ترسیده و دستپاچه نمیدونستم باید چیکار کنم
چون تا حالا آدم اینطوری ندیده بودم
خااااک برسرت نکنن نازی حالا میخوای چیکار کنی نکنه اتفاقی براش بیفته ؟؟
با عجله به سمت در اتاق رفتم تا کسی رو پیدا کنم و بهم کمک کنه ولی با یادآوری سر وضعم پشمون شده ایستادم
_لعنتییییییی
به سمتش چرخیدم
باید خودم کاری میکردم آره
با یادآوری داروهاش که هنوز بهش نداده بودمشون با عجله به سمتشون یورش بردم و بعد از درآوردنشون به سمت بیمار رفتم و سعی کردم دهنش رو باز کنم
_تو رو خدا آروم بگیر و دهنت رو باز کن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پس پارت نمی زارید؟
حاجی دیه زیاد سعی کن طولش ندی رمانو
بعدم حداقل تو ایام عید بیشتر پارت بزار قربون دستت ما که دیگه نصفه جون شدیم والا
نازی با انتقام هم خودشو نابود کرد هم آرادو و هم دخترش بدون پدر بزرگ شد
ای دوست عزیر که رمان ها رو میزاری .
متسفم برات که اینقدر شعور نداری .خیلی ادم پستی هستی که این همه ادم رو الکی وابسته ی این رمان کردی و از کار و زندگی انداختی .
بهتره اگه میخوای به کارت ادامه بدی یا درست و حسابی پارت گذاری کنی یا اینکه بری بمیری .
وای جرررر خوردمم حققق میگی …خخخخخ
به نظر من نویسنده ی اصلی نوشتن رمان رو رها کرده یا اصن اتفاقی براش افتاده و شایدم مرده
و این یارو که رمان هارو میزاره از خودش ادامه ی رمان رو مینویسه …..
تو اغتشاشات از بین رفته۰😅😅😅
سلام من دوساله تقریبا این رمان رو میخونم و الان امسال کنکور دارم و این رمان بدجور روی اعصابمه .
خدالعنتش کنه .
.
ممنون یه پارت دیگه فقط زودتر
واقعان واسه نویسنده متاسفم که داره بااین چرپرتاش داستان را از ارزشی که داره میندازه ومسخره بازی درمیاره داستانووو کششش میده
خب الان چی شد؟؟
مرد؟؟خوب شد؟؟
حداقل یه نصفه پارت دیگم میدادی
کشتش بد بختو