به سختی دهنش رو باز کردم و قرصا رو داخل دهنش گذاشتم چند دقیقه ای گذشته ولی هنوز حالش خوب نشده و آروم نگرفته بود
میترسیدم برم کسی رو خبردار کنم چون اونوقت قیافه و تیپ جدید خودم رو میدیدن و به همه چیز شک میکردن
ولی اینطوری هم فایده ای نداشت امکان داشت حالش بدتر از اینا بشه کلافه و سردرگم دستش رو گرفتم و مدام زیرلب اسم خدا رو زمزمه میکردم
امیدوار بودم آروم بگیره
دیگه داشت کاسه صبرم لبریز میشد و از ترس کاری دست خودم میدادم
که خداروشکر آروم گرفت و کم کم چشماش رو هم افتاد و نفس هاش منظم شد
اول ترسیدم که نکنه اتفاق بدی براش افتاده ولی همین که سمتش خم شدم و با دقت زیرنظرش گرفتم فهمیدم که فقط خوابیده
نفس عمیقی کشیدم و با ترس دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم
واقعا به خیر گذشته بود
چند دقیقه ای پیشش موندم و وقتی دیدم حالش خوبه و دیگه خبری از لرزیدن و این چیزا نیست
کلافه بلند شدم و قبل اینکه کسی ببینتم به اتاقم برگشتم بازم گند زده بودم و به هیچی نرسیده بودم
هه چه ساده بودم که فکر میکردم با یه بار دیدن من توی اون حالت زودی حالش تغییر میکنه و منو میشناسه
ناٱمید روی زمین کنار گندم نشستم خدایا بازم نتونسته بودم کاری از پیش ببرم
توی فکر بودم که یکدفعه نگاهم توی صورت غرق در خواب گندم چرخید ، این بچه چه گناهی داشت که باید اینطوری بزرگ میشد
با یادآوری آینده مبهمی که در انتظارش بود بی اختیار اشک به چشمام نشست و نفس توی سینه ام حبس شد
بخاطر گندمم شده نباید به این زودی جا بزنم
با این فکر قطره اشک سمجی که داشت از گوشه چشمم پایین میچکید رو پس زدم و زیر لب با خودم زمزمه کردم :
_به خودت بیا نازی الان وقت کم آوردن نیست !!
کنارش دراز کشیدم
و درحالیکه به صورت غرق در خواب دخترکم نگاه میکردم به این فکر کردم که فردا باید چیکار کنم
چون قصد نداشتم کوتاه بیام
این مرد باید به حرف میومد و یا عکس العملی بهم نشون میداد چون نمیتونستم اینطوری ببینمش و بیخیال از کنارش رَد بشم
باید میفهمیدم این مدت که نبودم چه بلایی سرش اومده
فردا صبح بعد از خوردن صبحونه مختصری با عجله به سمت اتاقش رفتم باید قبل اینکه کسی ببینتش خودم چکش میکردم
ببینم درست حسابی حالش خوب شده یا نه…
با وردم به اتاقش و دیدن چشمای بسته اش بند دلم پاره شد
ولی برای اینکه خودم رو دلداری بدم مدام زیرلب با خودم زمزمه میکردم :
_هیچی نیست دختر فقط بخاطر داروهای خواب آور خوابه همین !!
چندساعتی گذشت و بالاخره چشماش رو باز کرد و من رو از این کابوس وحشتناک نجات داد
بالای سرش ایستادم و روی صورتس خم شدم
_آراد تو که منو نصف عمر کردی پس بالاخره بیدار شدی ؟؟
بی اراده بهش گفته بودم آراد …
ولی دیدم چطور به این اسم آراد عکس العمل نشون داد و برعکس همیشه یه هیجان و برق آشنایی توی چشماش درخشید
با دیدن این حالش با خودم قرار گذاشتم همیشه پیش خودمون با این اسم صداش کنم
با عجله صبحونه اش رو بهش دادم که با ریختن مقداری از مربا روی لبش ، دستمال کاغذی برداشته و سمتش خم شده تا لبش رو تمیز کنم
_عه ریخت بزار تا برات تمیزش کنم !!
یکدفعه بخاطر نزدیکی بیش از حدمون نمیدونم چه بلایی سرم اومد که بی اختیار میخ لبهاش شدم و بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم سرم جلوتر رفت
انگار عقلم رو از دست داده باشم قلبم تند تند میزد ، نگاهمو توی صورت مردونه اش که حالا تکیده شده بود چرخوندم ، دلتنگی این چندساله بهم فشار آورد و با حس خاصی قبل اینکه بفهمم دارم چه غلطی میکنم
لبامو روی لبهای درشت و قلوییش گذاشتم و عمیق بوسیدمش ، یکدفعه انگار تازه به منبع آرامش از دست رفته ام رسیدم چشمام روی هم رفت
عجیب اینجا بود که اونم انگار خوشش اومده باشه هیچ تکونی نمیخورد و پسم نمیزد بی اختیار لبامو آروم روی لبهاش حرکت دادم و توی حس و حال عجیبی غرق بودم
که یکدفعه با تقه ای که به در اتاق خورد انگار تازه داشتم میفهمیدم دارم چه غلطی میکنم وحشت زده از جا پریدم و ازش جدا شدم
در اتاق باز شد و یکی از پرستارا وارد اتاق شد و با دیدن منی که از شدت خجالت سرخ شده بودم با نگرانی به سمتم اومد و گفت :
_چیزی شده حالت خوبه ؟؟
_آره خوبم هیچیم نیست !!
با نگرانی نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_پس چرا اینقدر سرخ شدی ؟؟
و پشت بند این حرف دستشو روی پیشونیم گذاشت تا تبم رو اندازه بگیره بدبخت فکرد میکرد سرخی گونه هام بخاطر اینکه حالم بده و مریض شدم ولی نمیدونست بخاطر کاریه که چند دقیقه پیش کردم
_نوچ تبم که نداری !!
دستپاچه یک قدم ازش فاصله گرفتم و دستمو روی گونه هام که احساس میکردم دارن از شدت خجالت میسوزن گذاشتم
از شدت شرمندگی اصلا طرفی که اون مرد بود نگاه نمیکردم تا یه موقع باهاش چشم تو چشم نشم
چون یه طورایی خجالت میکشیدم و حس میکردم از یه مریض سواستفاده کردم ولی اون لحظه دست خودم نبود یه آن انگار دیوونه شدم اون کارو کرده بودم
_گفتم که هیچیم نیست
با تعجب و صدالبته مشکوک براندازم کرد
_اوکی فقط نگرانت شدم …
_ممنونم ولی واقعا حالم خوبه !!
برای اینکه حرف رو جای دیگه ای بکشونم دستپاچه ادامه دادم :
_راستی کاری داشتی که اومدی ؟؟
انگار تازه به خاطر آورده باشه برای چی اومده گفت :
_عه داشت یادم میرفت اومدم بهت خبر بدم صدای گریه دخترت میاد
دلم هری پایین ریخت
_چی دخترم ؟؟
_آره مگه اون اتاق ته مؤسسه از تو نیست ؟؟
_آره آره از منه
_خوب پس اشتباه نشنیدم از اون تو صدای بچه میاد
_ای وای باشه ممنون که خبر دادی !!
دستپاچه بیرون زدم و با عجله خودم رو به اتاقم رسوندم ، صدای گریه گندم تا اینجا هم میومد
همین هم باعث شده بود بیشتر دستپاچه شم و نتونم درست حسابی کلیدا رو توی قفل بچرخونم
_جانم مامان چی شده ؟؟
بالاخره وارد اتاق شدم که چشمم خورد به گندمی که عین ابر بهار گریه میکرد و از ته دل اشک میریخت
با دیدنم با عجله خودش رو توی بغلم انداخت و با ترس دستاش دور گردنم حلقه کرد
_جانم چی شده مامان جان چرا گریه میکنی !؟
از خودم جداش کردم و با دستام صورتش رو قاب کردم بغض کرده لباش رو توی دهنش کشید و فین فین کنان گفت :
_خوا..ب بد دید..م توام نبودی تر..سیدم
صورتش رو بوسه بارون کردم و چند دقیقه توی آغوشم گرفتمش و موهاش نوازش کردم تا کم کم آروم گرفت و لرزش بدنش کم شد
همیشه تلوزیون براش روشن میکردم تا همونطوری که نقاشی میکنه برنامه کودک ببینه و آروم بگیره
ولی امروز بخاطر ترسش راضی نمیشد تنها بمونه و محکم پامو گرفته بود اول نمیخواستم ببرمش ولی با فکری که به ذهنم رسید با عجله لباساش رو عوض کردم و همراه خودم به اتاق اون مرد بردمش
اون مردی که برام آراد شده بود و بی اهمیت به گذشته شومی و اون جدایی تلخی که داشتیم میخواستم کمکش کنم تا بتونه به خودش بیاد و از این زندگی بدی که گرفتارش شده نجات پیدا کنه
گندم به بغل وارد اتاقش شدیم
ولی اون داشت با حسرت خاصی بیرون رو تماشا میکرد
و اصلا به صدای باز شدن در اتاق هم عکس العملی نشون نداد با اینکه هنوز بخاطر کاری که کردم شرمنده بودم ولی خودم رو جمع و جور کردم و بلند گفتم :
_سلاااام ما اومدیم
با شنیدن صدام سرش به سمتم چرخید و با شوق خاصی نگاهم کرد یکدفعه نگاهش روی گندم نشست و ماتش برد
فهمیده بودم که جدیدا به صدای من عکس العمل نشون میده و همین هم جای امیدواری داشت یعنی من براش یه جورایی آشنا هستم و حس خوبی بهم داره
جلو رفتم و برای اینکه گندم باهاش احساس راحتی بکنه روی تخت کنار اون مرد گذاشتمش که با حالت خاصی نگاهش کرد و گفت :
_این عمو چش شده مامان ؟؟
_هیچی مامانی فقط یه کم مریضه
با اون قلب کوچیک و مهربونش خودشو بیشتر روی تخت به سمتش کشید و گفت :
_من براش دعا میکنم زودتر خوب شه
_من به فدای تو بشم آخه
با ناز خندید و مشغول بازی کردن با عروسکی که همراه خودش آورده بود شد
اون بازی میکرد و توی دنیای بچگانه خودش غرق بود ولی راحت میتونستم نگاه عجیب و غریب اون مرد رو بهش حس کنم
نگاهی که پُر بود از حرف ….
حرفای ناگفته ای که چشماش رو به غم نشونده بودن
برای اینکه سر حرف رو باز کنم صندلی رو جلو کشیدم و دقیق کنار تخت نشستم
_خوب میخوای با عمو بازی کنی ؟؟
با تعجب نگاهش رو به اون مرد دوخت
_بازی ؟؟
_آره مامانی بازی
لب و لوچه اش آویزون شد
_ولی عمو که مریضه و نمیتونه با من بازی کنه
دستمو به حالتی که مثلا دارم فکر میکنم زیر چونه ام زدم و نگاهمو بین هر دوشون چرخوندم
_خوب بنظرت چه بازی انجام بدیم که عمو هم بتونه باهامون بازی کنه ؟؟
دستای کوچولوش رو توی هم گره زد
و توی فکر فرو رفت با لبخند غمگینی که روی لبهام بزرگ و بزرگتر میشد خیره صورتش شده بودم
و توی دلم از این همه شباهتشون به همدیگه به شگفت دراومدم انگار تازه چشمام باز شده و داشتم متوجه شباهت زیاد گندم با پدرش میشدم
هدفم از این کار این بود که اونا رو بیشتر بهم نزدیک کنم و تایم خالی که این مرد به بیرون خیره میشد و پلکم نمیزد رو با یه چیزی پُر کنم
و چه چیز و چه کسی بهتر از گندمی که پر بود از حس زندگی و نشاط ؟؟
توی فکر بودم که صدای شاد گندم منو به خودم آورد
_آهاااا فهمیدم !!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لابد باید جسدمونو تحویل بگیرین تا رمان بدین بهمون😐
اقا عیدی باید ۱۰ تا پارت بدی
حاجی سرجدت تند تند برامون پارت بزار ما که نصف عمرمون میره تا شما یه پارت کوتاه بزاری
انقدم عادت کردم به این رمان که نمیتونم وسط راه ولش کنم
فقط جان هرکی دوس داری به این رمان بیشتر رسیدگی کن
نمیشه دو بار پارت بزارید لطفا اینجوری ما باید تا سال بعد منتظر بمونیم
رفت تا هفته بعد💔
موافقم😅
البته رفت تا بعد عید انشالله آخه خانوممممممممممممم عیده شونه
بابا حداقل برا عید یه چند پارت بزار لطفا