_چی عزیزم ؟؟
ریز خندید :
_قایم موشک بازی کنیم عمو چشم ببنده من برم قایم شم !!
دهنم خشک شد و با بغض خیره خنده های از ته دل وبچگانه اش شدم هنوز برای درک موقعیت زیادی بچه بود
نمیدونستم چطوری بهش بفهمونم که اون به حرفای ما هم عکش العملی نشون نمیده و فقط یه شنونده اس چه برسه به اینکه بخواد این بازی رو باهات انجام بده
سمتش خم شدم تا دستاش رو بگیرم و براش این رو توضیح بدم که یکدفعه گندم دستای کوچولوش روی سینه اون مرد گذاشت و گفت :
_چشمات رو ببند عمو
با این حرف گرفته و ناراحت نگاهش کردم که یکدفعه جلوی چشمای متعجبم اون مرد چشماش رو بست و با این کار به قدری خشکم زد که نفس کشیدن هم از یادم رفت
باورم نمیشد اون مرد بالاخره عکس العملی نشون داد اونم به چی ؟؟ به گندمی که در اوج بچگی اون خواسته رو ازش کرده بود
به قدری شوکه و توی دنیا نبودم که اصلا متوجه حرکت گندمی که رفته بود و پشت پرده اتاق پنهون شده بود نبودم که یکدفعه با صدای ریز ریز خندیدنش و جمله ای که گفت به خودم امدم
_حالا چشمات رو باز کن و بگو من کجام عمو ؟؟
چشمام رو ریز کردم و با کنجکاوی خیره حرکت اون مرد شدم ببینم باز چیکار میکنه و به حرفای گندم عکش العملی نشون میده یا نه
که یکدفعه با کاری که کرد با تعجب زیرلب زمزمه کردم :
_باورم نمیشه !!
درسته باورم نمیشد …
طبق گفته گندم حالا چشماش رو باز کرده بود و با چشماش داشت دنبال گندم میگشت
چیز هایی که داشتم میدیدم باورم نمیشد
یعنی واقعا فقط توی همین چند ساعت گندم تونسته بود این قدر روش تاثیر بزاره ؟؟
حدود ده دقیقه ای با گندم مشغول بازی بودن
البته بیشتر گندم که وقتی دید صدایی از عموش درنمیاد از پشت پرده بیرون اومد و با شادی دور تختش میچرخید و از ته دل میخندید و سر به سرش میزاشت
خنده های که طعم و روح زندگی داشتن !!
تموم مدت روی صندلی نشسته و با چشمایی که برق میزدن خیرشون بودم
و بی اختیار این فکر توی ذهنم گذشت که اگه آراد همه چی بینمون رو خراب نمیکرد الان باید اینطوری باهم زندگی میکردیم و از ته دل خوشحال میبودیم
نه اینطوری جدا از هم ، با زندگی های درب و داغون ….
با یادآوری گذشته غم عالم توی دلم نشست و کلافه دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم
_گندم جان…
دست اون مرد رو رها کرد و به سمتم چرخید
_بله مامانی
_باید بری اتاقمون دیگه مامانی !!
نق زد :
_نه میخوام اینجا پیش عمو بمونم
_نمیشه مامان جان الان رئیسم ببینه برام بد میشه فردا بازم میارمت پیش عمو باشه ؟؟
بغض کرده لباش رو برچید
و چندثانیه ای نگاهم کرد و یکدفعه به سمت اون مرد چرخید و جلوی چشمای متعجبم بوسه ای روی گونه اش گذاشت و با اون لحن بچگونه اش گفت :
_فردا بازم میام بهت سر بزنم گلیه نتونی هاااا ( گریه نکنی) باشه عمو ؟؟
لبخندی روی لبم سبز کرد
گندمم زیادی باهوش بود و فهمیده بود که اون زیادی تنهاس و کسی رو نداره پس سعی داشت اینطوری آرومش کنه
بالاخره دستمو گرفت و همراهم شد
به اتاق بردمش و برای اینکه سرگرم شه تلوزیون روی برنامه کودک زدم و دورش رو از وسایل نقاشی و اسباب بازی پُر کردم تا بازی کنه و سرگرم شه
چند روزی به این منوال گذاشت
هر روز گندم رو شده برای نیم ساعت به اتاق اون مرد میبردم تا باهاش حرف بزنه و بازی کنه
چون میدیدم چطور اون مرد به گندم عکس العمل نشون میده و امید بهبودی درش زیاد و زیادتر میشه اونم به کمک گندمی که هر جا پا میزاشت با خودش شادی و نشاط به ارمغان میاورد
سعی داشتم دور از چشم پرستارای دیگه و مخصوصأ مدیر مؤسسه به بهبود وضعیتش کمک کنم
شاید به این خاطر بود که حس میکردم این مرد آرادِ و نمیتونستم در برابر حال بدش بی تفاوت باشم
طبق معمول این مدت کنارش نشسته بودم و در حال شام دادن بهش بودم که حس کردم رنگ نگاهش با همیشه فرق داره
طوری که معذب کمی خودم رو عقب کشیدم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی همین که باز قاشق بعدی رو جلوی دهنش گرفتم
با دیدن نگاه خیره اش که لبهام رو نشونه گرفته بود یه آن دلم لرزید و بی اختیار لبم رو زیر دندونم کشیدم
حس کردم با این حرکتم آب دهنش رو صدا دار قورت داد با دستای لرزون قاشق رو جلوتر بردم که بالاخره دهنش رو باز کرد و غذا رو خورد
بعد از اینکه شامش تموم شد دستمال کاغذی از جعبه اش بیرون کشیدم و قصد پاک کردن دور دهنش رو داشتم ولی همین که دستم روی لبش نشست باز اون نگاه معنی دارش رو بهم دوخت
نگاهی که برخلاف قبل دیگه سرد نبود و حالا حس میکردم گرم و آشنا به نظر میرسه
خواستم دستم رو پس بکشم که یکدفعه اونی که تقریبأ هیچ وقت هیچ تکونی نمیخورد دستمو گرفت و نمیدونم این قدرت رو از کجا آورده بود که توی یه حرکت محکم به سمت خودش کشیدم بخاطر حرکت یهوییش با ترس هینی کشیدم و توی بغلش افتادم
سرم روی سینه اش افتاده بود و گرمای تنش رو حس میکردم دستپاچه ازش فاصله گرفتم
ولی همین که سرمو عقب کشیدم با دیدن چشمای قرمز شده و نفس هایی که تند تند میکشید فهمیدم یه چیزیش شده
اصلا یهویی این همه قدرتش از کجا اومد ؟؟
چرا منو سمت خودش کشید اصلا ؟؟
موهای کوتاهم که بخاطر این حرکتش آشفته توی صورتم پخش شده بودن رو از صورتم کناری زدم و دستپاچه پرسیدم :
_این کارا چین میکنی ؟؟ چیزی شده ؟؟
با این حرفم همونطوری که نگاه خیره اش رو از روی لبهام برنمیداشت تکونی به خودش داد و سعی کرد به سمتم بیاد
نگران دهن باز کردم چیزی بگم
ولی یکدفعه با فکری که توی سرم چرخید گلوم خشک شد و نفس هام به شماره افتاد
نکنه اون چیزی که توی فکرمه واقعیت داره و اون میخواد که….
حتی با فکر بهش هم لرزی به تنم نشست و شوکه خیره چشماش که از روی لبهام برنمیداشت شدم
مقصر خودم بودم
اون دفعه بوسیده بودمش و اینطوری هواییش کرده بودم
طوری که الان میخواست به هر طریقی جلو بیاد و ببوستم وااای اگه مدیر میفهمید بدبختم میکرد
لعنت به نازی اون چه کاری بود که کردی حالا اینطوری گیر بیفتی چون مسلمأ اون یک مرد بود و نیازایی داشت
درسته بیمار بود
ولی این دلیل نمیشد که نخواد بهم دست بزنه و حسی نداشته باشه
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و با عجله بلند شدم تا وسایل رو جمع کنم و زودی در برم
ولی با دیدن تقلاهاش و صورت سرخ شده و نگاه تب دارش یه لحظه نمیدونم چه مرگم شده بود که سمتش خم شدم و توی یه تصمیم آنی محکم لبامو روی لباش کوبیدم و با عطشی که درونم به پا شده بود شروع کردم با حرص خاصی لباش رو بوسیدن
حس کردم بالاخره آروم شد این رو از نفس عمیقی که کشید راحت میشد حدس زد دستم توی موهاش چنگ شد بی اختیار سرم رو کج کردم و لباش رو بیشتر توی دهنم کشیدم
لذت توی وجودم پیچیده بود
و نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم
فقط دوست داشتم این مرد من رو لمس کنه و باهاش یکی شم
دستمو روی تنش کشیدم و درحالیکه عضلات سینه اش رو لمس میکردم دستمو پایین بین پاهاش بردم همین که دستم به بدن آماده اش خورد
یکدفعه شوکه انگار به خودم اومده باشم
ازش فاصله گرفتم و با چشمایی که تا آخر گشاد شده بودن
نگاهمو توی صورتش چرخوندم
صورتی که سرخ شده بود و حالا با چشمای خمار و تب دار نگاهم میکرد
با نگاهش داشت ازم خواهش میکرد تل ادامه بدم ولی مگه میتونستم ؟؟
از کاریی که یهویی ازم سر زده بود شوکه بودم
من به این مردی که بیمار بود دست زده بودم نگاهم روی بدنش چرخید و با دیدن حال بدش
لعنتی زیرلب با خودم زمزمه کردم و دستی توی صورتم کشیدم و بلند شدم
نگاهمو ازش دزدیدم و با بغضی که داشن خفه ام میکرد زیرلب زمزمه کردم :
_منو ببخش !!
و با عجله و بدون اینکه نگاهی سمتش بندازم از اتاق بیرون زدم و با دست وپایی که یخ کرده بودن شروع کردم بی هدف راه رفتن
راه میرفتم و هزیون وار چیزهایی رو زیرلب با خودم زمزمه میکردم توی تاریکی شب روی تابی توی حیاط نشستم و وحشت زده دستامو توی هم گره زدم
_چه غلطی بود که کردی هااا نازی
مشت محکمم روی لبه تاب کوبیدم که صورتم درهم شد
_وااای اگه کسی چیزی بفهمه چی ؟؟
همینجوری داشتم زیرلب با خودم غُر غُر میکردم که یکدفعه صدای از پشت سر و چیزی که گفت باعث شد چشمام از شدت وحشت گرد شه
_یه صداهایی از اتاق مریضت میاد اونوقت تو راحت اینجا نشستی ؟؟
صدای مدیر بود که داشت اینطور سرزنشگر با من حرف میزد دستپاچه شدم واای نکنه فهمیده من داشتم چیکار میکردم؟؟
حالم خوش نبود و چهارستون بدنم به لرزه دراومده بود دستپاچه به سمتش چرخیدم و لرزون گفتم :
_ببخشید تازه اومدم هوایی بخورم
_جای این کارا برو ببین مریضت چی شده
اوووف خداروشکر انگار متوجه چیزی نشده
بلند شدم و با دستپاچگی که از تموم حرکاتم معلوم بود گفتم :
_باشه خانوم
عصبی زیرلب غُر غُر کنان چیزهایی زمزمه کرد و از کنارم گذشت و رفت ولی من خشک شده مونده بودم و از پشت سر شاهد دور شدنش شدم
اوووف خدایا این یهویی از کجا سر و کله اش پیدا شده بود ؟؟
نزدیک بود آبروریزی بزرگی به پا بشه خدا بهم رحم کرد…
جلو رفتم و با دست و پاهایی لرزون به اجبار سراغ اون مرد رفتم اول فکر میکردم مدیر اشتباه شنیده ولی هر چی بیشتر به اتاقش نزدیک میشدم سر و صداها بیشتر میشد
یعنی چی شده ؟؟
وحشت زده در اتاقش رو باز کردم که با دیدنش توی اون وضعیت چشمام گرد شد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی سنگ دل همه عیدی دادن تو چرا بمون ی پارت اضافه عیدی نمیدی؟؟
باشه میدم امشب 😂
چرا خبری از آریا امیر مرتضی نیس
انگار نویسنده اونارو یادش رفته 😐😑😑
فاطي يه پارت ديگه ميزاري🥺
یعنی مثل فیلم ترکیه ایا که آخر هر قسمت میزارنت تو خماریهه بابا اینجوری نکن نویسنده جان:/
نمیشه هفته ای دوبار پارت بذاری 😐
توروخدااااا فقط یه پارت دیگه خواهش میکنم تا هفته بعد خیلی مونده لطفااااا یکی بده لطفاااا
یه پارت عیدی که ببینیم چیه خواهش میکنم
ادمین جان توروخداااااااااااااا