با تقلا سعی داشت خودش رو از تخت پایین بندازه با عجله به سمتش قدم تند کردم و مانع از افتادنش از روی تخت شدم
_چیکار میکنی آروم باش
با شنیدن صدام دست از تقلا برداشت
و با چشمای سرخ شده نگاهم کرد با دیدن نگاه خیره اش دستپاچه شدم
خجالت زده زودی نگاه ازش دزدیدم و سعی کردم پتو روش مرتب کنم که یکدفعه مُچ دستم اسیر دستاش شد و خون توی رگهام یخ بست
این الان عکس العملی از خودش نشون داد و دست منو گرفت ؟؟
ناباور نگاهم روی دستش نشست
نگاهی که از روی دستش تا روی صورتش امتداد داشت
لبهاش رو به زور تکونی داد و سعی کرد چیزی بگه انگار داشتم خواب میدیدم با چشمای گرد شده نگاهش میکردم
که با شنیدن آوای نامفهومی که از بین لبهاش بیرون اومد به خودم اومدم
خواب نبود ….
واقعا سعی داشت یه چیزی رو بهم بفهمونه
ولی چی ؟؟
با فکر به اینکه حتما چیزی رو به خاطر آورده و یا اصلا منو میشناسه میخواد چیزی بگه ذوق زده دستاش رو گرفتم
_چی میخوای بهم بگی ؟؟
گویی تموم چیزهایی که چند دقیقه پیش بینمون گذشته و بخاطرش خجالت میکشیدم نگاهش کنم به یکباره از ذهنم پاک شده بودن که اینطوری ذوق زده داشتم نگاهش میکردم
باز تقلا کرد ولی بازم چیزی جز آوای نامفهوم نشنیدم برای اینکه تشویقش کنم بیشتر تلاش کنه نمیدونستم باید چیکار کنم
چون اینطور که پیدا بود خسته شده بود و ناٱمید سرش روی بالشت گذاشته و با چشمای غمگین نگاهم میکرد
اولش ناٱمید شدم ولی با یادآوری روزای اولی که دیده بودمش که هیچ حرکتی نمیکرد و همیشه توی سکوت بیرون رو تماشا میکرد و یه طورایی یخ زده بود امیدوار گفتم :
_عیبی نداره کم کم خوب میشی باهم صحبت میکنیم
خواستم بلند شم و برم
ولی مُچ دستمو رها نمیکرد و یه جورایی سفت منو چسبیده بود
_دیگه وقت خوابه باید بخوابی و من برم
بازم دستمو ول نکرد …
_تو خوابت نمیاد ؟؟
بی روح فقط خیره لبهام شده بود
با حس نگاهش روی لبهام یه طورایی بی اختیار تنم گُر میگرفت
_باید برم پیش گندم بیدار شه ببینه من نیستم گریه میکنه هاااا
بی اراده اسم گندم روی زبونم جاری شدن بود
ولی انگار تاثیرش از همه چیزا قوی تر بود که بالاخره دستمو رها کرد و من با عجله شب بخیری خطاب بهش گفتم و از اتاقش بیرون زدم
چند روزی از این ماجرا میگذشت و حس میکردم حالش خیلی بهتر از قبل شده و یه تغییراتی کرده
ولی دوست نداشتم کسی از این ماجرا خبر دار شه مخصوصا خانوم مدیری که اون دفعه صدای حرف زدنش رو شنیده بودم و حس میکردم عجیب مشکوک میزنه
پس هیچی در مورد بهبودی کمش به کسی نگفته بودم و فقط پیش خودم خوشحال بودم
خوشحال از اینکه میتونستم کمک حالش باشم تا از این وضعیت رهایی پیدا کنه
طبق عادت این چندوقته کنارش نشسته بودم و سعی میکردم با وسایل ورزشی یه کم عضلاتش رو تقویت کنم
ولی همین که کار پاش تموم شده و دستش رو گرفتم و تکونی بهش دادم چشماش بالا اومد و روی صورتم نشست
بی اهمیت کارمو ادامه دادم که زبونی روی لبهاش کشید و به سختی خواست حرفی بزنه
چون این مدت دیده بودم هی تلاش میکنه ولی بیفایده اس و نمیتونه چیزی بگه پس این بار دیگه از تلاشاش ذوق نکردم و کارمو ادامه دادم
به سختی در حال ورزش دادن دستاش بودم که یکدفعه صدای خفه ای ازش به گوشم رسید که باعث شد دستم بی حرکت بمونه و ناباور نگاهش کنم
_گر…سنمه
باورم نمیشد الان گفت گرسنمه ؟؟
از شوک بیرون اومدم و با تک خنده ای ذوق زده گفتم :
_تو الان حرف زدی ؟؟ باورم نمیشه
حس کردم چشماش خندید
نسبت به روزای اول که یه جنازه متحرک بود خیلی تغییر کرده بود و همین هم داشت من رو امیدوار میکرد
با حسی خاص که توی وجودم پیچیده بود یکدفعه کنار پاش روی زمین نشستم و دستش رو گرفته و با شوق گفتم :
_منو چی میشناسی ؟؟
به یکباره خوشحالی از توی نگاهش پر کشید و تعجب و بهتی توی صورتش نشست که دل منو به لرزه درآورد
با دیدن حالش فهمیدم به جای کار میلنگه
نکنه منو نمیشناسه ؟؟
تکونی به دستش دادم
_منو نگاه کن پرسیدم منو نمیشناسی ؟؟
نگاهش رو بی هدف توی صورتم چرخوند و باز هیچ عکس العمل یا حتی فشاری به خودش نیاورد که چیزی رو به زبون بیاره
ناٱمید نگاه ازش گرفتم و این فکر توی سرم گذشت که نکنه واقعا آراد نباشه …..
توی همین فکرا بودم که یادم افتاد روزای اول مدیر گفته بود علاوه بر تموم مشکلاتی که داره هیچ چیزی رو هم به یاد نمیاره و یه طورایی فراموشی گرفته
با یادآوری این حرف باز امیدوارانه به صورتش زُل زدم و تک تک اجزای صورتش رو با دلتنگی از نظر گذروندم
درسته بار آخری که با هم بودیم خیلی باهام بد رفتار کرده بود و منو از خودش رونده بود که مجبور شدم اونطوری برم ولی دل عاشق من مگه این چیزا سرش میشد ؟؟
باز با دیدنش اونم بعد سال ها اینطوری از دست رفته و ساز ناسازگاری برداشته بود و نمیتونست نسبت بهش بی توجه باشه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نداریم!🥺🥺🥺🥺
سلاااام رمانت قشنگه، ولی بدون با دیر پارت گذاشتن از هیجانش کمتر میشه و یه نوع بی احترامی به مخاطبینه🙂پارت گذاری این رمان داره روح و روانمو اذیت میکنه پس من دیگه قیدشو زدم 🖐
لطفا بگید چ روزایی پارت جدید میزارید؟
جمعه ها
چرا پارت نمیزاری مگ نگفتی میزاری 😪بزار دیگ خاهش میکنم
سلام خیلییی با رمااانت حال میکنم دمت گرم عشقی به مولا فقط خیلی کممم پارت میذاری خیلی این بدهه یه فکری به حال ما هم کن جونمون درمیاد تا پارت بعدی بزاری به معنایی واقعی پاره میشیم 🥺💔 لطفاً حداقل دو بار در هفته پارت بزار🙂❤️
سلام خوبی نویسنده؟
نوروزت مبارک
میشه لطفا مث رمان آشپزباشی چن چن پارت بزاری واس این رمان؟! دستت طلا💜💛💜💛💜💛
سلام هستید؟؟
سلام کجا؟؟😂
😂 😐
مرسی عیدی😂❤
مرسی که یه پارت دیگه هم گذاشتی عشقم 😍
❤️❤️❤️❤️
سلام. سال نو مبارک. خیلی ممنون که دوباره پارت گذاشتید. پس اگه بخواین میشه 😉😉😉😉
سلام دیگه عیدی بود 😂
نامردی نکن! چندتاچندتا پارت بزار هناسهم گولوم☣️😅
نمیشه هرروز بزاری؟؟یا یه روز درمیون؟؟
اصلا جهنمو ضرر هفته ای ۲ تا پارت😂یدونه وسط هفته یدونه جمعه
بگو میشه دیگه🥺
باشه ببینم چطور میشه
ممنون فاطمه جان💙
با حرف زدنت دل سنگم اب میکنی چ برسه ادمین 😂
💙 😂 😂 😂