حدود یک ماهی گذشته بود و همه چی داشت طبق روال خوبی میگذشت و توی اون محله جا افتاده بودیم
تنها چیزی که برام سخت میگذشت
این بود که نتونسته بودم کار درست و درمونی پیدا کنم و چیزی تا تموم شدن پول هامون باقی نمونده بود
بعضی وقتا به سرم میزد به کار قبلیم که همون دزدی و جیب بری بود برگردم ولی وقتی نگاهم روی گندم مینشست پشیمونش شده خجالت میکشیدم
چون از طرف دیگه میترسیدم خودم رو بگیرن اونوقت چه بلایی سر این بچه میومد معلوم نبود ؟؟
ولی باید یه کاری پیدا میکردم تا از این بلاتکلیفی بیرون بیام چون تا کی میخواستم اینطوری بدون کار زندگی کنم و خرج دو نفر دیگه رو هم بدم ؟؟
طبق عادت این چند روزه برای پیدا کردن کار بیرون زده بودم و خسته داشتم خیابون ها رو گَز میکردم که برای یه ثانیه حس کردم قیافه آشنایی دیدم و ایستادم
و با دقت بیشتری به ماشینی که اون سمت خیابان پارک بود و کسی داخلش نشسته بود خیره شدم اشتباه نمیدیدم خود خودش لعنتیش بود
ناهید ، زنی که بخاطرش اون همه بدبختی و بلا سرم اومده بود ولی الان اینجا چیکار میکرد مگه با شوهرش فراری نبودن ؟؟
هر چند بعد مدتی شنیده بودم آراد برای کم کردن جرمشون یه کارهایی کرده ولی هنوز باور نداشتم به طور کامل بخشیده شده باشن
آخه با جرمایی که اون و شوهرش مرتکب شده بودن ، فکر نکنم حالا حالا دولت بیخیالشون بشه
ولی حالا اینطوری آزادانه داشت توی شهر میچرخید چه معنی جز این داشت ، که ترسی از کسی نداشت ؟؟
هنوزم داشتم گیج و منگ نگاهش میکردم که لبخندی زد و دستی روی هوا برای کسی تکون داد رَد نگاهش رو گرفتم که با رسیدن به کسی که داشت به سمتش میومد جفت ابروهام با تعجب بالا پرید
باورم نمیشد اون آریا بود که داشت از رو به رو میومد و ناهید اینطوری با نیش باز داشت نگاهش میکرد ؟؟
خدای من اینجا چه خبر بود …
آریا و ناهید چه سَنَمی میتونن باهم دیگه داشته باشن ؟؟
یعنی ناهید خبر داشته که آراد توی اون مرکز بستریه و هیچ وقت نیومده ازش خبری بگیره و از نزدیک ببیندش ؟؟
چیزی که داشتم میدیدم باورم نمیشد !!
نمیدونم چقدر بهشون خیره بودم که آریا اومد و سوار ماشین شد و با لبخندی که روی لبهاش نشسته بود ماشین به حرکت درآورد و با سرعت از کنارم گذشتن !!
و من خشک شده اون سمت خیابون رو ندیدن !!
چیزهایی که دیده بودم باورم نمیشد ناهید و آریا ؟؟ یعنی چی خدای من ؟؟
نمیدونم چقدر ایستاده و به مسیری که رفته بودن نگاه میکردم که با صدای بوق ماشینی که از کنارم میگذشت به خودم اومدم و با فکری درگیر مسیر خونه رو در پیش گرفتم
یه کاسه ای زیر نیم کاسشون بود !!
ولی چی ؟؟
تموم مدتی که به خونه برسم فکرم درگیرش بود درگیر اونایی که انگار زیادی با همدیگه صمیمی میومدن و خوشحال بودن
یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید
پاهام از حرکت ایستاد و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_نهههههه اصلا همچین چیزی غیر ممکنه !!
عجیب گرفته توی فکر بودم که کسی از پشت سرم بلند گفت :
_پارسال دوست امسال آشنا خانوم !!
به عقب برگشتم که چشم تو چشم با امیری شدم که خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم یعنی سعی میکردم کاریش نداشته باشم چون نمیخواستم بیش از این درگیر مشکلات من بشه و اذیت شه
حالا با دیدنش اونم بعد از این همه وقت ، اشک توی چشمام حلقه زد و با دلتنگی نگاهمو به اونی که روی موتورش نشسته و با غم خاصی نگاهم میکرد دوختم
_باورم نمیشه یعنی واقعاً خودتی امیر ؟؟؟
با این حرفم به خودش اومد و درحالیکه کلافه دستی به صورتش میکشید گرفته و کنایه آمیز گفت :
_من باید این رو بهت بگم نه تو !!
_منظورت چیه ؟؟
تلخ خندید :
_منظورم چیه ؟؟ این همه مدت ولم کردی و رفتی پی کارت ، انگار نه انگار که منی وجود داشتم حالا اگه الانم اتفاقی تو خیابون نمیدیدمت مطمئنم هیچ خبری از من نمیگرفتی دیگه سراغم نمیومدی
پوزخند تلخی زد و در حالی که موتورش روشن میکرد ادامه داد :
_الانم انگار نه انگار همو دیدیم درست مثل این همه وقت که خبری از من نمیگرفتی پس خداحافظ دوست و آشنای قدیمی
خواست از کنارم بگذره و بره که با عجله سد راهش شدم و با بغض لب زدم :
_ کجا داری میری صبر کن !!
بی حوصله نگاهم کرد :
_بگو میشنوم البته اگه حرفی برای گفتن داشته باشی
نمیدونستم چی بگم و چطوری ازش بخوام که منو ببخشه چون واقعا حق داشت
_فقط نمیخواستم درگیر مشکلات من بشی !!
پوزخندی گوشه لبش نشست و عصبی گفت :
_نمیخواستی درگیر مشکلاتت بشم یا اینقدر توی خوشی هات غرق شده بودی که منو از یاد برده بودی پیش خودت میگفتی گور بابای امیر
دستپاچه سری به اطراف تکون دادم
_ نه نه اصلا اینطور نیست داری اشتباه فکر میکنی !!
عصبی گازی به موتورش داد
_همینطوره و من اصلا اشتباه فکر نمیکنم پس حالا برو کنار و بزار من به کارهام برسم
نمیخواستم حالا که بعد از مدت ها امیر رو دیدم از دستش بدم مخصوصاً حالا که اینقدر تنها بودم و نیاز داشتم به کسی که پشت پناهم باشه
_ولی من بدجوری دلم برات تنگ شده !!
پوزخندی زد و با تمسخر گفت :
_دل منم تنگ شده
گازی به موتورش داد و بی اهمیت از کنارم گذشت ولی هنوز دور نشده بود که با چیزی که به ذهنم رسید صداش زدم و بلند گفتم :
_یعنی حتی نمیخوای خواهرزداتم ببینی ؟؟
با این حرفم بالاخره موتورش متوقف شد و ایستاد لبخندی ناباور گوشه لبم نشست و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_میدونستم هر چقدر که بخوای سنگدل و بی تفاوت باشی نمیتونی
بالاخره امیر راضی شد باهام حرف بزنه و به دیدن گندم بیاد البته مدام بهم گوشزد میکرد که اصلا دلم باهات صاف نشده و اگه دارم باهات راه میام فقط بخاطر اون بچه اس و از این حرفا ….
درست مثل گذشته ها پشت موتور امیر نشستم و آدرس خونه رو دادم تمام مدتی که به خونه برسیم توی فکر بودم و نمیتونستم از فکر چیزی که دیده بودم بیرون بیام
آخه آریا و ناهید اونم با هم ، خیلی مشکوک میزدن باید هر طوری شده سر از کارشون درمیاوردم و میفهمیدم جریان از چه قراره!!
با توقف موتور و صدای کلافه امیر که ازم میخواست پیاده شم و بگم کدوم خونمونه به خودم اومدم و از موتور پیاده شدم
_بیا داخل اینجاست !!
به دنبالم داخل حیاط خونه شد با راهنمایی های من توی قاب در اتاقی که مخصوص ما بود ایستاد یکدفعه با دیدن گندمی که گوشه ی اتاق مشغول نقاشی کشیدن بود لبخند بزرگی روی لبهاش نشست
ولی همین که یک قدم داخل گذاشت با دیدن آرادی که گوشه اتاق روی ویلچرش نشسته بود و داشت گیج و سوالی نگاهش میکرد قدماش از حرکت ایستاد و ناباور بهتش زد
با دیدن موقعیت پیش اومده خودم وارد خونه شدم و درحالیکه به سمت گندم میرفتم بلند گفتم :
_ بیا داخل غریبگی نکن !!
اینطوری بهش گفتم که قال قضیه رو بکنم و بحث پیش نیاد ولی امیر عصبی درحالیکه اخماش رو توی هم میکشید اشارهای به آراد کرد و خشمگین پرسید :
_این اینجا چیکار میکنه ؟؟
چشم غره ای بهش رفتم با اشاره ای به گندمی که حالا با چشمای گرد شده ما رو نگاه میکرد گفتم :
_بعدأ برات توضیح میدم باشه ؟؟
با اینکه معلوم بود عصبانیه ولی به اجبار باشه ای زیر لب زمزمه کرد و باز خواست چیزی بگه که چشمش خورد به گندم و یکدفعه گل از گلش شکوفت و لبخند بزرگی که روی لباش نشست و درحالیکه به سمتش میرفت و کنارش خم میشد گفت :
_واااای واااای عشق من رو ببین !!
گندم با تعجب نگاهش کرد و خطاب به من با شیرین زبونی گفت :
_این آقاعه کیه مامان ؟؟
به جای اینکه من حرفی بزنم خود امیر خندید و درحالیکه دستاشو برای به آغوش کشیدن گندم جلو میاورد گفت :
_ من داییتم دختر دایی … حالا بیا بغلم ببینم
گندم غریبگی میکرد و عجیب غریب به امیر خیره شده بود لبخند اطمینان بخشی بهش زدم و گفتم :
_برو جلو مامان
بلاخره گندم توی بغل امیر فرو رفت و اونم با عشق و علاقه نگاهش میکرد و باهاش حرف میزد درست انگار با موجود ناشناخته ای مواجه شده عجیب و غریب براندازش میکرد
تموم مدت که با گندم حرف میزد نگاه سنگینش روی من بود میدونستم توی ذهنش هزاران سوال در مورد وضعیت من و آراد هست که میخواست ازم بپرسه
بعد از اینکه بالاخره از گندم سیر شد با اشاره ای ازم خواست بیرون برم همین که همراهش از اتاق بیرون زدم کلافه درحالیکه مدام دست توی موهاش میکشید تا آروم باشه حرصی پرسید :
_جریان آراد چیه ؟؟ مگه رابطه شما تموم نشده بود ؟؟ هاااا
با ترس از اینکه صداش رو گندم بشنوه بازوش رو گرفتم و سمت گوشه حیاط کشوندم
_هیسسسسس آروم باش !!
بازوش رو از دستم جدا کرد
_چطور میخوای آروم باشم هاااا مگه پرونده این یارو بسته نشده بود پس الان باز چه خبره ؟؟
_باشه باشه همه چی رو توضیح میدم فقط آروم باش و صدات رو بالا نبر
به اجبار سری در تایید حرفم تکونی داد که شروع کردم به همه چی رو تعریف کردن که چه بلاهایی سرم اومده و چی شده با همدیگه برخورد کردیم و آراد رو توی اون مرکز دیدم و چطوری فراریش دادم
وقتی به آخر حرفام رسیدم منتظر بودم باهام همدردی کنه ولی سری تکون داد و بی تفاوت گفت :
_خوب بتوچه که از اونجا فراریش دادی ؟؟؟ نکنه یادت رفته چه بلاهایی سرت آورده ؟؟
گرفته نگاه ازش دزدیدم :
_نه ولی توقع داشتی اونجا با اون وضعیت ولش کنم ؟؟ دلم نمیومد تازشم محیط اونجا خوب نبود و معلوم نبود میخواستن کجا ببرنش و چه بلایی سرش بیارن
یکریز داشتم میگفتم که سری به نشونه تاسف به اطراف تکون داد و ناراحت گفت :
_اینا همش بهونه اس من میدونم درد تو یه چیز دیگه اس که برش داشتی با خودت به اینجا آوردیش
_اشتباه میکنی حالا که میگی میدونم بگو دردم چیه ؟؟
توی چشمام زُل زد و جدی گفت :
_درد تو عاشقیه … اینکه هنوز اونقدر دوستش داری که نتونستی بیخیالش بشی و حتی با وجود اینکه اون همه اذیتت کرده حالام که فلج شده برش داشتی با خودت آوردیش
داشت واقعیت رو مستقیم توی صورتم میکوبید درسته من آراد رو دوست که نه عاشقش بودم و نمیتونستم اونطوری رهاش کنم و برم
به خودم که دروغ نمیتونستم بگم مخصوصا با حرفایی که تازه امیر به روم آورده بود به خودم اومده بودم و از حرفایی که برای توجیح خودم سَرهَم کرده و به خورد امیر داده بودم خجالت زده بودم
_حق داری هنوزم عاشقشم !!
عصبی دستی به گردنش کشید و دکمه اولی پیراهنش رو باز کرد
_میفهمی داری چه غلطی میکنی هااااا ؟؟ تموم زندگیت رو دنبال این مرد بودی و اینطوری به همه چی گند زدی تو رو خدا بس کن دیگهههههه !!
چطور همچین چیزی رو ازم میخواست ؟؟
اونم از منی که نفسم به نفس آراد بند بود و نمیتونستم رهاش کنم
از بدبختی دل لعنتی خودم که بخاطرش خار و ذلیل شده بودم نم اشک توی چشمام نشست و با ناراحتی لبه سکوی توی حیاط نشستم و بغض کرده نالیدم :
_نمیتونمممم !!
_وااای لعنتی میدونستم
چندثانیه ای نگاهم کرد وقتی ناراحتی و حال بدم رو دید بیقرار شروع کرد به راه رفتن و در همون حال گفت :
_باشه کاریه که شده فقط بگو از این به بعدش رو میخوای چیکار کنی ؟؟
دستامو توی هم گره زدم
_باید پول دربیارم که بتونم خرج زندگیمون رو بدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هروز پازت گذاری میکنی؟؟؟؟؟لطفن
آره
😑😶
جریان اون زنی که تو باغ بود چیه ؟
به قول یکی: من و این همه خوشبختی محاله!!
امروز پارت جدید؟
راستی این ناهید واقعاً این همه هرزه است؟؟ این میشه حداقل سومین مرد پولداری که آویزونش میشه. این یکی که حداقل 10 یا 15 سال ازش کوچیکتره
بنظرم هرکس با اینکاراش لیاقت خودشو نشون میده و خودش با رفتاراش جار میزنه ک من ی بی لیاقتم ک هر پولداری رو میبینم زود وا میدم
ناهید کی بود؟ همون مامان نازی میشد؟؟
اره هم مامان نازی و هم اراد
فکر نکنم مادر آراد باشه. یعنی جدی جدی امیدوارم که نباشه
مادر ناتنیش بود چون اگه مامان واقعیش بود ناهید نمیزاشت اینا باهم باشن
ولی فکرش رو بکن اگ خواهر برادر باشن بچه هم دارن این وسط:/
آره همونه
انشالله که دوباره پارت بذارید
وای خدا چی میبینم پارت جدید ممنون