رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 40 - رمان دونی

 

 

 

 

با سوظن پرسید :

 

_چه کاری ؟؟

 

برای اینکه خیالش راحت کنم گفتم :

 

_هر کاری به جز کارهای قدیمی

 

نفس راحتی کشید

 

_آهان خوبه !!

 

_ولی قبلش باید از یه چیزای سر دربیارم

 

با کنجکاوی پرسید :

 

_چی؟؟؟

 

_اینکه بین ناهید و آریا چه خبره

 

شاکی نگاهم کرد و گفت :

 

_ای بابا بازم میخوای شروع کنی ؟؟! از این خانواده بکش بیرون دیگه

 

قاطع گفتم :

 

_نمیتونم !!

 

_چرا ؟؟ فکر کردم مادر شدی دست از دیونه بازی هات برداشتی

 

_بخاطر آراد هم که شده باید بفهمم این وسط چه خبر شده و چرا همچین بلایی سرش اومده

 

_نکنه تو وکیل مدافعشی !؟؟

 

_این حرفا چه معنی میدن ؟؟ خوب نباید بفهمم چه بلایی سرش اومده

 

کلافه پوووف بلند بالایی کشید

 

_وااای از دست تو … باشه قول میدی بفهمی بین اون دونفر چه خبره بیخیالشون میشی و‌ دیگه زیاد از حد پیگیر ماجرا نمیشی ؟؟

 

با این حرفش لبخندی کنج لبم نشست

اینطوری که معلوم بود میخواست کمکم کنه

 

 

 

 

 

 

پس بدون اینکه وقت رو تلف کنم دستپاچه گفتم :

 

_آره آره قول میدم

 

_باشه پس هر وقت بیکار بودم میرم سر و گوشی آب میدم ببینم چه خبره !!

 

با این حرفش ذوق زده از جام پریدم و تا به خودش بیاد بغلش کردم

 

_دمت گرم واقعااااا

 

با اخمای درهم از خودش جدام کرد

 

_نگفتم باهات آشتی کردم که زود میای میچسبی بهم !!

 

با خنده ازش جدا شدم و دستامو به نشونه تسلیم بالا بردم

 

_باشه باشه عصبی نشو !!

 

سرد نیم نگاهی سمتم انداخت و درحالیکه سوییچ های موتورش رو توی دستش تکونی میداد گفت :

 

_من برم دیگه باز میام بهتون سری میزنم

 

دلم نمیخواست به این زودی بره چون خیلی دلم گرفته بود و نیاز داشتم با کسی درد و دل کنم ولی به اجباز سری تکون دادم و گفتم :

 

_باشه برو

 

تا نزدیکی در رفت ولی با یادآوری چیزی به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو داخل جیبش فرو میبرد و پول بیرون آورد و به سمتم گرفت

 

_بیا بگیر نیازت میشه !!

 

_نه نه نمیخواد ممنونم

 

چشم غره ای بهم رفت و تا به خودم بیام دستمو گرفت و توی دستم گذاشتشون

 

_از کی تا حالا با من رودربایستی میکنی ؟؟

 

 

 

 

 

 

گرفته سرم رو پایین انداختم

 

_ آخه خودت بهشون احتیاج داری !!

 

بادی به غبغب انداخت و گفت :

 

_من اون امیری که قدیم میشناختی نیستم خداروشکر یه خورده زندگیم سروسامان پیدا کرده

 

با تعجب و صدالبته خوشحالی نگاهش کردم

 

_واقعااااا ؟؟

 

سری تکون داد

 

_آره پس توی فکر من نباش و بگیرشون !!

 

اینقدر اصرار کرد که بالاخره پول رو از دستش گرفتم تا راضی شد و رفت به اتاقم برگشتم که با دیدن آرادی که اخماش رو تو هم کشیده و به زمین خیره شده بود با تعجب ابرویی بالا انداختم و خطاب به گندمی که هنوز مشغول نقاشی بود گفتم :

 

_گرسنت نیست مامانی ؟؟

 

سری به نشونه منفی به اطراف تکونی داد و باز مشغول کارش شد میخواستم سراغ ظرفای نشسته گوشه اتاق برم و بشورمشون که با شنیدن صدای گرفته و عصبی آراد به خودم اومدم

 

_اون مرد کی بود ؟؟؟

 

یعنی امیرم به خاطر نیاورده بود ؟؟

دلم میخواست سر به سرش بزارم پس بی تفاوت گفتم :

 

_خیلی مهمه که بدونی ؟؟

 

صورتش سرخ شد و عصبی شروع کرد به تند تند نفس کشیدن

 

_گفتمممم کی بود ؟؟

 

از اینکه اینطوری سرم غیرتی میشد لبخندی گوشه لبم نشست و دلم نیومد دیگه اذیتش کنم

 

 

 

 

 

 

 

_برادرم بود اومده بود بهم یه سری بزنه

 

با این حرفم گره کور اخماش باز شد و حس کردم نفس راحتی کشید ، با خنده سری به نشونه تاسف به اطراف تکونی دادم و با حجمی از ظرفای نشسته از اتاق بیرون زدم

 

چندروزی از آخرین باری که امیر رو دیده بودم میگذشت و توی این چندوقته نه تونسته بودم شغل مناسبی پیدا کنم نه اینکه تونسته بودم فکرمو از چیزی که دیده بودم دور کنم

 

توی اتاق پیش گندمی که تازه از حمام بیرونش آورده نشسته بودم و مشغول خشک کردن موهاش بودم که با شنیدن صدای در حیاط توجه ام به اون سمت جلب شد

 

ولی با فکر به اینکه من کسی ندارم باهام کاری داشته باشه یا بخواد بهم سری بزنه و حتما مهمون بقیه همسایه هاست تکونی از سر جام نخوردم و حوله رو بیشتر روی موهاش کشیدم

 

و نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که در اتاق باز شد و در مقابل چشمای ناباورم امیر درحالیکه چندنایلون خرید توی دستش بود یالله گویان وارد اتاق شد

 

با دیدنش لبخندی زدم و گفتم :

 

_سلام خوش اومدی  !!

 

_سلام ممنون

 

نگاهش روی گندم نشست و با دیدنش یکی از نایلون های توی دستش رو بالا گرفت و گفت :

 

_کی میدونه این خوراکی های خوشمزه رو برای کی خریدم ؟؟

 

گندم گل از گُلش شکفت و با لبخند بزرگی گفت :

 

_برا من ؟؟

 

 

 

 

 

 

 

امیر سری به نشونه تایید تکونی داد

 

_آره برا تو گرفتم عزیزدل دایی !!

 

 

 

 

گندم که هر وقت خوشحال میشد هیجانش رو با جیغ نشون میداد جیغ بلندی از سر خوشحالی کشید و بلند شد

 

_آااااخ جووون

 

نایلون پر از خوراکی رو از امیر گرفت و مشغول خوردن شد با دیدن خوشحالیش لبخندم بزرگتر شد و تشکرآمیز لب زدم :

 

_خیلی ازت ممنونم

 

_تشکر برای چیه وظیفمه راستی یه چیزهایی دستگیرم شده ؟؟

 

کنجکاو پرسیدم :

 

_در مورد چی ؟؟؟

 

نامحسوس چشم ابرویی به آراد و گندم رفت و از اتاق بیرون زد منظورش رو فهمیدم و با یادآوری اینکه نکنه اطلاعاتی از ناهید و آریا پیدا کرده با عجله از اتاق بیرون زدم و خودم رو به اونی که گوشه حیاط مشغول راه رفتن بود رسوندم

 

_چی شده ؟؟ نکنه منظورت با آریا و ناهید بود ؟؟

 

دستی به ته ریشش کشید و سری تکون داد

 

_آره یه چیزایی فهمیدم که اگه توام بشنویشون ممکنه شاخ دربیاری

 

با کنجکاوی بهش نزدیکتر شدم

 

_بگو بببینم چی فهمیدی

 

انگار میخواست عکس العملم رو بعد از شنیدن این حرفش ببینه که دقیق نگاهش رو توی چشمام دوخت و گفت :

 

_اون دوتا باهم در رابطه ان اونم نه یه رابطه معمولی بلکه عاشقانه !!

 

 

 

 

 

 

چشمام تا آخرین درجه گشاد شد و ناباور بلند گفتم :

 

_چییییییییی ؟؟؟

 

سری به نشونه تایید تکون داد

 

_درست شنیدی باهم تو رابطن !!

 

بالاخره از شوک چه چیزی که شنیده بودم بیرون آمده و بهت زده پرسیدم :

 

_ ولی اون لعنتی که شوهر داره …

 

دور خودم چرخیدم و در حالیکه دستمو به سرم میگرفتم گیج ادامه دادم :

 

_وااای خدای من اصلا باورم نمیشه چطور همچین چیزی امکان داره ؟؟

 

امیر لبه سکوی توی حیاط نشست و درحالیکه سیگاری روشن میکرد و گوشه لبش میزاشت با تاسف گفت :

 

_خودمم دقیقه اول که شنیدم قیافه ام عین تو شده بود ولی وقتی که با چشمای خودم دیدم و بهم ثابت شد دیگه مطمئن شدم که دروغی در کار نیست

 

به سمتش چرخیدم و دستپاچه گفتم :

 

_از کی شنیدی ؟؟ چی دیدی مگه

 

پوک عمیقی به سیگار توی دستش زد

 

_خونه آریا رو که از قبل بلد بودم رفتم اونجا سر و گوشی آب بدم که از شانس خوب یکی از خدمتکارای خونش بیرون زد تعقیبش کردم رفت داخل یه مغازه و میخواست خرید کنه که به هر طریقی بود خودمو بهش نزدیک کردم و اینطوری شد که سر بحث دراومد و گفت که آره این دوتا با همن منم اولش باورم نشد ولی همین که کمکش خریداش رو تا نزدیکی های خونه بردم دیدم ماشینی در خونه متوقف شد و جلوی چشمای گرد شده ام ناهید رو دیدم کنار آریا نشسته بود اونم درحالیکه ….

 

 

 

 

 

 

 

اینجای حرفش که رسید دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد ، آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و با کنجکاوی پرسیدم :

 

_بگو در چه حالی دیدیشون ؟؟

 

با پوزخندی گوشه لبش ، سیگار توی دستش روی زمین پرت کرد و همونطوری که با پاش لِهِش میکرد گفت :

 

_هیچی فقط کم مونده بود همونجا برن تو کار هم و…..

 

با دیدن چشمای گرد شده ام با تاسف ادامه داد :

 

_ای بابا داشت پشت دست ناهید رو میبوسید ولی معلوم بود توی چه وضعیی هستن

 

دهنم از شدت شوک بازتر از این نمیشد

پس همه چی واقعیت داشت

ولی چرا ؟!

 

مگه این زن متاهل نبود !؟

مگه دَم از عشق و عاشقی با اون مرد نمیزد پس الان چه مرگش شده بود ؟؟

 

با یادآوری گذشته پوزخندی تلخ گوشه لبم نشست چطور یادم رفته بود همچین بلایی سر بابای بدبخت منم آورده بود و به روز سیاه نشونده بودش

 

این زن خودش شیطان بود ….

توی فکر بودم که دست امیر جلوی صورتم تکونی خورد و باعث شد به خودم بیام

 

_هااااا

 

_حواست کجاست چند دقیقه اس دارم صدات میکنم

 

دستمو به سرم گرفتم

 

_هیچی توی فکر رفتم که این زن تا چه حد میتونه حال بهم زن باشه !!

 

سری تکون داد و با لحن خاصی گفت :

 

_خوب ؟؟ دیگه تموم شد ؟؟

 

 

 

 

 

 

_چی تموم شد ؟؟

 

بلند شد و رو به روم ایستاد

 

_همین کارگاه بازی هات دیگه فهمیدی که چرا اون روز باهم بودن پس لطفا حالا دیگه بیخیالشون شو !!

 

سکوت کردم و هیچی نداشتم بهش بگم که دستش رو تهدید آمیز جلوی صورتم تکونی داد و حرصی گفت :

 

_قرارمون رو که یادت یادت نرفته

 

به اجبار و برای اینکه بیخیال بشه سری تکون دادم

 

_باشه !!

 

_خوبه امیدوارم به قولت عمل کنی

 

دستی به پشت شلوارش کشید و خاک های احتمالی رو تکوند و‌ به سمت در راه افتاد

 

_من دیگه برم !!

 

_کجا  به این زودی ؟؟

 

_کلی کار سرم ریخته باید برم

 

با تعجب و ابروهای بالا رفته نگاهش کردم

 

_جدی گفتی کارکاسبیت گرفته و سخت مشغولی ؟؟  یا الکی برای دل خوشی من اونطور گفتی

 

ایستاد و به سمتم چرخید

 

_میخوای با چشمای خودت ببینی کار میکنم و بیخیال بشی ؟؟

 

بدم نمیومد سر از کارش دربیارم

پس زودی قبول‌ کرده و گفتم :

 

_آره میخوام ببینم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه کور

    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره خاموش میشه؟ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Aramesh..
Aramesh..
1 سال قبل

وایییییی پادت جدید خیلی ممنون 😘

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

وای دستت درد نکنه چقدر سوپرایز شدبم

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x