_باشه پس باهام بیا
زودی به اتاقم برگشته و درحالیکه توصیه های لازم رو به گندم میکردم و از آرادم میخواستم حواسش بهش باشه
همراه امیر از خونه بیرون زدیم و طبق معمول پشت موتورش نشستم که گاز داد و زودی راه افتاد باورم نمیشد که این چیزی که میگه حقیقت داشته باشه
توی فکر بودم که با توقف موتور در مغازه سوپرمارکت بزرگی که اون نزدیکی ها بود با تعجب نگاهمو به اطراف چرخوندم که امیر موتور رو پارک کرد و خطاب بهم گفت :
_پیاده شو !!
با تعجب به دنبالش پیاده شدم که وارد مغازه شد دنبالش راه افتادم که جلوی چشمای ناباورم دونفری که اونجا مشغول بودن با دیدن امیر با احترام گفتن :
_سلام آقا
_سلام چی شد رحیم بارها رو آورد ؟؟
یکیشون که پشت میز نشسته بود سری تکون داد و گفت :
_آره یک ساعتی میشه که آوردشون توی قسمت پشتی انبار گذاشتیمشون نگران نباشید
امیر خوبه ای خطاب بهشون زمزمه کرد و به سمت منی که هنوز داشتم با چشمای گرد شده به مکالماتشون گوش میدادم چرخید
با دیدن حالت صورتم خندید و گفت :
_چیه ؟؟ چرا اینطوری نگاه میکنی ؟؟
دستمو به اطراف چرخوندم و ناباور سوالی پرسیدم :
_واقعا تموم این مغازه از توعه ؟؟
سری تکون داد
_ای تقریبا …ولی بیشترش قرض و قوله و وام گرفتنه ولی هی بد نیست خداروشکر کم کم دارن همه کارهام راست و ریست میشن
_هنوزم باورم نمیشه از اون کارهای خلاف زدی بیرون و زندگیت اینقدر تغییر کرده
لبخندی زد و درحالیکه با دست به داخل اشاره میکرد و من رو همراهش میبرد گفت :
_یه مدت بعد رفتن تو ، با بروبچ یه معامله گنده خلاف کردیم که خداروشکر یه خورده پول دستم اومد چون از اون وضعیت خسته شده بودم به فکرم زد بیام بیرون پس علاوه بر پولی که داشتم وام و قرض و قوله کردم و این مغازه رو گرفتم و حالا بعد از گذشت این مدت این وضعیتم شده که میبینی !!
نگاهمو روی اجناس توی مغازش چرخوندم
_واقعا برات خوشحالم که تونستی از اون منجلاب خودت رو بیرون بکشی !!
_آره راحت شدم خداروشکر
ته مغازش یه اتاقک کوچیک برای استراحت داشت که واردش شدیم طولی نکشید یکی از کارگراش به عنوان پذیرایی برامون چای و بسکویت آورد و رفت
یه کم کنارش نشستم و همین که فنجون خالیم روی میز گذاشته و قصد رفتن کردم امیر که تمام مدت توی فکر بود چیزی گفت که توجه ام به سمتش جلب شد
_بیا اینجا کار کن
_چی ؟؟ من ؟؟
سری تکون داد
_آره تو … مگه نگفتی دنبال کاری ؟؟
با اینکه ته دلم عروسی بود ولی دودل لب زدم :
_آخه خودت با اون همه قرض و قوله دوتا کارگرم داری منو میخوای چیکار ؟؟
اخماش رو توی هم کشید
_تو به ایناش کاری نداشته باش از فردا بیا و همینجا کمک دست بچه ها کار کن میدونی که من زیاد حساب کتاب کردنم خوب نیست پس قبول کن بهت احتیاج دارم
درسته مغازه سوپر مارکتش تقریبا بزرگ بود ولی بازم اینهمه کارگر نیاز نداشت و میدونستم از سر دلسوزی داره بهم پیشنهاد کار میده
وقتی دید دودلم کلی باهام حرف زد تا بالاخره راضی شدم از فردا بیام تا زمانی که به خونه برگردم لبخند از روی لبهام پاک نمیشد
چون دیگه نگران خرج و مخارجم نبودم حداقل تا مدتی میتونستم آرامش داشته باشم انگار خدا امیر سر راهم قرار داده بود تا دیگه دل نگران چیزی نباشم
ولی نمیدونستم که اونقدر که فکر میکنم زندگیم قرار نیست آروم بگذره و چیزهای خوبی در انتظارم نیست !!
چندروزی از مشغول شدنم پیش امیر میگذشت و چون تقریبا زیاد با جایی که زندگی میکردم فاصله ای نداشت راحت بودم
طبق معمول این چندروزه بعد از رسیدگی به حساب کتابا ، مشغول چیدن خوراکی ها توی قفسه بودم که با شنیدن صدای آشنایی اونم دقیقا از پشت سرم تنم یخ بست و دستم روی قفسه خشک شده موند
_سلام صاحب مغازه هست ؟؟
همونطوری بی حرکت مونده بودم
واقعا این صدا صدای ناهید بود اشتباه نمیکردم ، باورم نمیشد ولی اون اینجا چیکار میکرد ؟؟
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم هنوز همونطوری که پشت بهش دو قفسه دورتر ازش ایستاده بودم میترسیدم سمتش بچرخم و واقعا خود خودش باشه و اون وقت بدبخت بشم
پس چیدن خوراکی ها رو نصف نیمه رها کردم و همونطوری که پشتم بهش بود نامحسوس و دور از چشمش به سمت ته مغازه جایی که به اون دیدی نداشت رفتم
قبلم محکم به قفسه سینه ام میکوبید
یعنی این زن اینجا چیکار میکنه زودی از بین وسایل ماسکی بیرون کشیده و روی دهن بینی ام زدم و تا حدامکان هم شالم رو جلو کشیدم
نمیخواستم بشناستم
چون حس خوبی به اومدنش اینجا نداشتم و میدونستم یه خبرایی هست که سر و کله اش اینجا پیدا شده
گوشه ای پشت ویترین ها ایستادم و به مکالمه اش با پسرا گوش دادم
_نه نیستن کاری دارید !؟
بی حوصله پووفی کشید و پرسید :
_خبر ندارید کی میان ؟؟
_نه خانوم معلوم نیست
حرکاتش رو زیر نظر داشتم خم شد و با کاغذ و خودکاری که روی میز بود چیزی نوشت و سمتشون گرفت
_پس هر وقت رئیستون اومد اینو بهش بدید !!
یکی از پسرا از دستش گرفت و گفت :
_باشه حتما !!
سری تکون داد و بعد از اینکه با ناز و عشوه عینک دودی روی موهاش رو باز روی چشماش میزد از مغازه بیرون رفت
و من تازه تونستم نفس حبس شده از ترسم رو آزاد کنم یعنی چی شده بود ؟؟
اصلا اون چطوری تونسته بود امیر رو پیدا کنه ؟؟
با عجله سراغ پسرا رفتم و با نفسی که به سختی میرفت و میومد پرسیدم :
_اون کاغذی که اون زنه بهتون داد که به امیر بدید کجاست چیکارش کردید ؟؟
با تعجب نگاهی با همدیگه رد و بدل کردن
که بی اختیار صدامو بالا بردم و عصبی بلند گفتم :
_گفتم کجاست ؟؟
چون میدونستن من ، یه نسبت نزدیک با امیر دارم به همین خاطر یه کم ازم میترسیدن که باعث اخراجشون بشم
پس دستپاچه کاغذ رو از بین ورقه های دفتر روی میز بیرون کشیدن و به سمتم گرفتن چشم غره ای بهشون رفتم و با دستای لرزون کاغذ رو باز کردم
و یکباره با دیدن متن توش پاهام لرزید و نزدیک بود نقش زمین شم که زودی دستمو به یکی از قفسه ها گرفتم
_میدونم از جاشون خبر داری میخوای دفعه دیگه با پلیس نیام سروقتت ، زنگ میزنی و با زبون خوش جاشون رو لو میدی
پایین این جلمه هم شماره تلفنش رو نوشته بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واییییییییییی خودا باورم نمیشه هر روز پارت داریم ممنون
خداروشکر یکم به ما فک کردی و پارت میزاری این سه روزه
وای چه خوب که هر روز داری پارت میزاری