باورم نمیشد از کجا تونسته بود آدرس امیر رو پیدا کنه اصلا چطور فهمیده من کسی بودم که آراد رو از اون مرکز بردم ؟؟
تموم این فکرا مثل خوره به جونم افتاده بودن
طوری که حس میکردم نفسم سنگین شده و به سختی میتونم خودم رو تکونی بدم نمیدونم چقدر توی اون حال و هوا بودم
که یکی از پسرا سمتم اومد و درحالیکه کنار پام روی زمین مینشست با نگرانی پرسید :
_حالتون خوبه ؟؟
وقتی دید هیچی نمیگم و فقط به رو به رو خیره شدم سری تکون داد و وحشت زده به سمت دوستش چرخید و گفت :
_زود آبی چیزی بیار !!
باهم حرف میزدن و گه گاهی هم با نگرانی منو صدا میزدن ولی من چیزی متوجه نمیشدم فقط گیج و منگ به کاغذ توی دستم زُل زده بودم
نمیدونم چند دقیقه ای گذشته بود
که صدای قدمای کسی توی مغازه پیچید و پشت بندش صدای نگران امیر بود که به گوشم رسید
_اینجا چه خبره چی شده ؟؟
با دیدن قیافه وا رفته من پسرا رو کنار زد و دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالا برد
_نازی دختر چت شده این چه حال و روزیه که تو داری هاااا ؟؟
وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم و شوکه ام نگران چندسیلی نسبتا آروم به صورتم کوبید که بالاخره به خودم اومد
و با بغضی که داشت راه گلوم رو میبست نالیدم :
_امیر ….
_هیچی نگو فقط یه کم از این بخور حالت سر جاش بیاد !!
پشت بندش نی آبمیوه رو جلوی لبهام گرفت
به سختی یه کمی ازش خوردم و با صورتی درهم و گرفته کنارش زدم
_نمیخوام !!
_حالا بگو چی شده ؟؟
نمیخواستم چیزی پیش پسرا بگم پس سکوت کردم فهمید پس پسرا رو رد کرد رفتن و پشت بندش زیربغلم رو گرفت و کمکم کرد راه برم و من رو به انباری کوچیکی که تقریبا شبیه اتاقی بود برد تا استراحت کنم
همین که روی صندلی نشستم قبل از اینکه سوال پیچم کنه کاغذ مچاله شده توی دستمو به سمتش گرفتم با تعجب از دستم گرفتش
همین که بازش کرد دیدم چطور با خوندن هر کلمه اش چشماش گرد و گردتر میشن و یهویی با تعجب پرسید:
_کی این رو نوشته ؟؟
دستمو به سرم گرفتم و بی جون نالیدم :
_ناهید
_چییییییی؟؟
با پوزخند تلخی همه قضیه رو براش تعریف کردم ، بعد از پایان حرفام دیدم چطور به فکر فرو رفت
ناراحت توی خودم جمع شده بودم
ناراحت از اینکه انگار این دنیا نمیخواست بزاره من آب خوش از گلوم پایین بره و راحت باشم
_خوب شد تو رو ندید !!
با شنیدن این حرف از دهن امیر سرمو بالا گرفتم و بغض کرده نگاهش کردم
_بالاخره که چی ؟؟
فهمیده من آراد رو بردم ولی نمیدونم چطور اینو فهمیده
_شاید دیدتت … مگه اون مرکز دوربین نداشته ؟؟
به فکر فرو رفتم واااای خدای من چطور یادم رفته بود که بخش راهرو و مدیریت دوربین نصب بوده
_وااای آره داشته !!
_خوب دیگه آریا به اون مرکز رفت و آمد داشته و از اون طرفم آریا با ناهید رابطه داره پس صد در صد از وجود آراد و اینکه اونجا بستریش کردن خبر داشته و یا شایدم کار خودش بوده ، فیلمای دوربین ها رو هم دیده میخواستی نشناستت ؟؟
دستمو به سرم گرفتم و درمونده نالیدم :
_میگی حالا چیکار کنم ؟؟
به صندلی تکیه داد و بیخیال گفت :
_هیچی !!
وا رفته نگاهش کردم
_هیچی ؟؟ منظورت چیه ؟؟ مگه ندیدی نوشته بود دفعه بعدی با مامور میاد سراغت
سیگاری از جیب شلوارش بیرون آورد و نخی گوشه لبش گذاشت و بیخیال گفت :
_زر زده !!
دستامو به سرم گرفتم
_ولی من میترسم ….
فندک رو زیر سیگار گرفت و روشنش کرد و بعد از اینکه پوووک عمیقی بهش زد گفت :
_هیچ کاری نمیتونه بکنه توام چند روزی اینجاها آفتابی نشو تا خودم کارش رو بسازم
با ترس خودمو سمتش کشیده و لب زدم :
_میخوای چیکار کنی ؟؟
با تعجب چندثانیه ای نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_باورکنم تو همون نازی هستی که از هیچی ترسی نداشت و توی دهن شیرم میرفت ؟؟ الان چت شده این چه حال و روزیه که تو داری هاااا ؟؟
با یادآوری گذشته دستی به پیشونیم کشیدم
_آره خودمم ولی قبلا کسی رو نداشتم که بخاطرش امیدی به زندگی داشته باشم و برای محافظت ازش و اینکه بلایی سرش نیاد بترسم ولی الان آراد و گندم رو دارم میفهمی ؟؟
دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد
_باشه باشه فهمیدم حالا پاشو برو به زندگیت برس من حواسم به همه چی هست
نگران گفتم :
_ولی آخه …..
توی حرفم پرید
_پاشو گفتم برو اون زنیکه هیچ غلطی نمیتونه بکنه نترس !!
با حرفای دل گرم کننده ای که امیر میزد
حالم یه کم عوض شد و روحیه گرفتم پس بلند شدم و بعد از برداشتن کلی جنس که از مغازه ، امیر بهم داد و مجبورم کرد با خودم ببرم به خونه برگشتم
ولی تموم مدت میترسیدم کسی تعقیبم کرده باشه پس با احتیاط راه میرفتم و مدام به عقب برمیگشتم ببینم کسی پشت سرم هست یا نه !!
در کل تا به خونه برسم مردم و زنده شدم
خسته و با کوله باری از فکر و درموندگی بالاخره به خونه رسیدم و وارد اتاق شدم
ولی همین که سرمو بالا آوردم تا چیزی بگم
با دیدن صحنه رو به روم به یکباره تموم غم هام پوچ شد و به هوا رفته و لبخند کم جونی روی لبهام شکل گرفت
آراد روی زمین دراز کشیده و درحالیکه به خواب رفته بود گندم رو محکم توی بغلش گرفته و دستش رو دورش حلقه کرده بود
گندمی که سرش روی سینه آراد گذاشته بود و معلوم بود به خواب عمیقی فرو رفته
دیدن این صحنه آنچنان شور و شوقی در من به وجود آورد که بی اختیار به در اتاق تکیه داده و اینقدر غرقشون شده بودم که دوست داشتم ساعت ها همونجا بمونم و تماشاشون کنم
لبخندم بزرگ و بزرگتر میشد
ولی با یادآوری اتفاقاتی که امروز برام افتاده بود
به یکباره لبخند روی لبهام خشکید و درحالیکه وارد اتاق میشدم و وسایل گوشه اتاق میزاشتم زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_یعنی باید همه چی رو بهش بگم ؟؟
تو فکر این بودم که همه ی گذشته ای که با هم داشتیم رو بهش بگم و خودم رو از این بار سنگینی که روی دوشمه رها کنم و شدیدا توی فکر بودم که با شنیدن صدای گرفته ی آراد به خودم اومدم
_چی رو میخوای بگی !؟
شوکه نگاهش کردم کی بیدار شده بود که من متوجه نشده بودم ؟؟ با این حرفش فهمیدم زمزمه زیرلبم رو شنیده پس دیگه جای پنهان کاری نبود
پس درحالیکه خسته همونجا روی زمین مینشستم خیره چشمای خواب آلودش شده و دل رو به دریا زده و گرفته پرسیدم :
_حوصله اش رو داری برات یه قصه بگم ؟؟
گیج دستی به چشماش کشید و با دیدن حال بد و صورت رنگ پریده ام هیچی نگفت و فقط سری به نشونه تایید حرفام تکونی داد
که نگاه ازش دزدیدم و با سری پایین افتاده شروع کردم از اول همه چیز رو تعریف کردن !!
آره همه چی رو گفتم …
درست از همون اولش ، اونم بدون هیچ گونه کم و کاستی !!
که چطور باهمدیگه آشنا شدیم و من قصد انتقام ازش رو داشتم ولی حین کلکل و بحث هایی که داشتیم کم کم عاشق هم شدیم
اینقدر گفتم و گفتم تا رسیدم به گندم …
نگاهمو بهش دوختم که چطور معصومانه به خواب عمیقی فرو رفته بود و تیر خلاص رو زدم
_همه ی قصه تا همینجا بود !!
روی سر بلند کردن و مستقیم به آراد نگاه کردن رو نداشتم یه حس بد داشتم حسی که باعث شده بود دست و پاهام بلرزن و کنترلی روی خودم نداشته باشم
_نگو چیزی که توی ذهنمه اشتباهه !!
از لرزش صداش معلوم بود متوجه همه چی شده ، اینکه ممکنه یکی از شخصیت های این قصه ای که براش تعریف کردم خودش باشه
دستم مشت شد و سعی کردم جلوی احساسات و عواطف خودم رو بگیرم و آروم باشم چون الان وقت کم آوردن نبود
مخصوصا با اتفاقایی که افتاده بود و میدونستم به زودی ناهید هر طوری شده پیدا و جدامون میکنه
پس باید هر چه زودتر یه کاری میکردم
بالاخره سرمو بالا گرفتم که نگاهم توی نگاه بهت زده و ناباورش نشست که چطور منتظر جوابی از منه
تموم شهامتم رو جمع کردم و گفتم :
_درست فهمیدی آدمای این قصه ای که برات تعریف کردم من و توییم و گندمم دخترمونه !!
لبهاش رو با زبون تَر کرد و بالاخره به سختی گفت :
_چی ؟؟
باورش نمیشد حقم داشت
از کسی که حافظه اش رو از دست داده بود چه توقعی میتونستم داشته باشم ؟؟
نفسم رو به سختی بیرون فرستادم و جدی گفتم :
_درست شنیدی هر چی گفتم واقعیتن !!
نگاهش رو به گندم دوخت و ناباور دستی روی موهاش کشید
_ولی من هنوزم باورم نمیشه !!
لبخند تلخی زدم :
_حق داری ….
یکدفعه اخماش رو توی هم کشید و دستش رو به سرش گرفت و با درد نالید :
_آاااخ
با نگرانی سمتش رفتم کنارش نشسته و دستش رو گرفتم
_چی شدی ؟؟ حالت خوبه ؟؟
چشماش رو بست و با درد نالید :
_آاااخ سرم
میدونستم نباید یکباره همه چی رو بهش میگفتم ولی دست خودم نبود و ترس از ناهید باعث شده بود دست به این کارا بزنم
با عجله سمت داروهاش که گوشه اتاق بودن رفتم و با دستایی لرزون سعی کردم از جعبه درشون بیارم ولی دستم لرزید و همه پخش زمین شدن
وااای زیرلب زمزمه کردم
و با عجله خم شدم و یک دونه رو برداشتم و با عجله بلند شده و با بطری آبی که گوشه دیوار بود سمت آراد رفتم
_دهنت رو باز کن !!
ولی انگار بهش شوک وارد شده باشه هیچ عکس العملی به حرفم نشون نمیداد و فقط چشماش روی هم فشار میداد و بدنش میلرزید
گندم که از سر و صداهای ما بیدار شده بود از بغل آراد بیرون اومد و کِز کرده درحالیکه به من میچسبید لرزون گفت :
_مامان عمو چش شده ؟؟
_هیچی مامان تو برو تو حیاط با بچه ها بازی کن !!
_ولی مامانی …..
همونطوری که نگاهم به آراد بود دستپاچه توی حرفش پریدم :
_برو گفتم زود باش !!
ترسیده از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون زد
دستمو پشت سر آراد گذاشتم و سرش رو یه خورده بلند کردم و قرص رو لای لبهای بهم چسبیده اش گذاشتم و با نگرانی صداش زدم
_تو رو خدا دهنت رو باز کن !!
بدنش داشت میلرزید
ترس برم داشته بود لعنت به من ، نباید اینطوری بی مقدمه همه چی رو بهش میگفتم
_آراد تو رو خدا دهنت رو باز کن دارم میترسمممم
بالاخره به هر بدبختی که بود قرص توی دهنشش گذاشتم و بهش یه خورده آب دادم بعد از اینکه قرص رو قورت داد
سرش رو بغل گرفته و بی اختیار خم شده و سرمو روی سرش گذاشته و با ترس زیرلب شروع کردن به هر دعایی رو خوندن
نمیدونم چقدر زمان گذشته بود
ولی کم کم لرزش بدنش از بین رفت و توی بغلم آروم گرفت
نمیدونستم دقیقا چه بلایی سرش اومده که اینطوری میشه و حتی حافظه اش رو هم از دست داده
از خانوم مدیر یه چیزایی شنیده بودم ولی نمیشد به حرفاشون اعتماد کرد معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن که این شکلی شده
خسته هنوز توی همون حال بودم
که چشماش رو باز کرد و درحالیکه نگاه بی روحش رو به رو به رو میدوخت با صدای لرزون و گرفته ای گفت :
_پس به خاطر همین بود که از روز اول اینقدر بهت حس نزدیکی داشتم !!
سرمو بلند کرده و دستمو روی موهاش کشیدم
_آره …ولی الان وقت این حرفا نیست باید تا دیر نشده یه فکری بکنیم !!
_چه فکری ؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بدبختی از این بخت برگشته ها دست نمیکشه
واییییییییییی خدا به آراد همچیو گفت الان میدونه بابای گندمه😊 واقعا مرسی واسه پارت 😍😘
اره والا دست راستت بسر نویسنده حورا دیونمون کرد با پنهونکاریاش 😂😂😂