درمونده سرمو بین دستام گرفتم
_نمیدونم !!
یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید صداش زدم و گفتم :
_حالا که همه چی رو برات تعریف کردم تو چیزی یادت نمیاد ؟؟
_در چه مورد ؟؟
_در مورد اینکه دقیقا چه بلایی سرت اومده
_یه صحنه هایی تار و گنگ ، کم و بیش تو خاطرم میان و میرن ولی بیفایدن چون مدتهاست که همین شکلیم !!
ناامید آهااانی زیر لب زمزمه کردم و از کنارش بلند شده و بیقرار شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن و در همون حال گفتم :
_پس باید از اینجا بریم
_چی چرا ؟؟
نمیدونستم اینم بهش بگم یا نه …
چون از عکس العملش میترسیدم با دیدن تعلل توی نگاهم سوالی پرسید :
_چیزی شده ؟؟
سری تکون دادم و گفتم :
_ آره چون دنبالمونن و ممکنه گیر بیفتیم !!
وحشت توی نگاهش نشست
_کین ؟؟ از آسایشگاهی که بستری بودم منظورته ؟؟
_نه کسایی دیگه هستن کسایی که زیادی بهشون مشکوکم و حس خوبی از این پیگیری هاشون ندارم !!
_کین خوب ؟؟
چاره ای جز گفتن واقعیت نبود پس راست توی چشماش زُل زدم و گفتم :
_خانوادت !!
گیج گفت :
_خانوادم که فکر نکنم برامون ضرری داشته باشن
هه چه خوش خیال بود که فکر میکرد اونا کاریش ندارن و میتونه از این به بعد راحت زندگی کنه
_نه تا زمانی که نفهمیدم چی توی سرشون میگذره و چی ازت میخوان !!
گیج و گنگ لباش رو بهم فشرد و سکوت کرد
میدونستم چون حافظه اش رو از دست داده و دقیقا از چیزی خبر نداره و نمیدونه منظورم از این حرفایی که میزنم چیه به همین خاطر اینطوری سکوت کرده
پس با عجله شروع به جمع کردن وسایلمون کردم تا قبل از اینکه دیر بشه و ردمون رو بزنن از اینجا بریم
چون دلم اصلا آروم و قرار نداشت
درسته امیر بهم گفته بود نگران چیزی نباشم ولی مگه این استرس ولم میکرد
تموم مدتی که در حال جمع کردن وسایل بودم آراد توی سکوت فقط نگاهم میکرد و هیچی نمیگفت
همین که تموم وسایلمون رو که چیز زیادی هم نمیشدن رو جمع کردم و میخواستم بلند شم آراد صدام زد و به سختی گفت :
_جایی رو هم برای رفتن داریم !؟
با این حرفش تازه به خودم اومدم و وارفته سر زمین نشستم راست میگفت مگه من احمق جایی هم برای رفتن داشتم ؟!
انگار از حالت صورت و نگاهم به عمق ماجرا پی برده باشه هیچی نگفت و فقط با ناراحتی نگاهم کرد
حالا این من بودم که گیج و گنگ فقط نگاهمو به اطراف میچرخوندم و نمیدونستم باید چیکار کنم
حالم بد بود
به قدری که وقتی گندم سمتم اومد و صدام زد
هیچی نتونستم بهش بگم و هنوز به رو به رو خیره بودم
آراد که حال بدم رو دید
گندم رو صدا زد و سمت خودش کشوندش
از همه جا رونده و درمونده شده بودم
حالا میخواستم بدون پول و جا و مکان چیکار کنم …هیچ راه فراری نداشتم همین فکر هم داشت حالم رو خراب میکرد
نمیدونم چقدر توی اون حال نشسته بودم
که صدای کوبیده شدن در حیاط به گوشم رسید با فکر به اینکه حتما یکی از همسایه هامونن بی اهمیت بودم
ولی طولی نکشید یکدفعه در اتاق باز شد و صدای آشنایی کسی توی گوشم پیچید که سال ها بود کابوس روز و شبام بود
_تو آسمونا دنبالت میگشتم رو زمین پیدات کردم !!
قلبم از حرکت ایستاد و ناباور به عقب برگشتم که با دیدنش توی قاب در درحالیکه هنوز عین گذشته زیبا و جذاب بود خشکم زد
چطوری من رو پیدا کرده بود ؟؟
ناباور نگاهمو روی ناهیدی که درست عین دخترای جوان لباس پوشیده و به خودش رسیده بود چرخوندم
عطر مارک دارش توی اتاق نمور و قدیمیمون پیچیده بود ، هنوز داشتم گیج و گنگ نگاهش میکردم که قدمی داخل اتاق گذاشت و به سمتم اومد
_کلی دنبالت گشتم دخترم می….
یکدفعه از شوک بیرون اومدم و با صدایی که از شدت خشم میلرزید توی حرفش پریدم و بلند فریاد زدم :
_به من نگوووووو دخترم
با دیدن واکنش بدم ، ایستاد و دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد
_باشه باشه آروم باش !!
وحشت زده نگاهمو روی آرادی که گندم روی پاهاش نشسته بود و گیج به ما نگاه میکرد چرخوندم
_چطوری ما رو پیدا کردی ؟؟
رد نگاهمو گرفت و به اونا خیره شد و بی اهمیت به سوالم گفت :
_دخترت چقدر شبیه بابای خدابیامرزته
باز داشت اون روی سگ منو بالا میاورد چرا حرف از بابام میزد ؟؟حرصی سرش فریاد کشیدم :
_اسممم بابام رو به زبون نجست نیااار
حس کردم بغض کرده چون سکوت کرد و با اشکایی که توی چشماش حلقه زده بودن خیره نگاهم کرد
ولی اصلا برام اهمیتی نداشت
الان تنها چیزی که برام مهم بود اینه که دست از سر من و خانوادم برداره و بره
بلند شدم و دقیق سینه به سینه اش ایستادم و با حرصی که تموم وجودم رو به آتیش کشیده بود غریدم :
_میشه بگی چی از جونم میخوای و چطوری پیدام کردی ؟؟
بی اهمیت به حرفام نگاهش رو توی صورتم چرخوند و بغض کرده دستش به سمت لمس صورتم جلو آورد که با حالت چندش آوری خودم رو عقب کشیدم وقتی طرز رفتار بدم رو دید ناراحت سرش رو پایین انداخت و گفت :
_به اون پسره امیر شک داشتم پس همونجا نزدیک مغازه اش منتظر بودم که در کمال تعجب دیدم تو از اونجا بیرون زدی منم تعقیبت کردم
نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و ادامه داد :
_ من سال هاست دارم دنبالت میگردم درست از اون روزی که برای همیشه رفتی همه جا رو دنبالت گشتم ولی هیچ ردی ازت نبود
سرش رو بالا گرفت و درحالیکه نگاهش رو به آراد میدوخت جدی ادامه داد :
_ پس مجبور بودم برای پیدا کردنت به تنها ریسمانی که داشتم چنگ بزنم پس آراد رو زیر نظر گرفتم چون میدونستم بالاخره یه روزی به سراغش برمیگردی
آراد با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش میکرد که من حرصی گفتم :
_هه دنبال من میگشتی اون وقت میشه بگی چرا ؟؟
با غم توی چشمام زُل زد و منفورترین حرفی که فکر میکردم رو به زبون آورد
_چون دخترمی و میخواستم برات جبران کنم
از اینکه همه چی رو به این سادگی میگرفت عصبی بودم یعنی واقعا فکر میکرد بعد اون همه بلایی که سر من و بابام آورده من میبخشمش و باهاش خوب میشم ؟؟
با تمسخر سر تا پاش رو از نظر گذروندم و میخواستم هر چی لایقشه بارش کنم ولی یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید گفتم :
_خیلی دلت میخواد ببخشمت ؟؟
چشماش برقی زد و سری تکون داد
که نگاه ازش گرفتم و درحالیکه به سمت آراد میرفتم و گندم رو از آغوشش میگرفتم جدی گفتم :
_پس برای همیشه برو و ما رو تنها بزار !!
به وضوح دیدم چطور رنگش پرید و دستاش به لرزه افتاد ولی اصلا برام اهمیتی نداشت چون این زن برای من تموم شده بود و تموم این حرفا رو هم برای اینکه بره و ما رو تنها بزاره داشتم میگفتم
_ولی من …
توی حرفش پریدم :
_همین که گفتم چون نه من و نه آراد تو رو توی زندگیمون نمیخوایم
توی چشمام زُل زد و گستاخ گفت :
_ولی من هیچ کسی جز تو برام مهم نیست و اگه تموم مدت دنبال آراد بودم و هزینه های بستری شدنش رو دادم فقط و فقط بخاطر تو بوده همین و بس !!
باورم نمیشد اینطوری بی مهر و عاطفه داره در مورد آراد صحبت میکنه آرادی که اون رو مامان صدا میزد و اینقدر احترامش رو نگه میداشت
با اینکه با این حرفش عصبی شدم ولی باعث شد چیزی به خاطرم برسه و خشمگین بپرسم :
_چه بلایی سرش آوردی ؟؟
خشکش زد :
_چی ؟؟
اشاره ای به آراد که هنوز قادر نبود راه بره کردم و حرصی سوالم رو تکرار کردم
_گفتم چه بلایی سرش آوردی که به این حال و روز افتاده هاااااا ؟؟
ناباور دستش روی سینه اش گذاشت و به خودش اشاره ای کرد
_ با منی ؟؟ باورم نمیشه همچین حرفی رو بهم میزنی درسته بچه واقعی خودم نیست ولی از بچگی بزرگش کردم و دلم نمیخواد بلایی سرش بیاد
چشمام گرد شد و ناباور لب زدم :
_چی ؟؟ بچه واقعی خودت نیست ؟؟
دستی به موهای رنگ شده اش کشید
_آره نکنه فکر کردی آراد بچه واقعی خودمه ؟؟
واقعیتش این بود که شک همچین چیزی رو داشتم ولی نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم که عشقم به آراد یه عشق ممنوعه اس !!
با دیدن نگاه بهت زده ام ، داخل اتاق حقیر و فقیرانمون شد و درحالیکه با تیزبینی وسایلمون و در و دیوار رو از نظر میگذروند ادامه داد :
_من وقتی با عباس ازدواج کردم اون یه پسر کوچیک از ازدواج قبلیش داشت و منم چون تو رو از دست داده بودم و به خاطر مشکلاتی دیگه نمیتونستم بچه دار بشم قبول کردم سرپرستیش رو به عهده بگیرم
به سمت ما چرخید و درحالیکه به من و گندمی که توی آغوشم بود نزدیک میشد ادامه داد :
_من وقتی دیدمش که بهم خبر دادن همراه پدرش تصادف کرده پدرش که سر صحنه در جا فوت کرد و آراد هم که به این حال و روز افتاد منم بخاطر تو که میدونستم بالاخره یه روزی سراغش میای نگهش داشتم و هزینه های درمانش رو دادم چون میدونستم یه روزی به کارم میاد و به وسیله اش میتونم تو رو ببینم
چی ؟؟ عباس نجم فوت کرده
گیج خیره دهن ناهید شدم باورم نمیشد داره در مورد آراد اینهمه بی تفاوت صحبت میکنه
عصبی بودم اونم خیلی زیاد
طوری که دستام به لرزه دراومده بودن و قدرت کنترلشون رو نداشتم پس جدی گفتم :
_حرفات تموم شد ؟؟
وا رفته گفت :
_هاااا چی ؟؟
_میگم اگه حرفات تموم شد میتونی بری چون هیچ کس اینجا خواهان شنیدن حرفات نیست
فکر نمیکرد اینطوری باهاش صحبت کنم چون شوکه شده بود ولی بازم از رو نرفت و درحالیکه به سمتم قدمی برمیداشت و قصد لمس گونه گندمی که توی بغلم بود رو داشت گفت :
_ولی من تازه شما رو پیدا کردم و میخوام که با خودم ببرمتون !!
قبل از اینکه دست نجسش به بچه ام بخورم خودم رو عقب کشیده و درحالیکه گندم روی زمین میزاشتم برای اینکه از اونجا دورش کنم بهش گفتم :
_تو برو تو حیاط مامان جان بازی کن باشه ؟؟
سری تکون داد :
_چشم مامانی !!
اینو گفت و رفت ، حالا ما مونده بودیم با ناهیدی که با چشمایی لبالب اشک نگاهم میکرد فهمیده بود بخاطر اینکه از اون دور باشه گندم رو فرستاده بودم به بیرون بره
ولی اصلا ناراحتیش برام اهمیتی نداشت پس دستمو به سمت در گرفتم و ادامه دادم :
_منتظرم بری !!
اشکاش روی گونه هاش ریخت و ملتمسانه نگاهم کرد :
_میخوای به همین سادگی بیخیالم بشی ؟؟ بیخیال منی که مادرتم ؟؟
دیگه داشت شورش رو درمیاورد چرا نمیخواست بفهمه که جایی توی زندگی من نداره عصبی صدامو بالا بردم و سرش فریاد کشیدم
_چه مادری ؟؟
من مادری که اون همه بلا سر بابای بدبختم آورد و به خاری و ذلت کشوندش نمیخوام پس اگه میخوای احترامت رو نگه دارم و بیش از این پیشم کوچیک نشی زود از اینجا برو فهمیدی ؟؟
شوکه بهم خیره شده و چندباری دهنش برای گفتن حرفی باز و بسته شد ولی هیچ آوایی از بین لبهای لرزونش بیرون نمیومد
نمیدونم بی تفاوت چقدر خیره صورتش بودم که بالاخره بغضش رو قورت داد و درحالیکه لبهای لرزونش رو تکونی میداد گفت :
_باشه حالا که منو نمیخوای میرم چون نمیخوام بیشتر از این اذیتت کنم
دستی زیر چشمای نَم دارش کشید و به سمت در رفت ولی وسط راه انگار چیزی رو به خاطر آورده باشه ایستاد و به سمتمون برگشت ولی این بار مخاطبش من نبودم
چون خیره صورت گیج آراد شد و گفت :
_پدرت قبل از مرگش تموم اموالش رو به نام تو زده از جمله اون خونه ، پس حالا میتونی…
نگاهش رو توی خونه درب و داغونمون چرخوند و درحالیکه نگاه خیره اش رو به من میدوخت با غم اضافه کرد :
_با خانوادت راحت اونجا زندگی کنی
این رو گفت و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت
رفت و ندید چطور بعد رفتنش سد مقاومتم شکست و پاهای لرزونم دیگه نتونستن وزنم رو تحمل کنن و نقش زمین شدم
نگاه نگران آراد روی خودم حس میکردم
ولی اینقدر توی خودم غرق بودم که قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم
_خوبی ؟؟
با شنیدن صدای لرزون و نگرانش برای اینکه بیشتر از این نگرانش نکنم با لبخند تلخی گفتم :
_بهتر از این نمیشم
باورم نمیشد یعنی واقعا برای همیشه رفته بود ؟؟
اونم ناهیدی که توی این مدت فهمیده بودم خیلی سرسخت تر از این چیزاست و بیخیال هیچی نمیشه
یعنی واقعا باید باور کنم دیگه جایی توی زندگیم نداره و برای همیشه رفته
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این پارتش هیجان داره ببینیم گندمو میدزده یا نه پارت نداریم 🤦♀️
در پارت بعد گم شدن گندم رو مشاهده میکنیم🤌🏻😶
👍 😂 😂
حالا میره تو خیاط میبینه گندمو نیست
بچه رو فرستاد تو حیاط خودش تو اتاق موند، مامانش رو هم که امکان نداره راننده و محافظ همراهش نباشه رد کرد بره تو همون حیاط که بره بیرون؟؟!
دیوانه است یا زیادی شکه شده؟
الان اراد بالاخره درست درمون میفهمه نازی زنشه و گندم دخترش یا این دق به دل کردن ادامه دارد ؟:)))بعد این که اون خونه با نامش بود چرا این بدبخت رو داخل اسایشگاه نگه میداشتن خب داخل خونه نگه میداشت براش پرستار میگفت
عجب موجود بی عاطفه ی عوضییه این ننه نازی
می فهمه
خب دیدی ک میخاسته نازی رو پیدا کنه دیگ
برای این که از تریق آراد نازیو پیداکنه اینو چند بار گفت عزيزم برو یه بار دیگه بخون
بازم از عوضی بودنش چیزی کم نمیکنه😂💔فعلا که آتیش گرفت مرد:)))😶با این رمانم خدافظی کردیم😂❤