دستمو توی هوا تکونی دادم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد نالیدم :
_خوبم فقط یکدفعه سرم گیج رفت
_بیا بریم یه کم داخل بشین تا حال سرجاش بیاد
در تایید حرفش سری تکون دادم و بی حال داخل روی تخت چوبی نشستم و سرم رو به پشتی قدیمی قرمز رنگی تکیه دادم
ولی اصلا حالم سر جاش نمیومد
هرکاری میکردم همین وضع بود به جایی اینکه بهتر بشم کم کم داشتم بدتر میشدم
سرم به دوران افتاده بود که بالاخره گارسون با شربتی که سفارش داده بودم به سمتم اومد و جلوم گذاشتش
_چیز دیگه ای میل ندارید خانوم ؟؟
دستمو به سرم گرفتم و سعی کردم راست بشینم
_فعلا نه
سری به نشونه تایید حرفم تکونی داد و رفت بعد رفتنش شربت رو با دستای لرزونم برداشتم و یه کمی ازش خوردم با حس شیرینیش کم کم حالم بهتر شد
و تازه تونستم نفس راحتی بکشم
با دست آزادم ، آروم روی شکمم کشیدم و خسته زیرلب زمزمه کردم :
_یعنی واقعا باور کنم که تو اون تویی ؟؟
نمیتونستم باور کنم بچه ای توی شکممه ، ولی این حالت هام داشت به شک مینداختم ، تا رسیدم باید میرفتم آزمایشی میدادم تا مطمعن شم
با فکر وجود بچه ای از آراد توی شکمم لبخندی گوشه لبم نشست و به این فکر کردم که اگه واقعا حامله باشم و آراد بفهمه چه عکس العملی نشون میده ؟؟
توی خوش خیالی خودم به اینکه حتما خوشحال میشه و از این طریق میبخشتم لبخندی گوشه لبم نشست و زیرلب خطاب به بچه ای که نمیدونستم اصلا وجود داره یا نه زمزمه کردم :
_امیدوارم تو دلیل پیوند دوباره من و پدرت باشی
قصد داشتم هر طوری شده به دنیا بیارمش حتی اگه وجودش ممنوعه باشه و هیچ کسی نخوادش و یا دوستش نداشته باشه
همین که من و آراد میخواستیمش بس بود !!
توی خوش خیالی های خودم غرق بودم که راننده به سمتم اومد و گفت :
_اگه حالتون خوبه بهتره راه بیفتیم تا به شب برنخوریم خانوم
سری در تایید حرفش تکون دادم و بلند شدم
_باشه بریم !!
نمیدونم چند ساعتی توی راه بودیم که بالاخره به مقصد رسیدیم با توقف ماشین کنار پارکی که آدرس داده بودم کرایه رو پرداخت کرده
از ماشین پیاده شده و با شوه و ذوق نگاهم رو به اطراف چرخوندم تازه میفهمیدم که چقدر دلم برای این شهر و آدماش تنگ شده
روی صندلی رو به رو نشستم و با عجله گوشی رواز توی کیف بیرون کشیده و شماره امیر رو گرقتم
به دو بوق نکشیده صدای عصبی و دلخورش توی گوشم پیچید :
_چرا گوشیت رو از دیروز تا حالا خاموش کردی هاااا ؟!
_اولا سلام
بی تفاوت و صدالبته خشمگین غرید :
_گیرم که علیک ، بگو این چه طرز رفتاره ؟؟
حقیقت رو به زبون آوردم
_چون میترسیدم اونقدر بگی تا از اومدن پیشمونم کنی
با اصمینان گفت :
_صد درد صد میکردم و میکنم چون اینجا به هیچ وجه برای تو امن نیست
نگام روی پسر بچه کوچیکی که به سختی و با کمک پدر و مادرش تازه یاد گرفته بود که راه بره نشست و با دیدن تلاشش لبخندی کل صورتم رو در برگرفت
و بی اختیار خودم رو با بچه ای که توی شکمم بود و اصلا نمیدونستم وجود داره یا نه جمع بستم و گفتم :
_ولی ما اومدیم و الان توی پارک لاله هستیم
آنچنان از اومدنم شوکه شده بود که متوجه کلمه ما نشد و وحشت زده پرسید :
_چی ؟؟ گفتی کجایی ؟؟ من فکر نمیکردم واقعا بیای
درحالیکه به هیچ وجه نمیتونستم نگاه از اون بچه ناز بگیرم بیخیال لب زدم :
_گفتم پارک لاله ام چطور بعد این همه سال پاتوق قدیمیمون رو یادت رفته که کجاست و م…..
یکسره داشتم براش توضیح میدادم و میگفتم که توی حرفم پرید یکدفعه با شنیدن صدای داد بلندش وحشت زده صورتم درهم شد و گوشی رو از گوشم فاصله دادم
_لعنتی مگه نگفتم نیاااااااا ها ؟؟؟ مگه با تو نبودم که سه ساعت برات روضه خوندم
دست عرق کرده ام رو به پایین مانتوم کشیدم و جدی لب زدم :
_نتونستم !!
پوزخندش توی گوشم نشست
_نتونستی ؟؟ نکنه میخوای بخاطر هوا وهوس بیخودی سرت رو به باد بدی ؟؟ میفهمی داری چه خریتی میکنی ؟؟
همونطوری که نگاهم رو از پشت سر به پسربچه ای که حالا خیلی ازم فاصله گرفته بود میدوختم با امیدواری از اینکه حامله باشم و آراد ببخشتم با لبخندی لب زدم :
_منو میبخشه مطمعنم !!
با تمسخر زمزمه وار گفت :
_هه خوشم میاد امید الکی زیاد داری
از اینکه مدام داشت انرژی منفی میداد کلافه اخمام توی هم فرو رفت و با دستای مشت شده غریدم :
_چرا نمیزاری یه کم امیدوار باشم هااا ؟؟
تلخ گفت :
_چون نمیشه و میدونم چی در انتظارته دارم از قبل بهت هشدار میدم ، حالام همونجا بمون تا چند دقیقه دیگه بیام دنبالت
بعد گفتن این حرف بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه تماس رو قطع کرد ، لبامو روی هم فشردم و عصبی زیرلب زمزمه کردم :
_لعنتی !!
با یادآوری تنها برگ برنده ام که همین احتمال حامله بودنم بود سعی کردم آورم باشم و درست فکر کنم باید هر طوری شده امروز میفهمیدم حامله هستم یا نه
ولی چطور ممکن بود ؟؟
توی ذهنم به دنبال راه حلی بودم که از توی پارک چشمم خورد به داروخونه ای که رو به روم بود
باید مطمعن میشدم
با این فکر باعجله بلند شدم و به سمت اون طرف خیابون راه افتادم باید تا قبل اومدن امیر سراغ داروخونه میرفتم و کاری میکردم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آره درست حدس زدی زجرش میده مهسا رو میاره عمارت و نازلی میشه خدمتکار مهسا و کلی نازلی رو اذیت میکنند 😐
خووووو چرا اینقدر کممممممم
تف کم بود چقدر
وقتی اراد ببیننش زجرش میده مطمعنم بعد هم هنوز عاشقش میشه و به خوبی و خوشی زندگی میکنن😑😊،،،،،
نظر منم همینه
من فکر واکنش مامانهام. واقعاً ناهید بیخیال دخترش شده؟ یا عباس نجم بهش گفته بچه شوهر اولت مرده؟ اگه مورد دوم باشه، اونی که به چند قطعه نامساوی قسمت قسمت میشه عباس نجم خواهد بود.
عمرن آراد ببخشتش،الکی دل خوش دارع
امیدوارم حامله باشه
تا آراد هم ببخشدش
قطعا هست