زبونش رو ماهرانه روی گردنم میکشید و بالاتر میرفت تپش بی امان قلبم رو نمیتونستم کنترل کنم
خیلی وقت بود که نداشتمش و دلم لک زده بود برای یه بار بوسیدن و بوییدنش
حالا ، الان درست لحظه ای که انتظارش رو نداشتم داشتم تموم وجودش رو حس میکردم
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم
که زبو…نش بالاتر اومد و با قرار گرفتنش روی لاله گوشم بالاخره سد مقاومتم شکست
و صدای آ…ه بلندم بود که سکوت فضا رو شکست به طرز ماهرانه ای دستاش روی تنم میکشید و خودش رو محکم بهم میفشرد
با حس پایین…تنه و شدت تحر…یک شدگیش نمیدونم چم شد که یکدفعه به سرم زد و بیقرار دستامو دور گردنش حلقه کردم
و درست عین کسایی که جنون بهشون دست داده باشه با یه حرکت سرش رو سمت خودم کشیدم و بیقرار و با نفس های بریده لبامو روی لبهای درشتش گذاشتم
با دلتنگی و دلی که صدای کوبش بلندش داشت گوشامو کر میکرد داشتم با عجله و فارغ از همه جا پشت سرهم میبوسیدمش
توی دنیای دیگه ای غرق بودم و داشتم از وجودش لذت میبرده و دلتنگیم رو رفع میکردم که یکدفعه سرش رو ازم فاصله داد و چیزی گفت که به وضوح صدای شکستن قلبم رو شنیدم
_بسه دیگه داری حالم رو بهم میزنی
بهت زده و ناباور نگاهش کردم
یعنی این کسی که الان داشت از بوسه های من حالش بد میشد و با چندش نگاهم میکرد آراد بود
با دیدن حالت نگاهم با چندش دستی به لبهاش کشید و درحالیکه ازم فاصله میگرفت با تمسخر گفت :
_هه همونطوری که حدس میزدم کافیه یه مرد لمست کنه اونوقت که زود وا میدی
قلبم از درد فشرده شد
باورم نمیشد آراد داره اینطوری با این لحن بد باهام صحبت میکنه
با تمسخر نگاهش رو سر تا پام چرخوند
_این دفعه بخاطر خاتون از گناهت میگذرم ولی دفعه بعد چیزی ازت ببینم دودمانت رو به باد میدم خانوم دزده
از زور تحقیراش دستام مشت شد
از اتاقک بیرون رفت و جلوی چشمای نمناکم در رو بست و قفل کرد
لبام از زور بغض میلرزید
پاهام سست شد و روی زمین آوار شدم
این بلایی بود که خودم سر خودم آورده بودم
حالام حقمه که اینطوری با تحقیر باهام حرف میزنه و پشیزی برام ارزش قائل نیست
با سردردی که از الان دچارش شده بودم دستام رو دور پاهام حلقه کردم و سرمو روشون گذاشتم و اجازه دادم اشکام تموم صورتم رو پُر کنن
نمیدونم چند ساعت توی اون حال بد دست و پا میزدم که با صدای باز شدن قفل به خودم اومدم ولی بدون اینکه از جام تکونی بخورم
پلکی زدم و زیرلب اسم خدا رو زمزمه کردم
امیدوار بودم کمکم کنه و از توی این منجلابی که توش گرفتارم رهاییم بده
نه به خاطر خودم ، بلکه بخاطر بچه ای که داشت توی وجودم رشد میکرد و از پدر و مادرش بی مهری میدید
نمیزارم اونم عین من بدشانس به دنیا بیاد
و کس و کاری نداشته باشه و درست مثل خودم وجودش پر از نفرت بشه
نفرتی که زندگیش رو نابود و از بین ببره
نمیزارم عقده یه زندگی خوب روی دل بچه ام بمونه و تموم عمرش حسرت بخوره
با این فکر دستم مشت شد و با حرص خیره روبه روم شدم
داشتم همینطوری توی فکر و خیال خودم پرسه میزدم که یکدفعه با شنیدن صدای حمید اونم درست بالای سرم به خودم اومدم
_پاشو باید بریم !!
با تعجب سرمو بالا گرفتم
_کجا ؟؟
با شنیدن صدای گرفته از گریه ام متعجب شدم و بی اختیار دستمو جلوی دهنم گذاشتم
برای ثانیه ای حس کردم دلش برام سوخت
چون با ترحم نگاهش رو توی صورت گریونم چرخوند و با پووف کلافه ای که کشید گفت :
_آقا گفتن ببرمت عمارت
با فکر به اینکه شاید از خر شیطون پیاده شده و میخواد ببخشتم و مثل گذشته باهام رفتار کنه
چشمام برقی زد و فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم و سوالی پرسیدم :
_واقعا ؟؟
سری تکون داد :
_آره زود باش تا عصبی نشده
دسای لرزونم رو ستون بدنم کردم
_باشه باشه
دستم لرزید و تا به خودم بیام پاهام پیج خورد و با پشت پخش زمین شدم
_آاااخ
نگران سمتم خم شد و دستش رو سمتم گرفت
_چی شد ؟؟ دستمو بگیر ببینم
از بس این چند وقته زجر کشیده و غذای درست حسابی نخورده بودم بدنم ضعف داشت و مدام جلوی چشمام سیاهی میرفت
_نمیخواد
بدون اینکه دستش رو بگیرم بلند شدم و با کمری خمیده و بدنی ضعیف و سری که مدام گیج میرفت همراهش شدم
ولی همین که با ذوق وارد عمارت شدم با چیزی که دیدم جلوی چشمام سیاهی رفت و اگه دستم رو به دیوار نمیگرفتم نقش زمین میشدم
مهسا جلوی چشمام درحالیکه دست توی دست آراد و یه طورایی از گردنش آویزون شده و در گوشش چیزهایی رو زمزمه میکرد داشت براش دلبری میکرد
نگاهم روی لباس باز تنش چرخید
لباس کوتاه قرمز رنگی که علاوه بر اینکه پاهای خوش تراشش رو به نمایش گذاشته بود از بالا هم کاملا باز و تقریبا نصف سی…نه هاش بیرون زده بود
تلوتلوخوران دستمو به دیوار محکمتر گرفتم تا مانع از افتادنم بشم حمید که متوجه حال بدم شده بود به سمتم خم شد و با نگرانی پرسید :
_باز چت شده ؟؟
اون حرف می زد و میخواست ببینه حالم خوبه یا نه ولی من انگار توی دنیای دیگه ای سیر میکنم به روبرو جایی که آراد و مهسا نشسته بودند خیره شده و پلکم نمیزدم
تمام وجودم پر شده بود از خشم
خشمی که داشت کم کم از کنترلم خارج میشد و کار دستم میداد
نمیدونم چند دقیقه توی اون حال بودم که توجه آراد به سمتم جلب شد و بیتفاوت نیم نگاهی سمتم انداخت و بلند خطاب به حمیدی که دلسوزانه دور بر من میچرخید گفت :
_چه خبره خونه رو گذاشتی رو سرت حمید ؟؟
دستپاچه به سمت آراد برگشت
_ ببخشید آخه حال خانوم خوب نیست
آراد درحالیکه خیره من بود بوسه ای پشت دست مهسا نشوند با این کارش حس کردم تیری به قلبم فرو رفته
اشک توی چشمام حلقه زد
که خطاب به حمید با تمسخر گفت :
_خانوم ؟؟ این خونه یه خانوم داره اونم مهساس فهمیدی یا نه ؟؟
حمید با ترس دستشو روی سینه اش گذاشت و خم شد
_بله فهمیدم قربان
_اوکی تو میتونی بری
با این حرفش حمید دو پا داشت دوتای دیگه هم قرض گرفت و با عجله از سالن بیرون رفت و من رو تنها گذاشت
تو حال و هوای خودم بودم که آراد یکی از خدمتکارای خونه رو صدا زد
دختره باعجله خودش رو به سالن رسوند و با احترام گفت :
_بله قربان !
آراد انگار داره به چیز بی ارزشی نگاه میکنه نیم نگاهی سمتم انداخت و خطاب به دختره گفت :
_ببرش قسمتی که خودتون هستین و کارها رو یادش بده
دختره با چشمای گشاد شده اشارهای بهم کرد
_ایشون رو ببرم ؟؟
_آره مگه کسی غیر از اون که به درد خدمتکاری بخوره هم اینجا هست ؟؟
دختره دستپاچه نگاهی بهم انداخت
_ولی قربان آخه نم…
آراد عصبی سرش فریاد کشید
_زود کاری که گفتم رو انجام بده
از صدای داد بلندش به خودش لرزید
_چشم ببخشید رئیس
با عجله به سمتم اومد و شرمنده گفت :
_بیاید بریم
پس میخواست من رو خدمتکار خودش و مهسا جونش بکنه و اینطوری کم کم زجرم بده
میتونستم از این فرصت استفاده و فرار کنم
ولی میدونستم هرجایی که برم این دل لعنتیم آروم و قرار نداره و باهام راه نمیاد پس برای آرامش دلمم که شده مجبور بودم اینجا بمونم
حتی در نقش خدمتکار خونه اش !!
نمیدونم برای چندمین بار در طول این مدتی که اینجا اومدم قلبم شکسته و اینطوری جلوی دیگران خار و خفیفم کرده
ولی بازم نمیتونستم نسبت بهش متنفر باشم و فوقش چند دقیقه ای ازش عصبی میشدم و بعدش انگار نه انگار اونطوری من رو شکسته ، با دیدن دوبارش چشمام برق میزنن و باز عاشقانه میخواستمش
توی فکر بودم که با تکون خوردن دست اون دخترِ جلوی صورتم به خودم اومدم و آروم زمزمه کردم :
_باشه !
با سری پایین افتاده و زیر نگاه سنگین بقیه داشتم دنبالش می رفتم که این بار مهسا صدام زد و گفت :
_وایسا !!
با دستای مشت شده درحالیکه از درون داشتم خودخوری میکردم تا چیزی بهش نگم ایستادم
با ناز بازوی آراد رو نوازش کرد و خطاب بهش گفت :
_میشه یه چیزی ازت بخوام و نه نگی ؟؟
آراد با لحن عاشقانه ای گفت :
_تو جون بخواه فقط
با دیدن عاشقانه هاشون اعصابم به حدی بهم ریخت که پشت پلکم شروع کرد به پریدن لعنتی باز تیک عصبیم برگشته بود
_اون رو بده به من ؟؟
آراد گیج نگاهی بهش انداخت
_اون ؟؟ یعنی چی ؟؟
مهسا با ناز خندید و درحالیکه لباش رو جلو میداد موهاش رو پشت گوشش فرستاد و گفت :
_منظورم با نازیِ که بشه خدمتکار شخصی من و کارهای من رو انجام بده
با این حرفش آراد سکوت کرده و توی فکر فرو رفت مهسا انگار داره درباره اسباب بازی جدیدی حرف می زنه با شوق توی جاش تکونی خورد و ادامه داد :
_میدونی که من باردارم و بیشتر کارامو نمیتونم انجام بدم پس نیاز به خدمتکار شخصی دارم پس چه کسی بهتر از این نازی که هر دقیقه کنارم باشه و کارامو بکنه
باورم نمیشد یعنی من خدمتکار شخصی این عجوزه خانوم بشم ؟؟
خون داشت خونم رو میخورد و به قدری عصبی شدم که سرمو بالا گرفتم و حرصی خطاب بهش گفتم :
_هه چه غلطا خواب دیدی خیر باشه خانوم
مهسا عصبی لبش رو گزید و با کینه و خشم براش خط و نشون کشیدم ، آراد با این حرفم سرش رو بالا گرفت و چند ثانیه بی حرف خیره چشمام شد
منتظر بودم طرفداریم رو بکنه ولی یکدفعه دستش رو دور شونه های مهسا حلقه کرد و با چیزی که گفت خشکم زد
_اوکی از این به بعد اون خدمتکار شخصی توعه و وظیفش اینه که همه جا کنارت باشه و همه کارات رو انجام بده وگرنه …..
با تنفر نگاهش رو به چشم دوخت و ادامه داد :
_اصلا براش خوب نمیشه و مجبور میشم کاری رو که نباید رو باهاش انجام بدم
این الان داشت منو تهدید می کرد ؟؟
یعنی یادش رفته بود نازی از هیچی نمیترسه از هیچکس ابایی نداره
باورم نمیشد که فکر میکنه من به خاطر ترسمه که اینجا موندم ؟!
نمیدونست اگه من اینجا موندم اول از همه فقط و فقط به خاطر علاقه ای که بهش دارم بعد از اون بخاطر بچه ای که تو شکممه
دهن باز کردم تا جواب دندون شکنی بهش بدم ولی باز نمیدونم چه مرگم شده بود که سکوت کردم و با اعصاب داغون نگاه ازش دزدیدم
یه طورایی میترسیدم از خودش و این خونه دورم کنه ، ولی اون سکوتم رو نشونه ترس و بزدلیم دید چون اشاره ای به دختر کنارم کرد و با تمسخر گفت :
_همکار گرامت رو با خودت ببر
_چشم قربان
دختره که معلوم بود خیلی ترسیده با عجله آستین لباسم رو گرفت و دنبال خودش کشید
_بیاید بریم تا دردسر درست نشده زود باش
اون من رو دنبال خودش میکشید ولی من تموم مدت نگاهم به آرادی بود که کنار مهسا نشسته و با پوزخندی گوشه لبش با تنقر نگاهم میکرد
با رسیدن به قسمتی که مخصوص خدمتکارا بود به خودم اومدم و با چشمایی که اشک توشون حلقه زده بود نگاهمو بین تخت های چندطبقه ای که روی هم بودن چرخوندم
یعنی من قرار بود اینجا بمونم ؟؟
دختره به سمت تنها تخت خالی که گوشه اتاق بود رفت و با اشاره ای بهش گفت :
_فعلا این تخت برای شماس
به سمت کمدای گوشه اتاق رفت و دستی روی آخری کشید و ادامه داد :
_اینم از کمدت چیز دیگه ای هم خواستی بهم بگو
سری در تایید حرفش تکونی دادم که از اتاق خارج شد و من رو با کوله باری از غم ها تنها گذاشت
لبه تخت نشستم و اشک سمجی که گوشه چشمم جا خوش کرده بود بالاخره روی گونه ام چکید ، با خشم دستمو روش کشیدم و زیرلب حرصی زمزمه کردم :
_بسه گریه نکن لعنتی !!
ولی مگه اشکام بند میومدن ؟
پشت سر هم اشکام بودن که صورتم رو در برگرفته و حالم رو خراب تر از اینی که هستم میکردن
برای اینکه جلوی آراد مقاومت کرده و باز مثل گذشته اون رو عاشق خودم کنم باید مقاومت میکردم و جلوش به این سادگی ها کوتاه نمیومدم
با این فکر اشکام بند اومد
و دستم از زور خشم مشت شد ، آره همینه من نازی ام ، نازی که هیچ چیزی نمیتونه از پا درش بیاره
انگار نیروی مضاعفی پیدا کرده باشم با عجله بلند شدم باید اول از همه به خودم میرسیدم و از شر این بوی بدی که توی اون اتاقکی که زندانی بودم گرفته ام خلاص میشیدم
با این فکر سر وقت کمد لباسی که به من داده بودنش رفتم و بازش کردم خداروشکر چند دست لباس فرم توش بود یه دستش رو بیرون کشیدم و به سمت حمام کوچیکی که همونجا بود رفتم
بعد از دوش کوتاهی که گرفتم بدون اینکه موهای بلندم رو خشک کنم بیرون زدم
برخلاف دفعه های قبل که اتاق خالی بود این بار سه تا از خدمتکارا توی اتاق بودن ، با دیدن من سکوت کردن و با تعجب نگاهشون روم چرخوندن
مغذب ایستادم و دستامو توی هم گره زدم
نمیدونستم باید چه عکس العملی در برابرشون انجام بدم چون کسایی بودن که یه روز زیر دستم بودن و من بهشون دستور میدادم
ولی حالا شده بودم یکی عین خودشون
غمگین سرمو پایین انداختم که همون دختری که من رو اینجا آورده بود با حوله توی دستش جلو اومد و گفت :
_چه موهای قشنگی داری خانوم
سرمو بالا گرفتم و تلخ خندیدم :
_به من نگو خانوم
حوله رو دستم داد و با تعجب لب زد :
_چرا ؟؟
_چون نمیخوام برات دردسر درست شه
از صراحت کلامم جا خورد
فکر میکردم با این حرف ازم فاصله میگیره و میترسه ولی با ناز خندید و گفت :
_بادمجون بم آفت نداره !!
بعد مدتها خندیدم
اونم تلخ ، تلخی که شدت زیادش گلوم رو میزد و از زندگی زده ام میکرد
_ممنون بخاطر حوله
سری تکون داد و خواهش میکنمی زیرلب زمزمه کرد
لبه تختی که از الان به بعد متعلق به خودم بود نشستم و مشغول خشک کردن موهام شدم ولی چون زیادی بزرگ بودن و حجم داشتن خشک کردنشون مشکل بود
باهاشون درگیر بودم که همون دختره با سشوار توی دستش پشت سرم قرار گرفت و گفت :
_بزارید براتون خشکشون کنم
چه خوب که حداقل خدمتکارا باهام خوب بودن ، سری در تایید حرفش تکونی دادم که مشغول شد
بی اختیار توی فکر فرو رفتم و سوالی ازش پرسیدم:
_اسمت چیه ؟؟
_مائده ام خانوم
اسمش رو چندباری زیرلب زمزمه کردم و چیزی که توی ذهنم بود رو یکدفعه به زبون آوردم
_کمکم کن یاد بگیرم
دستش روی موهام خشک شد و سشوار رو با عجله خاموش کرد
_چی رو خانوم ؟؟
_اولا دیگه به من نگو خانوم بار آخرت باشه چون اسم من نازیه و دوما منظورم یادگرفتن کارهای خونه اس
_ولی آخه شاید آقا پشیمون بشن و خ….
میدونستم آراد به هیچ وجه از حرفش پا پس نمیکشه این رو منی که باهاش زندگی کردم بهتر از هر کسی میدونستم پس توی حرفش پریدم و گفتم :
_اگه میتونی چیزی رو که ازت خواستم رو یادم بدی ممنونت میشم
_چشم هر جور شما بخواید
کمکم کرد موهام رو ببندم
من تصمیمم رو گرفته بودم پس باید هرچی زودتر شروع میکردم پس بلند شدم و جدی خطاب بهش گفتم :
_شروع کنیم ؟؟
وقتی دید هنوز روی تصمیمم هستم به اجبار سری تکون داد و بلند شد
_باشه بریم
با اون لباس خدمتکاری تنم ، همراه باهاش به سمت آشپزخونه راه افتادم
با وردمون همه چند ثانیه ای چپ چپ نگاهم کردن و با ایما اشاره به هم چیزایی میگفتن ناراحت شده توی خودم جمع شدم
که مائده صداش رو بالا برد و جدی خطاب بهشون گفت :
_چیه کجا رو نگاه میکنید ؟؟
دستپاچه خودشون رو جمع و جور کردن و رو ازمون برگردوندن ، نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و تشکر آمیز نگاهی به مائده انداختم
تو همین حین خاتون درحالیکه با قدمای نامتعادل و سری پایین افتاده داخل آشپزخونه میشد گفت :
_چه خبره صداتون تا بیرون میاد
همین که سرش رو بالا گرفت و من رو دید
چشماش برقی زد
_نازی دخترم خوبی ؟؟
این مدت خاتون بخاطر من خیلی اذیت شده و جلوی آراد ایستاده بود
به سمتش رفتم و بی محابا خودم رو توی آغوشش انداختم و عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم
عطری که عجیب بوی مادرانه میداد
مادری که محبتش رو من هیچ وقت توی زندگیم تجربه نکرده بودم
حالم رو درک کرد
چون نوازش وار دستش رو پشتم کشید و گفت :
_جانم عزیزم دخترم
بوسه ای روی سینه اش نشوندم و ازش جدا شدم
_به کمکت احتیاج دارم خاتون
با تعجب ابرویی بالا انداخت
_چه کمکی مادر ؟؟
لبخند بدجنسی گوشه لبم نشست و آروم زمزمه کردم :
_میخوام باز عاشقش کنم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عههه اسم من مائده اس 😂😂😂🤩این رمانو انقدر دوست داشتم که از اینکه اسمم توی رمان هست عین بچه ها خوشحال شدم😂🤣
چطوری خدمت کار من😁
کم بود کم بود کم بود 😭😭😭
پی نوشت:
سعی کن تو زندگی همیشه اسطوره ات پاتریک باشه اینطوری زندگی واست بهشته
فقط اونجایی ک پاتریک گفت کل روز میخورم میخوابم نفس میکشم احساس میکنم ب استراحت نیاز دارم من الان ب استراحتی از جنس استراحت پاتریک نیاز دارم😂😁
سلاااااام
عیدتون مبارککککککک
ایشالا ی سال باشه پر از پول💵💵
پر از آرامش👌
پر از شادی😀
پر از مهمونی💅💃
پر از عشقایی با پایان خوش💏
پر از شیطنت😈
پر از موفقیت💪
پر از رمانای جذاب📚
پر از پارتای زیاد و سریع📄
پر از هر چیزی ک تو بخوای
من میدونم ت ب هر چی ک بخوای میرسی میدونی چرا؟؟ چون این تویی که زندگیت رو میسازی و این تویی ک سرنوشت رو مینویسی همین رمان رو ببین نازی خودش زندگیش رو میسازه میتونه جا بزنه و برخ یا هر کار دیگه ای بکنه میتونه اراد رو عاشق کنه پس ببین این تویی ک با انتخابات زندگی رو میسازی پس هیچ وقت نا امید نشو هیچ وقت اعتماد نکن سریع هیچ وقت از دیگران توقع نداشته باش تا زندگی رو برات بسازن
.
.
.
.
منبر رو ب نفر بعدی تحویل میدم باید برم جاهای دیگه منتظرمن😂
خیلی خسته شدمم از ابلهیی های این دختررر هنوزم بهشش نگفتت حامله هستشش اینمم کافی نیستتت غرورشش رو هسچ د نستتت اوکی میگنن تو عشق عرور نیستت به نطرمم مسخره اسکت ارادد تا الان پاشش رو به اندازه ی کافی دراز کرده از حدشش کافیه دیگههه هر چی میگه اوکی میگه دلیلش چیههه چوننن دوستش داره فک میکنه میبخشهه این از قبل هممم دهنشش ایراد داشتهههه کلاا فک کنممم چوننن نفهمهه بعد این همه کاری که اراد کرد هنوزمم پیش ا ن هست
ممنون عالی بود.
فقط امیدوارم این آراد کینهای با اون مهسای …. گند بالا نیاره، یا اگه غلطی کرد نازی نبینه. وگرنه خون آراد حلاله
مرسی همیشه اینجوری پارت بزار 🤩