_نازی اینجا نیست
با تعجب پرسیدم :
_جانم ؟؟ نفهمیدم ؟؟
جلو اومد و دقیق کنار ماشین دست به سینه ایستاد
_گفتم که اینجا نیست
_یعنی چی ؟؟
با تمسخر نگاه ازم گرفت و گفت :
_یعنی همین که شنیدی پس زودی جمع کن و از اینجا برو آفرین پسر خوب
به سمت در خونه رفت و خواست داخل شه
که پیاده شده و عصبی دنبالش راه افتادم
_وایسا ببینم داری بچه گول میزنی آریا ؟؟
بی حوصله به سمتم چرخید
_باور نمیکنی نه ؟؟
تحقیرآمیز سر تا پاش رو از نظر گذروندم
_اگه منظورت حرفاتن که نه عمرأ
بلند و عصبی درست مثل دیوونه ها خندید
و درحالیکه با دست اشاره ای به داخل خونه میکرد گفت :
_اوکی پس خودت برو ببین آقای شکاک
به این خنده اش حس خوبی نداشتم
یعنی واقعا این دختره رفته ؟؟
وحشت زده کنارش زدم و با عجله وارد خونه اش شدم باید حتما با چشمای خودم میدیدم
تموم خونش رو گشتم ولی هیچ خبری از نازی نبود باورم نمیشد یعنی این دختره کجا رفته ؟؟
دستپاچه چرخی دور خودم زدم
و خواستم به اتاق بغلی برم
که یکدفعه با دیدن آریای که با پوزخندی گوشه لبش دست به سینه به دیوار تکیه داده و بهم نگاه میگرد
با دستای مشت شده ایستادم
و به سمتش رفتم
_تو چیزی میدونی ؟؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداخت
_نوووچ
_من رو دست نداراز آریا بگو زنم کجاااااست ؟؟
خندید :
_تازه یادت افتاده زنته ؟
حرصی سری تکون دادم :
_تو کاری به این کاراش نداشته باش بگووو نازی کجاست
_نمیدونم !!
میدونستم خبرداره
و الکی داره اینطور میگه تا من بیخیال شم
_مطمعنی دیگه ؟؟
چون اگه بعدش بفهمم از چیزی خبر داشتی و نگفتی بدجور کلاهمون میره توی هم هااااا
دستی روی هوا تکونی داد و حرصی گفت :
_گفتم که خبری ندارم
از کنارم خواست بگذره که بازوش رو گرفتم
_وایسا … فقط یادت باشه که بار آخرم بود که بهت هشدار دادم
پوزخندی زد
_هشدار؟؟ الان داری منو تهدید میکنی ؟؟
_به نفعته که این بار هشدارمو جدی بگیری چون پا گذاشتی روی خط قرمز من و این رو اصلا نمیتونم ببخشم
دهن باز کرد چیزی بگه
که با تنه محکمی که بهش کوبیدم از کنارش گذشتم و از خونه اش بیرون زدم
حس میکردم نازی هنوز توی این شهره
و آریا داره بهم دروغ میگه
از فکرای مختلفی که توی سرم چرخ میخورد عصبی بودم و به کل روح و روانم بهم ریخته بود
فکر میکرد اینطوری بیخیال میشم
هه کور خونده بود
سوار ماشین شدم و با تموم قدرت پامو روی پدال گاز فشردم ولی هنوز چند خیابون دور نشده بودم
یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید
بی اختیار پامو روی ترمز فشردم که ماشین با صدای بدی متوقف شد
چندثانیه با چشمای ریز شده بی حس و حال به رو به رو خیره شدم
آره نباید برم
باید از دور بمونم و آریا و خونه اش رو زیر نظر بگیرم ببینم جریان از چه قراره
با عجله فرمون رو چرخوندم
و نزدیک خونشون که رسیدیم ماشین رو پارک کردم و از دور نگاه خسته ام رو به خونشون دوختم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین جونم بیشتر و بیشترش کن
تو احتمالا خوندی تا اونجایی که نویسنده فرستاده میشه به من بگی زن پشت حیاط کیه و چرا کسی نباید ببینتش تا من دق نکنم
به خدا خدایی نکرده دق مرگ میشم میوفتم رو دستتاااااا
ن والا من نخوندم رمانو
نه ایشالله زنده میمونی 😂
ایشالا 🥴😂
چرا یادم نمیاد نازی کجا رفته ؟
کشنگ بود
من آنقدر برای آردا میسوزه ولی تا یادم میاد نازی رو چیکار کرد دلم خنک میشه باز از نازی حرصم میگیره آنقدر شیربرنجه
بچها همه اعتراض می کنن که پارتا کوتاهه
دیگه مثل سابق میزارم
هر روزم خوبه ک 🙁چه فرقی میکنه هر روز بزار لطفاااااااا
الان امروز پارت نداریم؟
خونه ته باغ رو نگشت! یا ازش اصلاً خبر نداشت.
یا نازی ول کرده رفته محله قدیمیش؟
چه کم😔