رمان عشق ممنوعه استاد پارت 147 - رمان دونی

 

چندساعتی توی ماشین نشسته
و درست عین دیوونه ها به خونه آریا زُل زدم

میدونستم یعنی مطمعن بودم خبری از نازی داره و میخواد ازم پنهونش کنه پس باید هر طوری شده پیداش میکردم

خسته دستامو دور فرمون گذاشته و درحالیکه سرمو روشون میزاشتم
نگاه درمونده ام رو به در خونشون دوختم

بالاخره بعد از ساعت ها چشم انتظاری در خونشون باز شد ، با تیزبینی و دقت بیشتری نگاه کردم

که ماشینی بیرون اومد
خوب که دقت کردم آریا رو پشت فرمون تشخیص دادم

لبامو حرصی بهم فشردم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_هوووم پس بالاخره از لونت بیرون اومدی

با نزدیک شدن ماشینش بهم سرمو پایین بردم و خودم رو پنهون کردن تا متوجه ام نشه

ماشینش با سرعت از کنارم گذشت
با عجله ماشین روشن کردم و دنبالش راه افتادم

معلوم نبود داره کجا میره
چون هرچی میرفت اصلا قصد متوقف شدن نداشت

منم با احتیاط پشت سرش میرفتم
نمیدونم چند دقیقه ای توی خیابون چرخیدیم
که بالاخره جلوی شیرینی فروشی ماشین رو پارک کرد و پیاده شد

جفت ابروهام بالا پرید
آریا اینجا چی میخواست ؟؟

طولی نکشید جلوی چشمام با جعبه کیکی بیرون زد زودی سوار ماشین شد و راه افتاد

نامحسوس دنبالش رفتم
باید سر از کار این مَردک درمیاوردم

با رسیدن در خونه باغی که بیشتر شبیه رستوران سنتی بود ماشین رو نگه داشت
و همراه کیک توی‌ دستش پیاده شد

اینم جدیدا عجیب و غریب میزد
با کنجکاوی پیاده شدم و درحالیکه عینک دودی هامو روی چشمام میزدم وارد رستوران باغ شدم

با چشمام دنبالش میگشتم
که گارسون با لباس سنتی سمتم اومد و گفت :

_بفرمایید در خدمتتون هستم !!

دستپاچه درحالیکه هنوز نگاهم در گردش بود خطاب بهش گفتم :

_اوووم میخوام یه کم توی محوطه بگردم بعد سفارش میدم

_چشم در خدمتم قربان !!

از کنارم که رفت
به قدمام سرعت بخشیدم و از راه سنگی بین درختا گذشتم

پس این آریا کجا رفته بود
لعنتی زیرلب زمزمه کردم و به قدمام سرعت بخشیدم و دیگه تقریبا آخرای باغ بودم

که یکدفعه با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد و بی حرکت موندم چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم

نازی خندون درحالیکه پریا کنارش نشسته بود رو به روی آریا نشسته و درحال بگو بخند بودن

من توی این حال بد دارم دست و‌پا میزنم
بعد خانوم اینجا در حال عشق و حال خودشه ؟؟

اونم با کی با اون آریای عوضی
عصبی درست مثل دیوونه ها بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم به سمتشون رفتم

نزدیکشون که رسیدم
نازی برای یه لحظه سرش رو بالا گرفت که با دیدن من

برای یه لحظه رنگش پرید و دیدم چطور خودش رو عقب کشید پس ازم میترسی خوبه بترس

بترس چون من درست مثل کوه آماده انفجاری هستم که هر چی سر راهمه رو تخریب میکنم و از بین میبرم

با رسیدن کنارشون کنایه آمیز بلند گفتم :

_به به نازی خانوم میبینم که جمعتون جمعه

آریا که مشغول خندیدن بود
با شنیدن صدام خنده روی لبهاش خشکید
یهویی به سمتم برگشت و بهت زده پرسید :

_تو اینجا چیکار میکنی ؟؟

خشمگین اشاره ای به نازی کردم

_این همون زنیه که گفتی رفته و نمیدونی کجاست نه ؟؟

با این حرفم کلافه دستی به یقه اش کشید

_حتما دلیلی داشته که اینطوری گفتم

عصبی با تن صدای بلندی فریاد زدم :

_هه دلیل ؟؟ هنوزم داری برای دروغات دلیل میاری لعنتی ؟؟

با شنیدن صدای دادم پریا ترسیده خودش رو توی آغوش نازی انداخت و توی خودش جمع شد

نازی نوازش وار دستی روی موهاش کشید
و لرزون خطاب بهم گفت :

_میشه صدات رو بیاری پایین بچه ترس….

با اعصابی داغون توی‌ حرفش پریدم
و بلند غریدم :

_نه نه تا زمانی که این موقعیت رو توضیح ندی نمیشه

دندوناش روی‌ هم سابید و حرصی بهم گفت :

_هیچ موقعیتی وجود نداره جز اینکه نمیخوام باهات حرف بزنم

نیم نگاهی به قیافه پیروز آریا انداختم
و خطاب به نازی حرصی گفتم :

_ولی مجبوری حرف بزنی میدونی که….پس زود باش بلند شو

به سمتش رفتم دستش رو گرفتم و با یه حرکت بلندش کردم و خواستم دنبال خودم بکشمش که با تقلا تکونی به خودش داد و بلند گفت :

_ولم کن آره نمیخوام هر چیزی و هرکسی که به اون خانواده وصل میشه رو ببینم و حرف بزنم مخصوصا تویی که روح و روانم رو بهم ریختی

بهت زده خیره صورت سرخ شده از عصبانیتش بودم که رو‌ به روم ایستاد و با حرص ادامه داد :

_حالام برو و دست از سرم بردار

پوزخندی گوشه لبم نشست و با تمسخر سر تا پاش رو از نظر گذروندم

_فکر میکنی میتونی راحت برای من و خانوادم نقشه بکشی و بعد اتمام کارت بری ؟؟ بدون که کور خوندی

مُچ دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش ، توی بغلم افتاد که سرمو نزدیک گوشش بردم و آروم ادامه دادم :

_اگه نمیخوای پریا شاهد دعوای و خون ریزی من و آریا باشه مثل یه دختر خوب آروم دنبالم راه میای فهمیدی ؟؟؟

با رنگی پریده و ترس نگاهم کرد
که مهلت رو از دست ندادم و بدون توجه به حرفای آریا دنبال خودم کشیدمش

نمیدونم چی شد که آروم و توی سکوت بدون هیچ تقلایی همراهم شد داخل ماشین نشوندمش و درحالیکه کنارش جای میگرفتم خشمگین زیرلب زمزمه کردم :

_به جهنم من خوش اومدی !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
R
R
2 سال قبل

دیگه واقعا داره چرت میشه چرا باهاش رفت

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

سلام راستش به نظرم رمان داره رفته رفته چرت میشه و اون احساس رو خوب بیان نمیکنه و موضوش بچگانه هست و اینکه خیلی داره تخیلی جلوه میشه😐

N.s
N.s
2 سال قبل

ممنون…
🙏🍁

علوی
علوی
2 سال قبل

یکی از معدود خوبیهای آراد این بود که پریا دوستش داشت و رابطه خوبی با این بچه داشت.
این بشر کمر بسته به نابود کردن محسنات خودش
الکل خوری تا مرز از خود بی‌خود شدن. هرز پری با هرکس و ناکس، دیگه به چه دلیل نازی باید باهاش بمونه؟؟
یه بچه این وسطه که رسما بار شیشه حسابه و یه جفتک بیجا از طرف این یابو یا اون آریای گراز نابودش می‌کنه.
امیدوارم این رابطه به مو رسیده پاره نشه، گرچه اگه من نویسنده این داستان بودم تا حالا 100 دفعه نازی یا آراد رو به دست دیگری کشته بودم و جنازه‌شون کرده بودم آیینه دق و مایه عبرت اون یکی که باقی مونده

Zahra
2 سال قبل

خیلی کم بود😑😧

Fatima
Fatima
2 سال قبل
پاسخ به  Zahra

خو دیدی گفت هر روز میزارم ولی نصف شو میزارم

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x