لجوجانه سر بالا انداختم و از پس شانه اش عامر را دیدم که روی آن تل خاکی دراز کشید.

 

توصیف حس و حالم موقع دیدن آن صحنه را هیچ کلمه ای در دنیا نمیتوانست گردن بگیرد.

 

احساسی که در نبود عماد به عامر پیدا کرده بودم، نمیدانم چه بود اما دیدن غصه اش جانم را ذره ذره میگرفت.

 

در اینکه او برایم عزیز شده بود که شکی نیست، اما با این فکر مسمومی که راجع به من داشت چه میکردم؟

 

ذهنم خالی بود و هیچ تصوری نداشتم که چطور میشد رابطه ی از هم پاشیده مان را ترمیم کنم.

 

ضربه ی آرامی که به شانه ام خورد نگاهم را از عامر کند. گیج و درمانده به تمنا زل زدم که دندان هایش را بهم فشرد.

 

_ دو ساعته دارم زر میزنم، هیچ معلومه حواست کجاست؟

 

دلیل حواس پرتی ام صادقانه و بی آلایش از میان لبهایم خارج شد.

 

_ پیش عامر…

 

حرص که میخورد خط و خطوط پیشانی اش بیشتر، نوک بینی اش سرخ و رنگ چشمانش تیره تر میشدند.

 

و او حالا داشت از دست منِ داغ دیده ی دیوانه که فکرم هم درست کار نمیکرد حرص میخورد.

 

_ پیش عامر و مرض یه ساعته، گوه خوردی تو!

گمشو راه بیفت بریم دکتر.

قبر اون خدابیامرز همیشه همینجاست تکون نمیخوره، یه وقت دیگه برمیگردیم.

 

لخظه ای کوتاه به عقب برگشت و انگار با دیدن عامر داغ دلش تازه شده باشد، دندان قروچه ای کرد.

 

_ یه وقت که اون مرتیکه ی کسخل نباشه!

 

بار دیگر نگاهم سمت عامر پرواز کرد. شاید هیچکس، حتی خود من هم توانایی درک او را نداشتیم.

 

آب دهانم را بلعیدم و میدانستم با عملی کردن فکری که در سر داشتم، تمنا بعدا پوست از کله ام خواهد کند.

 

«غرق جنون»

#پارت_۸۰

 

عامر هیچکس را نداشت. من با تمام گله و شکایت هایم، باز هم چند نفری را داشتم که در این شرایط همراهم باشند.

 

اما عامر، عامر با رفتن عماد تنهاترین مرد این شهر بود…

 

_ تمن… ببخش ولی باید انجامش بدم.

 

قبل از اینکه فرصت سوال پرسیدن پیدا کند، با یک حرکت از کنارش گذشتم.

 

طوری میدویدم که مطمئن بودم به گرد پایم هم نخواهد رسید. صدا زدن های همراه با فحشش را شنیدم و دیگر برای پشیمانی دیر شده بود.

 

تنها چند قدم با آن یک وجب جا و عامر فاصله داشتم.

با دیدن قاب عکس عماد که کنار سر عامر بود، پاهایم به زمین چسبید.

 

لبخندی که همیشه روی صورتش داشت، هنوز هم مانند روز اول پر بود از شیطنت…

 

قلبم داشت سینه ام را میشکافت و تمامِ من داشت از درد به خودش میپیچید و چقدر سگ جانم که هنوز روی پاهایم هستم…

 

ایستادن تمنا را کنارم حس نکردم، نه تا وقتی که مشت محکمی به کمرم کوبید.

 

_ پتیاره ی خراب، کاش بفهمم چه مرگته باوان.

 

آرام و زیر لب میگفت. شاید هنوز امید داشت قبل از اینکه عامر متوجه بودنمان شود، دممان را روی کولمان گذاشته و فرار کنیم.

 

خیس شدن مژگانم را حس کردم و سمت چپ سینه ام تیر کشید.

نگاه خیسم را به نگاه پر غضب تمنا دوختم.

آخ از مظلومیت صدایم…

 

_ نمیتونم تنهاش بذارم…

 

اشکهایم پس از چندین روز بالاخره فرصتی برای رهایی یافتند. نه به خاطر عماد، نه به خاطر خودم، نه حتی به خاطر طفل یتیمم…

 

به خاطر عامر، برای حسی که میدانستم به عماد داشت و با نبود عماد همه چیزش را از دست رفته میدید.

 

_ میکشتت احمق…

 

چشمانم روی صورت تکیده ی عامر نشست و او ارزش مردن هم داشت. مطمئن تر از قبل پچ زدم:

 

_ مهم نیست، نمیتونم تنهاش بذارم…

 

دختر مهربونم🥹

 

«غرق جنون»

#پارت_۸۱

 

پاهایش از استرس میلرزید اما دیگر حرفی برای قانع کردنم نزد. شاید او هم دلش برای عامر سوخته بود.

 

آرام و بی صدا کنار آن تل خاکی نشستم. کمی بابت واکنشش هراس داشتم و چند ثانیه ای نفس نکشیدم تا واکنشش را ببینم.

 

حتی چشم باز نکرد تا نگاهم کند. بودنم را فهمیده بود اما چشم باز نکرد.

 

نفس حبس شده ام را بیرون دادم و نگاه مرددی به تمنا انداختم. ناراضی به نظر میرسید و دست به سینه نگاهم میکرد.

 

برخلاف تصورم هیچ اتفاق بدی نیفتاد. حالا که ذهنم کمی بازتر شده بود، خاک سرد مزارش تمام حواسم را جمع خود کرد.

 

دست زیر چشمانم کشیدم. لبخند محوی به لبهایم سنجاق کردم. عماد همیشه میگفت خنده هایم دلش را برده…

 

باید برایش میخندیدم، او از اشک و آه متنفر بود.

 

کف دستم را روی خاک های نمدار کشیدم. لرزی به تنم نشست و تمام تلاشم برای خنده از هم پاشید.

 

اشک هایم یکی پس از دیگری استخوان بیرون زده ی گونه ام را نوازش کرده و پایین می ریختند.

 

عمادم گرمایی بود، آن زیر یخ میزد…

هق ریزی زدم و دستانم روی خاک مشت شدند.

 

این خاک نامرد چطور تن برومندش را پس نزد؟

با چه رویی آن بدن رشید را در خود کشید؟

خراب بمانی ای خاک…

 

چیزی در دلم تکان خورد و حتما کودکم هم پدرش را حس میکرد، میکرد دیگر نه؟

 

لبهایم را داخل دهانم کشیدم تا صدای ضجه هایم به گوش عماد نرسد.

مشتی از خاک برداشته و نزدیک شکمم بردم.

 

اشک ها و لبخندم با هم تلاقی پیدا کرده و با عجز و درماندگی لب زدم:

 

_ باباته… حسش میکنی؟

 

_ دستات بوی خون میده، خون داداشم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۵ / ۵. شمارش آرا ۱۳۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰ تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
22 روز قبل

همین امروزی که نگران دریا هستیم چی به سرش میاد باید پارت گذاری به موقع نباشه

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  خواننده رمان
22 روز قبل

دریا کی بود؟؟😕

نازی برزگر
نازی برزگر
پاسخ به  خواننده رمان
22 روز قبل

هنوز عادتشون رو نمیدونی چون منتظری بزارن اخر شب یا فردا میزاره در همین حد لجبازن

خواننده رمان
خواننده رمان
23 روز قبل

عامر باید الان همدل باوان باشه بدتر دشمنش شده بیچاره هر دوتا شون

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x