با مکث نگاه از چشمانم گرفت و به سمتی که اشاره زده بودم دوخت. با دیدن لباس زیر ها دهانش کج شد.
رهایم کرد و دست به پهلو مشغول جویدن پوست لبش شد.
_ چه بدونم آخه؟ از سر تا تهت یه وجبه اونوقت اینا…
چینی به بینی اش داده و غرغرش را زیر لب ادامه داد:
_ هر کدوم اندازه ی کله ی منن!
چقدر صدایش مستاصل و مظلوم بود!
شنیدم و تمام پوست تنم از شرم و خجالت سوزن سوزن شد اما خودم را به نشنیدن زدم.
ناخواسته آن قسمت از حوله را که سینه هایم را پوشانده بود کمی بالاتر کشیدم.
راست میگفت، سینه هایم نسبت به جثه ی ریزه میزه ام کمی درشت بود.
از بخت خوبم بود یا بدم نمیدانم، اما از هیکل درشت ایل و طایفه مان همین سینه های درشت به من ارث رسید!
_ یه چیز بپوش فعلا بریم داره دیر میشه، بعدا یه فکری به حال اون مشکل میکنیم.
کنجکاوی ام تحریک شد و با نگاهی مشتاق به نیم رخ کلافه اش زل زدم.
_ کجا بریم؟
روی زمین نشست و بافتی که مدل شلی داشت برداشت. شلوار پشمی دمپا گشادی را هم چنگ زد و یکی از شورت های تکی و رنگارنگ را با دو انگشت بالا گرفت.
_ این چی، اینم کوچیکه؟
آب دهانم را بلعیدم و آرام، با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد پچ زدم:
_ فکر نکنم.
«خوبه» ای زمزمه کرد و مقابلم روی زمین زانو زد. دستش سمت پاهای لختم رفت و به نرمی با چرخاندن پاهایم، تنم را چرخاند و حالا درست رو به رویش بودم.
شورت را با دقت از پای گچ گرفته ام رد کرد و پای بعدی را خودم بلند کردم.
با همان آرامش تا روی زانوهایم کشیدش و نگاه زیر چشمی اش از ران هایم تا انتهای حوله بالا آمد.
«غرق جنون»
#پارت_۱۷۸
به سرعت نگاه دزدید و با پوف کلافه ای نفس داغش را روی زانوهایم خالی کرد. از هرم داغ نفسش تکانی خوردم که بی هوا کف دستانش روی ران هایم نشست.
حرکتش تماما بوی درماندگی میداد، گویی نمیدانست باید چه کاری کند و ترجیح داده بود بلاتکلیف و بی حرکت همان وسط بماند.
اما دستانش آنقدر داغ و پر حرارت بودند که نتوانستم خوددار باشم و با «آی» آرام و گرفته ای نالیدم:
_ سوختم عامر…
_ منم!
نفس درون سینه ام حبس شد و به حرکت شدید قفسه ی سینه اش زل زدم. چند لحظه همانطور تند و کشدار نفس کشید و دستانش را برداشت.
پهلویم را از روی حوله چنگ زد و تنم را بالا کشید.
_ پاشو اینو بکشم بالا.
به کمک خودش ایستادم و وقتی شورتم را بالا کشید، نفس حبس شده اش را بیرون داد.
شورت کمی برایم تنگ بود و پایین تنه ام را اذیت میکرد اما جو سنگین بینمان جرات صحبت را از زبانم ربوده بود.
به سرعت روی تخت پرید و پشتم نشست. دستش را با حرکاتی شتاب زده از پهلوهایم رد کرد و دو سمت حوله را کشید.
حوله ای کوچک که فقط قسمت سینه تا پایین باسنم را پوشانده بود. حوله را کناری انداخت که غیر ارادی در خودم جمع شدم.
یقه ی لباس را از سرم رد کرد.
حین اینکه سعی داشت دست آسیب دیده ام را از آستین گشاد و شل و ولش رد کند، انگار که به حواس پرتی نیاز داشته باشد شروع به صحبت کرد.
_ خودم یکم گشادتر ورداشتم که موقع پوشیدن اذیت نشی، لازمم نیست عین اون یکی لباست آستینتو پاره کنن.
بی حرف سری تکان دادم که کارش با آستین های لباس تمام شد و داشت بدنه اش را پایین میکشید که مچ هر دو دستش را چسبیدم.
عکس العملی که نشان نداد جرات پیدا کردم، کف دستانش را روی شکمم گذاشتم و از داغی اش چشم بستم.
_ مرسی که مواظبمونی…
«غرق جنون»
#پارت_۱۷۹
نمیدانم توهم بود یا واقعا داشت شکمم را نوازش میکرد.
انگار برای لحظاتی حرکت انگشتانش را حس کردم اما وقتی با حرص و عجله دستانش را عقب کشید، فکر کردم شاید توهم زده باشم.
از پشتم بلند شد، چهره اش در هم شده بود و شلوار را توی آغوشم پرت کرد.
_ لَلَت که نیستم، اینم خودت بپوش.
لب برچیدم که سشوار را به برق زد و کنارم روی تخت انداخت.
_ موهاتم خشک کن اعصاب مریض داری ندارم.
به خدا که عامر دیوانه شده بود، خودش هم نمیدانست چه میکند. میخواستم از این یک بام و دو هوا بودنش سرم را به دیوار بکوبم.
آهی کشیدم و شلوار را مقابل پایم گذاشتم. در حال تلاش بودم تا پاهایم را از سوراخ هایش رد کنم که چیزی به تخت کوبیده شد و از صدایش برق از سرم پرید.
با چشمانی گشاد شده عصاهای روی تخت را نگاه کردم و دست روی قلبم گذاشتم.
کاش میفهمیدم چه مرگش بود…
تا دقایقی پیش یقین داشتم حسی فراتر از برادر شوهر به من دارد اما حالا همچین هم مطمئن نبودم.
با رفتارهایش حس سربار بودن میکردم…
_ سریع جمع و جور کن خودتو، نوبتت بگذره من یکی که دیگه نمیفتم دنبال دوا دکترت.
وقتمو از سر راه نیاوردم حروم تو کنم.
لبهایم را روی هم فشردم و باز هم مشغول ور رفتن با شلوار شدم. هر کار میکردم یک سمتش زیر پایم میماند و داشت کلافه ام میکرد.
_ همه ی این کارا به خاطر اون بچست، من فقط مواظب اونم… هوا ورت نداره!
چرا بدترین حرفها را در بدترین موقعیت ها میزد؟
چرا بلد نبود دهانش را ببندد؟
لعنتی شده بود قاتل تمام لحظات و حس های خوبم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اصن گیرم ک حسش چیزی فرا تر از برادر شوهر باشه….
تویی ک انقد از عشقت ب عماد میگی اگرم عاشقت شده باشه حاضری با برادر عشقت یکی بشی؟ اونم وقتی ک چهلم شوهرت هنوز نگذشته و بچه ش تو وجودته
ممنون فاطمه جان لطفا بقیه رمانا رو هم بذار واقعا روزی دو سه تا پارت خیلی کمه
باوانم بد جور کرم داره. هر بلایی سرش بیاره حقشه. بیشعور.
اخه چرا باید فکر کنی برادر شوهرت حسی فرا تر بهت داره؟؟ میخاری مگه؟
مگه عاشق عماد نبودی اینا دیوونه بخدا.
همون بهتر که عامر بزنه تو ذوقت. دختره خیره سر