رمان غرق جنون پارت 51 - رمان دونی

 

 

قلبم به دشتی میماند که به یکباره تمام پروانه های دنیا درونش به پرواز درآمده بودند.

 

چیزی شبیه به نسیمی خنک در اوج گرمای مرداد ماه، که از روی دانه های ریز و درشت عرق میگذرد و جانت را جلا میدهد، درون رگهایم جریان گرفت.

 

حواسش به چیزهایی بود که حتی خودم هم بهشان بی توجه بودم. تمام اینها به خاطر کودکم بود؟ گمان نمیکنم…

 

_ من خوبم، اگه چیزی باشه حتما دردم میاد ولی خوبم.

 

ویلچر را کنار دیوار نگه داشت و روی صورتم خم شد.

 

_ خوبی؟ از اون خوبایی که هم خونریزی دارن، هم درد و سوزش و اصلا بروز نمیدن؟!

نه مرسی، از این به بعد یه کلمه از حرفاتم باور نمیکنم. ترجیح میدم خودم از زیر و بمت سر در بیارم.

 

لب برچیدم و نگاهم را مظلوم و بی گناه کردم و چند باری پلک زدم که چشم ریز کرد.

 

_ این کاری که میکنی، با چشمات… خیلی مضحک میشی، دیگه تکرارش نکن.

صبر کن برم یه پرس و جو کنم و بیام.

 

این مرد با این ادا و اصول های بچگانه گول نمیخورد!

رفتنش را تماشا کردم و از پشت به قامت کمی خم شده اش زل زدم.

 

قبل ترها رشیدتر بود، محکم تر قدم برمیداشت… انگار بر خلاف چیزی که نشان میداد، او تکیه گاه عماد نبود بلکه عماد تکیه گاهش بود…

 

داشتم با نگاهم میخوردمش که با چهره ای درهم و خسته برگشت.

 

_ وقت ندارن، گفت قبلش باید وقت بگیریم و حتما یه نسخه از دکتر داشته باشیم.

بریم خونه، وقتی جواب آزمایشات حاضر شد به دکترت میگم یه نسخه بهم بده.

 

از خدا خواسته چشمانم برقی زد. هیچ حوصله ی عکس برداری را نداشتم، آن هم با این وضعیت.

 

فعلا میخواستم در تنهایی خودم، غرق رویای ممنوعه ام شوم و با پروانه های توی دلم گرم بگیرم…

جوری که نگرانشه🥹

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۸۷

 

«عامر»

 

تاریکی خانه باعث شد چشمانم را ریز کنم و از همان ابتدا با دلهره جای جای خانه را چشم بچرخانم.

 

_ باوان… باوان… کجایی؟

 

صدایی شوم در سرم تکرار میشد و میگفت که حالش خوب نیست.

کیسه ی داروها و انار را همانجا مقابل در زمین گذاشتم و سمت اتاقش پا تند کردم.

 

همزمان که صدایش میزدم در را چهار طاق گشودم و از دیدن جسم کوچکش روی تخت، نفس راحتی کشیدم.

 

آرام جلو رفتم و نگاهم روی صورت گرد و معصومش ثابت ماند. این موجود کوچک به طرز وحشتناکی زیبا بود و کشش عجیبی سمتش داشتم.

 

از شدت گرما خیس عرق بود و چند تار موی بازیگوش به پیشانی و گونه اش چسبیده بود.

 

روی صورتش خم شدم و با ملایمت و آهسته تار موهایش را کنار زدم.

نفهمیدم چه در سرم گذشت که آرام مشغول فوت کردن خیسی های صورتش شدم.

 

شاید حس کردم گرمش است و به خنکای این فوت ها محتاج!

 

پیشانی اش که چین افتاد سریع سیخ نشستم و دستپاچه، نگاه لرزانم را به در و دیوار دوختم.

 

_ عامر… چیشده؟ آخ…

 

نگران سمتش برگشتم و با یک نگاه تمام تنش را اسکن کردم.

 

_ چیه؟ درد داری؟

 

نوچی کرد و دستش را به گردنش رساند. حین مالیدنش خمیازه ای کشید و چند باری پلک زد.

او هم متوجه تاریکی خانه شده بود که هین آرامی گفت.

 

_ نه گردنم خشک شده… وای چقدر خوابیدم، ساعت چنده؟

 

طوری از ساعت میپرسید که انگار قرارهای مهمش عقب افتاده! چشم در حدقه چرخاندم و کمکش کردم بنشیند.

 

_ هر چند، فرقی ام به حال تو میکنه؟ جز خوردن و خوابیدن کار مهم دیگه ای داری؟

 

منظور بدی نداشتم اما انگار او دقیقا بدترین منظور ممکن را از حرفم استنباط کرد و بغ کرده پچ زد:

 

_ نه، راست میگی… مفت خور که زمان حالیش نیست، فقط مفت خوریشو میکنه.

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۸۸

 

عنق و بدخلق دستم را پس زد و خودش را روی تخت جلو کشید. دست دراز کرد تا عصایش را بردارد که دلجویانه زمزمه کردم:

 

_ منظورم این نبود…

 

صدای حرصی و طلبکارش لبهایم را کش داد.

اینکه سعی داشت مانند خودم جوابم را بدهد خنده ام را عمیق تر کرد.

وروجک تخس و لجباز!

 

_ هر چی، فرقی ام میکنه مگه؟ جز تر زدن به سر تا پای من و نشون دادن کینه و نفرتت منظور دیگه ای داری؟

 

یک آن نگاهش خنده ام را شکار کرد و عصبی تر شد. انگار دست جوجه ای ناز و ملوس و خوردنی، تفنگی چند برابر قدش داده باشند.

 

زبان تند و تیزش را از لانه بیرون کشید و با عصایش به پهلویم کوبید.

 

_ عوضی… به من میخندی؟! مظلوم گیر آوردی، هی اذیتم میکنی و بعد میشینی به هره و کره؟

خجالتم نمیکشه، سن خر پیرو داره…

 

همانطور که غر میزد بلند شد و راه خروج را در پیش گرفت. دستی به صورتم کشیدم تا این خنده ی بی موقع و لعنتی را کنترل کنم.

 

_ هیــــن انار خریدی؟ وای عامر عاشقتم!

 

سرعت تغییر مودش، هر چه تلاش برای پس زدن خنده ام کرده بودم را به باد داد.

 

با خنده خودم را قبل از او به انارها رساندم و راهی آشپزخانه شدم. کمی مهربانی قاطی لحنم کردم تا ناخواسته ذوق و شوقش را نشانه نروم.

 

_ دیدم چطوری به انارای اون وانتیه زل زده بودی، از این به بعد چیزی دلت خواست بهم بگو.

 

صدایش کمی دور شد اما ذوق و هیجان به خوبی درون امواجش به چشم میخورد.

 

_ هیچکسو مثل تو ندیدم، تو یه جور دیگه ای حواست به همه چی هست عامر… مرسی هستی.

اجالتا تا من میرم دست به آب، یدونشو آب‌لمبو کن قربون دستت!

 

خنده ام واقعی بود، خوشحالی اش واقعی بود…

همه چیز واقعی بود، حتی مرگ عماد…

 

اما انگار داشتیم به نبودش عادت میکردیم، شاید زندگی بدون او آنقدرها هم سخت نباشد…

 

 

مقابلم نشسته بود و با چنان لذتی مشغول خوردن انار آب‌لمبو شده اش بود که داشت حالم را خراب میکرد.

آن لب های غنچه شده، آن صدای لعنتی ملچ و مولوچ…

 

من حتی در برابر حنانه هم چنین حسی نداشتم. نه اینکه کلا نداشته باشم، چرا داشتم اما به این شدت نه!

 

در حد گر گرفتن و نیاز به در آغوش کشیدن و بوسیدنش، کم پیش می آمد احساس نیاز بیشتری نسبت به او داشته باشم.

 

اما حالا و با باوان، این دخترک ظریف که حتی فیلم رابطه اش با برادرم را دیدم و کودکی که درونش در حال شکل گیریست را حس کردم، حسی فراتر از آغوش و بوسه را درونم بیدار میکند.

 

این داغ شدن با کوچکترین حرکتی، این سست عنصری، این تصورات دیوانه وار که مدام با او در سرم شکل میگرفت…

خدای من چه بر سرم آمده بود؟

 

وای به روزی که از پس کنترل کردن خودم برنیایم، فاجعه بار می آمد… فاجعه!

 

بلند شدم و برای تسکین دردم سراغ یخچال رفتم. کمی آب خنک شاید کمکم میکرد.

 

بطری آب را برداشتم و یک نفس سر کشیدم که صدای جیغ باوان بلند شد.

 

_ منم میخوام، آب آب آب، همشو نخور!

 

بطری را روی میز گذاشتم و سمتش هل دادم. تمام توجهم به لبهایش بود و بی صبرانه منتظر بودم دهانه ی بطری را لمس کنند.

دقیقا همانجایی که لحظاتی پیش در دهان من بود!

 

انگار همین حرکت کوچکش عطشم را رفع میکرد.

 

گاهی که عماد از اولین هایشان میگفت، با چشم غره ساکتش میکردم. اولین غذای دو نفره، اولین بوسه، اولین بستنی ای که با یک قاشق خورده بودند!

 

زمانی تمام اینها برایم مسخره به نظر میرسید اما حالا همچون نوجوانی بیتاب منتظر دیدن یکی از همان صحنه ها بودم!

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۹۰

 

لبهایش را که روی بطری گذاشت چیزی در قلبم تکان خورد، دستم روی صندلی مشت شد و نفس های یکی در میانم داشت پته ام را روی آب میریخت.

 

همین که بطری را پایین گذاشت احمقانه ترین سوال عمرم را پرسیدم:

 

_ خوشمزه بود؟!

 

ابروهایش بالا پرید و با گیجی نگاهم کرد. سری تکان داد و با مکث جوابم را داد.

 

_ اوم… خب نمیدونم، آب بود دیگه!

 

چه غلطی داشتم میکردم؟!

جنون خودم کم بود که داشتم او را هم مسیر خودم میکردم؟

 

باید دور میشدم، از او و هوایی که عطر نفس هایش را به دوش میکشید.

بیماری بودم که درد و درمانم یکی بود…

 

_ آم… میرم یه سر به موتورم بزنم… آخه میدونی، فکر کنم تعمیر لازمه. آره همینه، من همین بیرونم… کاری داشتی… برم دیگه.

 

آه، لعنت به من!

حتی در فرار کردن هم افتضاح بودم. پس چه چیزی در این سی و اندی سال زندگی ام یاد گرفته بودم؟!

 

نزدیک در بودم که با دیدن کیسه ی داروهایش، فکری دیوانه وار در سرم چرخ خورد.

 

_ نه، خیلی کار کثیفیه… حق نداری از مشکلش سوء استفاده کنی… نه عامر، مطلقا نه!

 

پیشانی ام را به شیشه ی در چسباندم و از سرمایش مغزم یخ زد. اما خوب بود، سزای ذهن کثیفی که داشتم همین بود.

 

_ میبرم میدم خودش انجام بده، کاری نیست که از پسش برنیاد.

 

در ظاهر خودم را قانع کردم اما در اعماق ذهنم، در همان نقاط تاریک و شیطانی، میدانستم که خودش از پس این کار برنمی آید و خواه ناخواه، ناچار است از من کمک بخواهد.

 

کیسه را چنگ زدم و روی میز مقابلش انداختم. انار را رها کرد و جعبه ی پماد را برداشت.

چهره اش به آنی مستاصل و درمانده شد که از خداخواسته گفتم:

 

_ دکترت گفت حتما استفاده کنی، پشت گوش نندازی وضعیتت بدتر شه!

 

فقط وقتی میگه خوشمزه بود😂

خجالت بکش مرد، به خودت بیاااا🤪

نقشه ی شومشو…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۹۱

 

در ظاهر مشغول تعمیر موتورم بودم اما تمام حواسم به داخل خانه بود. از پشت شیشه تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم.

 

وارد سرویس شد و چند دقیقه ای همانجا ماند. با اینکه میدانستم با یک دست از پسش بر نمی آید اما باز هم کمی دلهره داشتم.

 

اگر انجامش میداد دیگر نیازی به من نبود و بهانه ای برای دیدن تنش نداشتم!

 

از افکاری که در سرم چرخ میخورد خجالت زده بودم، حتی خودم را شماتت هم میکردم اما در نهایت زورِ حسی که مرا سمتش میکشید به شرم و خجالتم میچربید.

 

با تمام سعی ای که برای دور شدن از او میکردم باز هم ناکام بودم.

 

اگر میدانستم این همخانه شدن قرار است تمام خودداری ها و پا کج نگذاشتن های تا این سنم را نابود کند، ابدا زیر بارش نمیرفتم.

 

باز شدن در سرویس و دیدن سایه اش، رشته ی افکارم را گسست. با تمام وجود به او خیره شدم.

 

حرکات دستش عصبی بود، چیزی را روی زمین پرت کرد و سمت اتاقش رفت.

 

_ نتونست… میدونستم!

 

حتی از این لبخند لعنتی که روی لبهایم نشست هم خجالت زده بودم!

 

سخت بود اما کمی دیگر در حیاط چرخ خوردم تا همه چیز را عادی جلوه کنم.

زمانش که رسید، دست قلبی که در سینه ام بی قراری میکرد را چسبیدم و وارد خانه شدم.

 

با دیدن اپلیکاتور استفاده نشده و پمادی که کنارش بود، نفس هایم از هیجان به شماره افتاد!

 

برشان داشتم و با اخمی تصنعی در اتاقش را باز کردم. یک وری روی تخت نشسته بود و چهره اش از درد، گرفته بود.

 

اپلیکاتور و پماد را بالا بردم و کمی خشم درون صدایم ریختم.

 

_ مگه نگفتم استفادش کن؟ تو درمان خودتم لجبازی میکنی؟

با اینکارات فقط به خودت و اون بچه ظلم میکنی، تو درد بکشی اونم حسش میکنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
1 ساعت قبل

چرا هر چیزی سخته …

نهال
نهال
7 ساعت قبل

پارت بعد تورو خدا زودترررررر.🥺🥺🥺🥺
الان خواستم بخش اسم
اسم بنویسم یادم رفت اسمم چی بود. چقدر باحاله این رمان. 😂😂
کاری کرد اسمم رو یادم 😂😂😂😂

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x