رمان غرق جنون پارت 71 - رمان دونی

 

 

 

 

آرنج هایم را روی زمین فشردم و با جک کردنشان تنم را کمی بالا کشیدم.

چشمان از حدقه بیرون زده ام را به صورت وحشتناکش دوختم و نالان و با درد پچ زدم:

 

_ داری چیکار میکنی؟ بس کن عامر…

 

لگدی به ساق پایم کوبید و دست به کمر بالای سرم ایستاد.

 

_ پاشو پاشو وایستا، خودتو نزن به موش مردگی!

 

با ترس و وحشت به ساق پایم زل زدم و خشکم زده بود. داشت کتکم میزد؟!

 

چرا تعجب کرده بودم؟ او که قبلا هم همین کار را کرده بود، چه چیز این وضعیت برایم عجیب بود؟!

 

صدای مظلوم و آرامی در سرم پیچید و با ناامیدی محض زمزمه کرد:

 

_ چون دیگه انتظار این کارو ازش نداری…

 

لگد دیگری را اینبار محکم تر از قبلی به همان جا کوبید و فریاد دیوانه وارش خانه را لرزاند و گوش هایم سوت کشید.

 

_ پاشو وایستا کثافت، پاشو تا قلم این پاتم مثل اون یکی خرد نکردم!

 

خم شد و با حلقه کردن دستش دور گلویم خودش تن سستم را بلند کرد. مقابلش ایستاده بودم اما فقط با کمک خودش، اگر رهایم میکرد سقوط میکردم.

 

آنقدر همه چیز یکدفعه ای شده و برایم عجیب بود که کاملا قفل کرده بودم.

نمیفهمیدم چه خبر است و فقط ترس و وحشتی بی نهایت را زیر پوست تنم حس میکردم.

 

_ من اینهمه بدبختی نکشیدم که هر وقت عشقت کشید برگردی پیش اون بابای پفیوزت.

تنت میخاره؟ دلت واسه درد کشیدن زیر دستش تنگ شده؟

به خودم بگو دردتو، دستم اندازه ی اون حرومی سنگین نیست یا فکر کردی بلد نیستم کتکت بزنم، ها؟!

 

«ها» ی آخرش را در صورتم فریاد زد و محکم تکانم داد که اشکم چکید و لرزان پچ زدم:

 

_ بودنم اذیتت میکرد…

 

اذیت نکن بچمو😭😭😭😭

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۵۰

 

لبهای لرزانم را روی هم فشردم و سرم روی گردنم شل شد. من شکسته شدن قلب خودم را به جان خریدم و رفتم تا او بیش از این آسیب نبیند…

مستحق این رفتار نبودم، به خدا که نبودم…

 

_ من دلم میخواد اذیت شم، میخوام انقدر نزدیکم باشی که هر لحظه ی زندگیمو عذاب بکشم… به تو چه که کاسه ی داغ تر از آش شدی؟!

 

صدایش بلند بود، داشت فریاد میزد اما عجز و سردرگمی را در صدایش تشخیص میدادم.

 

_ چرا رفتی عامر؟

 

با سوال بی مقدمه ام، شل شدن دستانش را از دور گردنم حس کردم و غیر ارادی دستانم را بلند کرده و پهلویش را لمس کردم.

 

هق زنان جلو رفتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و باز هم این منِ بی پناه به اویِ دیوانه پناه برده بودم.

 

شاید هم خودم دیوانه بودم که بعد از هر بار تحقیر و لگدمال شدنم توسط او بیشتر محتاجش میشدم…

 

_ اگه این عذابو دوست داری چرا رفتی؟

 

نفس های سنگین شده و کشدارش را روی سرم خالی میکرد و انگار جوابی برای سوالم نداشت.

 

دستانم با دلتنگی جلوتر رفتند و روی کمرش را چنگ زدم. تا جای ممکن خودم را به تن نبض گرفته اش چسباندم و هق هقم شدت گرفت.

 

_ چرا تنهام گذاشتی؟

 

تپش های نامنظم قلبش برایم حکم سمفونی آرام بخشی را داشت که دست نوازش شده بود روی تمام درد و رنج هایم.

 

کمی در همان حالت ماندیم و انگار او هم به این آرامشی که حسش میکردم محتاج بود که تکان نمیخورد.

 

اما درست همان لحظه که این فکر داشت به سرعت در سرم رشد میکرد، کاری کرد که تمام معادلاتم را به هم ریخت.

 

دستانم را با حرص از دور خودش باز کرد و دریای سرخ نگاهش را با تمام نفرتش به چشمانم دوخت.

 

_ انقدر نچسب به من، حالمو به هم میزنی… بفهم احمق!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۵۱

 

دستان در هوا مانده ام را به هم رساندم و له شده زیر بار تحقیر حرف هایش، انگشتانم را به هم فشردم.

 

به جواب سوالم نرسیده بودم و حالا علاوه بر دلتنگی، حقارت را هم با بند بند تنم حس میکردم.

 

بینی ام را بالا کشیدم و با ترس از موجود غیر قابل پیش بینی مقابلم، آرام و لرزان پچ زدم:

 

_ اگه… انقدر… از من… بدت میاد، چرا… نمیذاری برم؟ بذار هر دومون خلاص شیم‌…

 

مشت محکمی به شیشه ی پنجره کوبید که شیشه با صدای وحشتناکی خرد شد.

چندین متر در جایم پریدم و چشمان وق زده ام را به خرده شیشه های روی زمینِ زیر پایش دوختم.

 

نگران از زخم شدن پایش قلبم تند میزد که غرید:

 

_ انقدر از من سوال نپرس من هیچی نمیدونم.

بشین زندگیتو کن با منم کاری نداشته باش…

 

داد و هوارهایش را کرد، بکن و نکن هایش را هم گفت و به قصد رفتن در را گشود که هول زده جلو رفتم.

 

_ کجا میری؟ دوباره تنهام نذار… عامر… عامــــر؟

 

جیغم از سر وحشت بود، من نمیخواستم دیگر طعم تلخ و زهرمارِ آن لحظات عذاب آورِ تنهایی را بچشم.

 

حتی یک روز دیگر هم طاقت تنها ماندن در این خانه را نداشتم، چرا نمیفهمید که من به بودنش محتاجم؟

چرا حال دلم را نمیفهمید؟

 

سمتم برگشت و انگشت اشاره اش را تهدیدوار سمتم گرفت.

 

_ به تو هیچ ربطی نداره، گفتم بهم کار نداشته باش… زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟

مریضی؟ دیوونه ای؟ مثل بچه ی آدم بشین زندگیتو کن دیگه، چی کم داری که آروم و قرار نداری؟

 

بی قرار و پریشان دست میان موهایم بردم و هقی زدم.

 

_ تو رو…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 129

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ژیله‌مو
ژیله‌مو
14 ساعت قبل

دیوونه شده باوان

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x