رمان غرق جنون پارت 88 - رمان دونی

 

 

«عامر»

 

چند ساعتی پشت در نشسته و به ضجه ها و گلایه هایش گوش جان سپردم تا صدایش خاموش شد.

 

حتما از شدت خستگی و ضجه و مویه به خواب رفته بود.

 

تمام قد حق داشت، لایق هر چه میگفت بودم. هنوز هم نمیدانم چه بر سرم آمد که به تنش تاختم.

 

فقط به یاد دارم که از رفتنش ترسیده بودم. از اینکه دیگر نبینمش، دیگر نداشته باشمش، دیگر صدایش را نشنوم…

 

من فقط میترسیدم و آن ترس ذهنم را تصاحب کرده و به دنبال راهی برای پایبند کردنش، بدترینش را یافتم.

 

ذهنم عملا از کار افتاده بود و نمیدانستم چطور باید گندی که زده بودم را جمع میکردم.

 

اصلا مگر جمع میشد؟ مگر تمام میشد؟

چه توجیهی برای آن وحشی گری داشتم؟ برای آن حرف احمقانه؟

لعنت به زبانم، لعنت…

 

با اینکه بیزار بودم حتی در ذهنم آن کلمه را به زبان بیاورم، اما رسما داشتم به او تجاوز میکردم.

 

به زن زخم خورده و داغداری که هنوز با غم فقدان کودکش کنار نیامده بود و حالا غم و ترس بزرگتری برایش به ارمغان آورده بودم.

 

من هم خسته بودم…

خودم را در غم بزرگی که مرگ عماد به قلبم داده بود گم کرده بودم و از گشتن به دنبال خودم و پیدا نکردنم، خسته بودم.

 

بودن باوان داشت به پیدا شدنم کمک میکرد.

او با آن قلب کوچک و مهربانش، با آن نگاه معصوم و شیطنت ذاتی اش داشت عامر را از اعماق وجودم بیرون میکشید و چقدر احمق بودم که سد راهش شدم.

 

آهی از سینه ام خارج شد. پشت در دراز کشیدم، طوری که اگر باز شد بفهمم.

 

هر چه هم که میشد، اجازه ی رفتن به او نمیدادم.

من به او برای پیدا کردن خودم نیاز داشتم…

 

برای زنده ماندن، برای زندگی کردن…

او مدتها پیش شده بود دلیل زندگی ام و من چقدر دیر فهمیدم…

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۰۴

 

چرخی زدم و با برخورد سرم به چیزی، آخ گویان پلک های سنگینم را از هم فاصله دادم.

 

در اتاق در فاصله ی چند سانتی متری چشمانم بود و با دیدنش همه چیز دوباره یادم آمد.

 

کف دستانم را روی چشمانم گذاشتم و حین مالیدنشان خمیازه ای کشیدم.

 

سمت پنجره ها چرخیدم و با دیدن روشنی هوا، مچ دستم را مقابل نگاهم گرفتم.

 

_ لعنتی… چقدر خوابیدم!

 

هنوز هم سردرد داشتم اما کمتر از قبل بود. کش و قوسی به تنم دادم و به سختی سرپا ایستادم.

 

قبل از هر چیز، باید حضور باوان را چک میکردم.

اگر یک درصد هم احتمال رفتنش بود، باید قبل از اینکه دیر شود میفهمیدم.

 

به آرامی دستگیره ی در اتاقش را پایین کشیدم اما در باز نشد.

چیزی جلوی در بود و حدسش سخت نبود که بفهمم باوان پشت در خوابش برده.

 

خیالم که راحت شد، در را بستم و گیج و سردرگم وسط خانه ایستادم.

 

_ باید از کجا شروع کنم؟ کدوم خراب کاریمو درست کنم؟ شکر خدا تپه ی نریده نذاشتم!

 

از دست خودم کلافه بودم.

یک زمان همه من را به عنوان حلال مشکلاتشان میشناختند و حالا خودم دلیل تمام مشکلاتم بودم.

 

مدام همه چیز را به هم میزدم و حتی عرضه ی درست کردنشان را هم نداشتم.

 

نبود عماد از من چیزی ساخته بود که خودم هم با آن غریبه بودم و شک نداشتم اگر باوان هم میرفت، آن غریبه تمامم را تصاحب میکرد.

 

کمی ذهنم را سر و سامان دادم و برای شروع، خودم را داخل حمام انداختم.

 

خاک و خون و عرق کل هیکلم را به گند کشیده بود.

 

اول باید از شر گندهای ظاهری ام خلاص میشدم و بعد سراغ باقیشان میرفتم.

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۰۵

 

یکی دو خراشی که بزرگتر از بقیه بودند را با چسب زخم پوشاندم و زخم های کوچک تر را به حال خود رها کردم.

 

لباس پوشیده و قصد خروج از خانه را داشتم که نگاهم روی در اتاق باوان ثابت ماند.

 

یعنی بیدار شده بود؟ روی نگاه کردن در چشمانش را نداشتم وگرنه برای چک کردنش میرفتم.

 

میترسیدم با باز کردن در، نگاهم در نگاهش گره بخورد و… هنوز آماده نبودم، نه…

 

نفس عمیقی کشیدم و سری تکان دادم. هر چه دیرتر رو در رو میشدیم، برای هر دویمان بهتر بود.

 

از در خانه که بیرون زدم، باز هم قفلش کردم. نمیخواستم وقتی پا به خانه میگذارم، با جای خالی اش رو به رو شوم.

دل ندیدنش را نداشتم…

 

چشمانم را بستم و با بالاترین سرعتی که میشد طول حیاط را طی کردم.

 

جانی نداشتم که برای دیدن آن مزار کوچک داخل باغچه فدا کنم.

تمام جانم را، ذره ذره اش را برای دلجویی از باوان نیاز داشتم.

 

خودم را به نزدیک ترین داروخانه ی محله رساندم و وقتی دخترک جوانی را پشت پیشخوان دیدم، پاهایم سست شد.

 

چه میخواستم بگویم؟ برای چه آمده بودم؟ با چه رویی میخواستم از مرگ برادرزاده ام بگویم؟

 

_ به خاطر باوان، اون بهت نیاز داره… باید کنارش باشی، دست از سرزنش کردن خودت بردار… فعلا فقط به باوان فکر کن.

 

صدایی در سرم پیچید و اهمیت باوان را برایم یادآوری کرد.

نه تجربه اش را داشتم و نه حتی اطلاعات ناقصم به درد باوان میخورد.

 

نمیدانستم در این مواقع باید چه کرد و برای فهمیدنش سراغ در دسترس ترین جای ممکن آمده بودم.

 

_ خوش اومدین، میتونم کمکتون کنم؟

 

بچم🥹 رفته واسه باوان خرید😭

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۰۶

 

نفس حبس شده ام را بیرون دادم و با زمزمه ی «به خاطر باوان»، سمت پیشخوان رفتم.

 

عرق شرمی که روی زخم هایم راه گرفته بود باعث سوزششان میشد اما شرم و خجالت به کارم نمی آمد.

 

_ سلام، راستش… نمیدونم چطور بگم…

 

دختر لبخند متین و دوستانه ای زد و با محبت گفت:

 

_ راحت باشین، من اینجام که کمکتون کنم.

 

پوفی کردم و سر پایین انداختم. انگشتانم را در هم پیچاندم و به هر زحمتی بود پچ زدم:

 

_ واسه خانمی که… بچشو از دست داده، یعنی… سقط جنین… باید چیکار کنم؟

 

_ سقط به چه صورت بوده؟ با قرص یا عمل؟

 

هیچکدام، با وحشی گری های من…

اگر خودم را کنترل میکردم هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد.

 

لب زیرینم را داخل دهانم کشیدم و درمانده از اینکه چطور باید توضیحش دهم، من و منی کردم که دخترک خودش به حرف آمد.

 

_ نکنه تو خونه سقط کرده؟!

 

تکان سرم با تردید بود، خودم هم نمیدانستم دقیقا چه بلایی بر سرش آمده بود.

 

بس که درگیر جنگ و جدال بودیم، حتی فرصت نشد چند و چون ماجرا را از باوان بپرسم.

 

_ اومدین داروخونه دنبال چی؟ سریعا باید یه پزشک ایشونو معاینه کنه.

سقط به طور کلی و با روش های مطمئن پزشکی هم خطرناکه، توی خونه که… پوف!

لطفا هر چه زودتر ببرینشون دکتر، امیدوارم مشکل جدی ای براشون پیش نیاد.

 

لحن نگران و سرزنشگر دختر جوان باعث شد سرم به ضرب بالا آمده و چهره ی اخم آلودش را ببینم.

 

همانطور هاج و واج به او که همچون یک جانی نگاهم میکرد خیره بودم که لبهایش را به هم فشرد.

 

_ منتظر چی ای آقا؟ برو به داد اون بیچاره برس…

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۰۷

 

نفهمیدم مسیر آمده را چطور برگشتم، نفهمیدم چطور خودم را داخل خانه انداختم و سمت اتاقش پرواز کردم.

 

اگر یک درصد هم به همان اندازه ای که دخترک میگفت باوان در خطر بود چه؟

 

دعا دعا میکردم اغراق کرده باشد تا مرا بترساند اما وقتی تمام داد و بیداد ها و التماس هایم بی جواب ماند، جای خون درون رگ هایم ترس جاری شد.

 

در باز نمیشد و اگر تمام زورم را برای باز کردنش به کار میگرفتم، شاید باوان آسیب میدید.

 

_ باوان جان، توروخدا صدامو بشنو… یه کوچولو از پشت در بری کنار اومدم تو، باوان… باوان محض رضای خدا بیدار شو…

 

همچون مرغ سرکنده یک جا بند نبودم و مدام طول و عرض خانه را بالا و پایین میکردم و ذهنم را به دنبال راه حل شخم میزدم.

 

_ چه غلطی کنم؟ اونجا چرا خوابیدی دختر؟ حالا من چه غلطی کنم آخه؟

 

زمان بیشتری برای هدر دادن نداشتم. برای دخترکی که پشت در خوابیده بود، یک دقیقه هم حکم طلا را داشت.

 

_ کاش اگه خوابی فقط خوابت سنگین باشه، خودم قربون خواب سنگینتم میرم…

 

از تصور اینکه به خواسته اش رسیده باشد و به همان خواب ابدی فرو رفته باشد، داشتم دیوانه میشدم.

 

کاش فقط یک خواب معمولی جسم کوچکش را به یغما برده باشد…

 

پشت در نشستم و از درز کوچکی که بین در بود، دستم را داخل بردم.

 

صورتش درست چسبیده به لبه ی در بود و برای اینکه مبادا تیزی در، پوست لطیفش را خراش دهد، دستم را محافظ صورتش کردم.

 

_ ببخشید، مجبورم… چیزیت نمیشه…

 

با یک هل محکم در کمی باز شد و از همان لا، به سرعت داخل خزیدم.

 

انگشتانم بی اراده صورت سردش را نوازش میکردند که نگاهم یک لحظه از پوست رنگ و رو رفته اش کنده شد و جایی رفت که کاش نمیرفت…

 

_ یا حسین…

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۰۸

 

چند مشت آب به صورتم پاشیدم و برای نیفتادن به لبه های روشویی چنگ زدم.

 

سر پایین انداختم و نفس هایم هنوز هم منظم نشده بود.

قطرات آبی که از موها و صورتم چکه میکرد را سرخ میدیدم.

 

درست بعد از دیدن باوان که در دریاچه ای کوچک از خون آرمیده بود، همه چیز در ذهنم رنگ و بوی خون داشت…

 

آن صحنه پشت پلک هایم، ذهنم، بند بند تنم و اصلا تک به تک سلول هایم حک شده بود و لحظه ای پاک نمیشد.

 

داغی مغزم را هیچ آبی خنک نمیکرد، داغی که از تصور مرگش روی قلبم افتاد خنک نمیشد.

 

به سالن انتظار برگشتم و گوشه ای ترین نقطه را برای نشستن انتخاب کردم.

 

ازدحام جمعیت و شلوغی بیمارستان هم نمیتوانست برای لحظه ای هر چند کوتاه، ذهنم را از آن لحظات خالی کند.

 

لحظاتی که گرد مرگ و نیستی اش هنوز جانم را میسوزاند.

 

ثانیه به ثانیه اش را به یاد داشتم.

از در آغوش کشیدن باوان تا رساندنش به بیمارستان، از سرمای تنش، از خیسی خونی که سر تا پایم را سرخ کرده بود، از فریادهای ملتمسی که گلویم را زخم کرده بود، از جوابی که میخواستم و نمیگرفتم…

 

_ همراه باوان توکلی به پذیرش!

 

شنیدن نامش کافی بود تا تن سست و خواب رفته ام را زنده کند.

دوان دوان خودم را به پذیرش رساندم و با چشمانی وق زده به پرستار زل زدم.

 

زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و دهانم مزه ی زهرمار میداد.

 

_ باوان… چی شده؟

 

صدای خشدار و گرفته ام عجیب نبود، حنجره ام در حال سوختن بود و تمام صدایم را برای بیدار کردن باوان خرج کرده بودم.

 

پرستار بیخیال نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و تند و پشت سر هم گفت:

 

_ باید عمل شه، سابقه ی بیماری خاصی داره؟!

بگیر این فرم رضایت عملم امضا کن خودش بیهوشه…

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۰۹

 

همچون سکته ای ها یک سمت صورتم بی حس شد و با دهانی نیمه باز و لبهایی که کج و معوج شده بود نگاهش کردم.

 

_ ع… مل؟ عمل چی؟

 

_ کورتاژ، جزئیاتشو میتونی از دکترش بپرسی. این فرمو پر کن من زودتر پروندشو تکمیل کنم.

مدارکشم بده.

 

کلمه ی عجیب و غریبی که گفته بود را چند بار زیر لب تکرار کردم. حتی از پس تکرارش هم بر نمی آمدم.

چطور عملی بود؟

 

مضطرب این پا و آن پا کردم، اینکه نمیدانستم چه بلایی بر سرش آمده و پزشکان قرار است چه عملی رویش انجام دهند قلبم را به تپش می انداخت.

 

_ دکترش کو؟ باید باهاش حرف بزنم.

 

با نوک انگشت اتاقی را نشان داد. رد انگشتش را گرفتم و خودم را کشان کشان آن سمت کشیدم.

 

از شدت استرس و استیصال عضلاتم فلج شده بودند.

در نزده وارد اتاق شدم و با دیدن خانم جوانی که مشغول صحبت با تلفن بود، بی توجه به هر چه از آداب معاشرت و شعور در ذهنم داشتم، پرسیدم:

 

_ باوان چشه که باید عمل شه؟

 

با ابروهایی بالا پریده چند لحظه نگاهم کرد و بعد کف دستش را سمتم گرفت.

 

_ من باید برم مامانی، به حرف خاله ستاره گوش کن و غذاتو کامل بخور. شب که اومدم خونه میریم پارک.

آره عزیزکم قول میدم، مراقب خودت باش.

منم دوستت دارم، میبوسمت.

 

گوشی اش را روی میز گذاشت و نگاه پر طعنه ای روانه ام کرد.

 

_ صدای در زدنتونو نشنیدم!

 

به حدی فکرم پیش باوان مانده بود که فرصت نکنم بابت طعنه هایش احساس شرمندگی کنم.

 

سوالم را دوباره تکرار کردم که پوف کلافه ای کرد.

 

_ بعد از سقط بقایای جنین کامل از بدنشون خارج نشده، خونریزی شدیدشون هم به همین دلیله.

بدنشون ضعیف بوده و این خونریزی مداوم هم ضعیف ترشون کرده، بهترین و سریع ترین راه عمل کورتاژه.

نگران نباشین، یه عمل چند دقیقه ای و سبکه تا بقایا رو خارج کنیم.

چند ساعت بعدش هم مرخص میشن.

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۱۰

 

اطمینان و تسلطی که حین صحبت از خودش نشان داد، خیالم را راحت کرد.

 

نفس راحتی کشیدم و صورتم را میان دستانم گرفتم که ادامه داد:

 

_ زودتر کارای پذیرشش رو انجام بدین تا برای عمل آمادش کنن.

 

تشکری کرده و برای پر کردن فرم رفتم.

هر قسمت از فرم را که میخواندم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که من از باوان هیچ نمیدانستم.

 

فرم نصفه و نیمه پر شده را مقابل پرستار گذاشتم که با دقت نگاهش کرد.

 

نگاه کردنش که تمام شد، چشم در حدقه چرخاند و برگه را دوباره مقابلم گذاشت. انگشتش را چند جای برگه گذاشت و گفت:

 

_ آقا این قسمتا رو باید پر کنی، دونستنش واجبه.

 

نفسم را آه مانند بیرون دادم و با درماندگی پچ زدم:

 

_ هر چی میدونستمو نوشتم.

 

متعجب سر بلند کرد و نگاهش یک دور صورتم را برانداز کرد.

 

_ وا، یعنی نمیدونی زنت سابقه ی عمل داشته یا نه؟ به داروی خاصی حساسیت داره یا نه؟ مگه میشه؟

 

سر پایین انداختم تا از نگاه خیره و عجیبش در امان باشم.

چطور باید رابطه ی خودم و باوان را برایش توضیح میدادم وقتی که در ذهن خودم هم توضیحی برایش نداشتم؟

 

آب دهانم را با صدا پایین فرستادم و نمیدانم آن حسرت لانه کرده در صدایم، بی هوا از کجا سر بیرون آورد.

 

_ زنم نیست…

 

_ پس کیش میشی که با اون وضع آوردیش بیمارستان؟ داداششی؟ نکنه دوست پسرشی؟ حاملش کردی و…

 

قبل از اینکه حدسیات مزخرفش را پشت هم ردیف کند، سر بلند کردم و جدی و پر اخم نگاهش کردم.

 

_ برادرشوهرشم، شوهرش مرده… خودشم کسی رو جز من نداره.

اگه سوال دیگه ای نیست ممنون میشم زودتر به کارش رسیدگی بشه!

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۱۱

 

عمیقا دلم میخواست در طول عمل کنارش باشم اما به توصیه ی یکی از پرستاران که با دلسوزی به لباس های سرخ از خونم نگاه میکرد، برای تعویض لباس و آوردن لباس هایی جدید برای باوان، به خانه رفتم.

 

راست میگفت، با آن لباس های کثیف که نمیشد بعد از عمل مرخصش کنم.

 

ماندنم در بیمارستان هم فایده ای نداشت، جز انتظار و فکر و خیال و دیوانه شدن کاری از دستم برنمی آمد.

 

دوشی سرسری گرفتم و ساک کوچکی برای باوان جمع کردم.

 

خودم را به سرعت به بیمارستان رساندم و وقتی سراغش را گرفتم، گفتند که حالش خوب است و حتی به هوش آمده.

 

از ذوق شنیدن این خبر روی پا بند نبودم. با دنیایی خواهش و التماس بالاخره رضایت دادند چند لحظه ای ببینمش.

 

در اتاق را به آرامی باز کردم و تن کوچکش را که خوابیده روی تخت دیدم، لبخند محوی لبانم را پوشاند.

 

ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته بود و قفسه ی سینه اش به آرامی بالا و پایین میرفت.

 

انگار صدای قدم هایم را شنید که ساعدش را کمی بالا داده و زیر چشمی نگاهم کرد.

 

گویی انتظار دیدنم را داشت که دوباره ساعدش را روی چشمانش برگرداند.

نفس های سنگین و کشدارش نگرانم میکرد، شبیه کسی بود که درد میکشید.

 

روی فضای خالی تخت، کنارش نشستم و دستش را با ملایمت پایین کشیدم.

 

_ درد داری؟

 

نگاه دزدید و سرش را سمت مخالفم چرخاند. با من قهر بود عزیزکم؟ یا ناز میکرد؟

 

او که نمیدانست من تمام قد آماده بودم برای منت کشی و خریدن نازهایش به جانم…

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۱۲

 

تکخند آرامی زدم و روی صورتش خم شدم. نوک بینی اش را میان انگشتانم فشردم و دلجویانه پچ زدم:

 

_ قهری باوان خانم؟

 

صورتش را تکان داد تا دستم را که همچون مگسی مزاحم آزارش میداد کنار بزند اما من از آن مگس های سمج بودم.

 

_ دوباره نجاتم دادی، ازت بدم میاد که نمیذاری بمیرم…

 

به اندازه ی کافی با تصور مرگش خودم را عذاب داده بودم. دیگر اجازه نمیدادم ذهنش سمت مرگ و نیستی برود.

 

زندگی اش را از نو میساختم، زندگی مان را…

او دوباره میخندید، شادی میکرد، دوباره میشد همان باوانی که مچش را حین بالا رفتن از دیوار میگرفتم.

 

نفس عمیقی کشیدم و خودم را بیشتر کش دادم تا صورتم مقابل صورتش قرار بگیرد.

 

دیدن چشمان پر اشک و براقش قلبم را مچاله میکرد. با نوک انگشت گونه اش را نوازش کردم.

 

_ دلت میاد منو تنها بذاری؟ مگه نمیبینی کسی رو جز تو ندارم؟

 

اشکش چکید و به سرعت پلک هایش را روی هم فشرد.

 

_ حنانه هست، نمیذاره تنها بمونی… جوش تنهاییتو نزن!

 

حتی تلخی اش هم برایم شیرین بود. شقیقه ی نبض گرفته اش را بوسیدم و با آرامش و بی عجله خیسی زیر چشمانش را پاک کردم.

 

_ گریه نکن دورت بگردم، انقدر زندگی رو به خودت سخت نگیر… چند وقت دیگه از این روزا فقط یه خاطره ی محو میمونه.

 

پوزخندی زد و نگاهش را در چشمان مشتاقم قفل کرد.

منتظر بودم ببینم چه از میان لبهای زیبایش بیرون میزند که با لحنی عجیب پچ زد:

 

_ مطمئن میشم دفعه ی بعدی نباشی که جلومو بگیری!

 

متوجه منظورش نشدم و پیشانی ام از حالت متفکری که گرفتم چین افتاد.

 

تا خواستم حرفی بزنم، در اتاق باز شده و صدایی مردانه در گوشم پیچید.

 

_ از اون تخت فاصله بگیر، همین الان!

 

فاصله بگیر آقا عامر، آو آو آو آوووو🤌💃

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۱۳

 

صدا فریادگونه بود و به خاطر غیر منتظره بودنش فقط توانستم سرم را در همان حالت به عقب برگردانم.

 

با دیدن مامور درجه داری که با اخم و جدیت نگاهم میکرد و دو سربازی که کنارش ایستاده بودند، ابروهایم بالا پرید.

 

بهتم اجازه ی هیچ عکس المعلی را به تن خشک شده ام نمیداد و نمیدانم مامور این بی حرکتی را به چه تعبیر کرد که به سرعت سربازانش را سراغم فرستاد.

 

_ مگه نمیگم از تخت فاصله بگیر آقا؟ برین از اون خانم دورش کنین!

 

در چشم بر هم زدنی هر بازویم اسیر دست یکی از سربازان شد و به راحتی از تخت و باوان دورم کردند.

 

نگاه مبهوتم که نگاه ماتم زده ی باوان را شکار کرد، چیزی در قلبم تکان خورد.

من باید کنارش میماندم…

 

دست و پای گم شده ام را جمع کرده و از راه رفتن ممانعت کردم.

خودم را تکان دادم و حالا که رو به روی مامور ایستاده بودم حرکاتم مملو از عصبانیت شده بود.

 

_ ولم کنین ببینم، چه خبره؟ به چه حقی این رفتارو با من میکنین؟

یعنی چی بی حرف میریزین سر آدم؟ مگه شهر هرته؟

 

مامور سری بالا انداخته و انگار حرف هایم جری ترش کرده باشند، با تمسخر پوزخندی زد.

 

_ لابد شهر هرته که دختر مردمو تو خونت زندانی میکنی!

 

چشمانم از حدقه بیرون زد و خون درون رگهایم منجمد شد.

زندانی کردن دختر مردم؟

اصلا دختر مردم که بود؟ باوان را میگفت؟

 

تکخند ناباوری زدم. دمای بدنم به یکباره پایین آمد و با صدایی تحلیل رفته نالیدم:

 

_ چی؟ زندانی… کردن؟ متوجه نمیشم…

 

یک جاهایی از ذهنم، آن گوشه هایش میفهمیدم چه اتفاقی افتاده، اما دلم میخواست تا آخر دنیا انکارش کنم.

باوان چنین کاری نمیکرد‌…

 

_ خانم باوان توکلی به دلیل حبس کردنشون داخل خونه و ضرب و شتم، ازتون شکایت کردن!

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۱۴

 

شبیه فرمانده ای شده بودم که ناغافل و در خواب، مورد هجوم دشمن قرار گرفته و چشم که باز میکند تمام نیروهایش را از دست رفته میبیند.

 

فرمانده ای تک و تنها که با از دست دادن همه چیز، زمین گیر شده باشد‌.

 

باوان زمین گیرم کرده بود…

درست در لحظه ای که انتظارش را نداشتم، در لحظه ای که برای بودنش با خودش میجنگیدم، خنجری زهرآلود را از پشت وارد قلبم کرد.

 

تیر کشیدن بینی ام و بعد از آن، جوشیدن چشمه ی اشکم، غیر ارادی بود.

قلبم را سوزانده بود…

 

ناباور سمتش برگشتم و حالا نگاهش پایین بود و لرزش نامحسوس تنش را میدیدم.

 

_ چیکار کردی باوان؟

 

بعید میدانستم زمزمه ی زیر لبی ام به گوشش رسیده باشد.

 

فقط نگاهش میکردم به امید اینکه نگاهم کند، شاید در آن چشمان لعنتی ببینم که از کارش پشیمان است و قلبم آرام بگیرد.

 

اما نگاهم بی جواب ماند و صدای مامور همچون پتک بر سرم کوبیده شد.

 

_ شما با ما میای اداره، واسه تکمیل پرونده.

 

هنوز هم نگاهم به باوان بود، کاش یک لحظه سرش را بالا می آورد…

 

فقط یک لحظه دیدن برق پشیمانی در نگاهش برایم کافی بود.

برای سر پا ماندن نیاز داشتم آن برق را ببینم…

 

_ ببرینش!

 

سربازها که تکانم دادند و از اتاق بیرون رفتیم، تنها یک فکر در سرم چرخ میخورد.

باوان تنها میماند…

 

پاهایم را به زمین چسباندم و همچون دیوانگان تقلا کردم.

 

_ آقا… آقا صبر کن، یه لحظه گوش کن به من.

من نمیتونم تنهاش بذارم، کسی رو نداره… بذارین مرخص شه و ببرمش خونه، بعد هر جا بگین باهاتون میام.

آقا میشنوی چی میگم؟ نمیتونم به امون خدا ولش کنم که… جناب…

 

_ به پدرش اطلاع دادیم تو راهه، تو نگران خودت باش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 142

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح

    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر با مرگ…   این رمان فصل دوم داره🤌🏻   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس به صورت pdf کامل از مهسا زهیری

    خلاصه رمان ماهی دو اقیانوس :   یک ماه از وقایع جلد اول گذشته و عمران که با حقایق تلخ و کوبنده‌ای در مورد تولد و هویت و گذشته‌اش مواجه شده، با خشم غیرقابل کنترل، خودش رو گوشه‌ای پنهان کرده و «عشق» رو مقصر همه‌ی مصیبت‌های خودش و بقیه می‌بینه. با سر رسیدن مردی که مرکز همه‌ی اتفاقاته،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x