(دیارا)
پشت اپن میایستم و همونطور که دستم رو زیر چونهم زدم، به مراسم مضحک راه انداخته شده نگاه میکنم.
دایی میگه:
– ما که غریبه نیستیم…
مامان تعارف میکنه:
– بفرمایید داخل خان داداش. خونهی خودتونه…
چشمم به قیافهی تخس امیر میافته.
کاملاً مشخصه به زور کت و شلوار تنش کرده و سبد گل دستش گرفته…
ولی مثل همیشه تا چشمش به مامانم میافته، با نیش تا بناگوش دررفته میگه:
– سلام عمه جان… خوب هستید انشاالله؟ ببخشید زحمت دادیم.
انگار که همهی رسوم دنیا به خونوادهی ما میرسه برعکس میشه.
کلاً همیشه واسه ما از زمین به آسمون میره.
به جای اینکه دایی به من بگه عروس گلم؛ مامانم با ذوق زدگی به امیر میگه:
– تو رحمتی داماد گلم!
با چندشچرخی به چشمام میدم.
دوست دارم هرچه سریع تر با امیر تنها شم تا یه موی سالم رو سرش نذارم.
مامان با چشم دنبال من میگرده.
نگاهش که به منِ بیخیال میافته؛ چشم غره میره…
بارها تذکر داده بود هرچقدر هم با خانواده دایی صمیمی باشیم، باز مراسم امشب زمین تا آسمون فرق داره.
امشب مثلاً خواستگاری منه!
پررو پررو میرم کنار دایی میشینم و محکم میزنم رو پاش.
– دایی گل ما در چه حاله؟
مامانم چشم و ابرو میاد که هرچه زودتر این بساط آبرو ریزی رو تموم کنم.
اما متاسفانه مثل همیشه گوشم بدهکار نیست.
دایی شیرین میخنده.
– شما رو که دیدیم عالی شدیم عروس گلم.
لبخند کج و معوجی میزنم.
مامان سینی چایی رو میاره.
زندایی میگه:
– حالا جلسهی اوله ازت نخواستیم چایی بیاری ها عروس خانوم… ولی ما دلمون میخواد از دست خودت چایی بگیریم.
دستی به گوشهی شالم میکشم و زورکی میخندم.
– چشم حتما…
متاسفانه خیلی زود میرن سر اصل مطلب.
دایی میگه:
– خب ما که الحمدلله همدیگه رو میشناسیم. همه هم با این وصلت موافقیم. میمونه این دوتا جوون که به نظرم برن همین الان باهم سنگاشون رو وا بکنن… نظر شما چیه اردشیر جان؟
بابام با خونسردی همیشگیش به اتاقم اشاره میزنه.
– صاحب اختیارید شاهرخ جان… بابا پاشو با آقا امیر برو تو اتاقت با هم صحبت کنید.
امیر با همون لبخند محجوب و محفوظ به حیاش بلند میشه و پشت سرم راه میافته.
وقتی داخل راهرو میشیم انگاری جلد عوض میکنه، حتی راه رفتنش هم عوض میشه…
من که دیگه عادت کردم به این کارهاش فقط با تاسف سر تکون میدم.
جلوتر از من وارد اتاقم میشه.
روی تخت میشینه و شروع به صحبت میکنه.
– خب… دختر عمه خلم.
خودم رو روی صندلی کامپیوتر پرت میکنم.
و یه راست میرم سر اصل مطلب:
– چرا پاشدی اومدی خواستگاری پسردایی گلم؟
صورتش رو مچاله میکنه.
– به نظرت من عاشق و شیدا قیافه نحس توام؟
تای ابرویی بالا میندازم و با تمسخر جواب میدم:
– نه. چون من عاشق و شیدا قیافه نحس تو بودم سوال کردم…
لبش رو با زبونش تر میکنه و صداش رو پایین میاره.
به خودش اشاره میزنه:
– چون من بچه خوبه فامیلم! وقتی ننه بابام میگن بریم خواستگاری دختر عمهت، نمیتونم بگم نه! درنتیجه…
بین حرفش میپرم و حرصی میگم:
– من توی حرمله رو میشناسم. واسه کی فیلم میای امیر؟
حالا نگاهش رنگ التماس میگیره.
کشدار صدام میکنه:
– دیــارا خانوم…
نیشخند میزنم.
– راه نداره این یکیو گردن بگیرم. از بدو تولدت هرکار کردی انداختی گردن من، تهش تو بچه مردم شدی که یه عمر کوبیدن تو سرمون، منم مایه پند و اندرز فامیل که نکنه خدای نکرده بچه هاشون مثل من بشن!
با چشمای خمار مشکی رنگش نگاهم میکنه.
– دیارا. من امیر سلطانی، همینجا و در همین لحظه قسم میخورم که اگه بهم خوردن این خواستگاری رو گردن بگیری؛ آخرین گردن گیریه عمرت میشه و دیگه هیچ چیزی رو گردن تو نمیندازم…
با لبخند ملیح به عز و جزش نکاه میکنم و لذت میبرم.
– خواهش کن!
دندوناش رو بهم فشار میده.
– خواهش میکنم.
با خباثت نگاهش میکنم:
– نشنیدم. خواهش… چی؟
در حالی که میخواد قیمه قیمهم کنه؛ تند و بلند میگه:
– خواهش میکنم بهم خوردن خواستگاری رو گردن بگیر و من قول میدم دیگه هیچی رو گردنت نندازم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
با اینکه موضوش تکراریه و اخرش قراره عاشق هم بشن ولی اوکی خوب بود