– من یه سال با این سطح شعورت تو یه اتاق مشترک دووم نمیارم جناب!
خواب آلود میگه:
– هوم؟
چشمام مثل جغد گرده و هنوز خواب به چشمم نیومده.
امیر کی وقت کرده بود شیش تیکه بشه؟
جل الخالق!
– میگم فردا برو یه تخت بخر بذار تو اتاق اونوری. من برم اونجا بخوابم.
با همون حالت دوباره میگه:
– هوم.
شانس من همیشه امیر بدخوابه ها… یعنی جونش بالا میاد تا بخوابه، نمیدونم امشب چی شده این انقدر معصومانه بعد از اون عمل قبیحانش میخواد بخوابه.
انقدر به همه چیز و هیچ چیز فکر میکنم تا با هزار بدبختی بالاخره چشمم گرم میشه و به خواب میرم.
نمیدونم چقدر وقته خوابیدم که با صدای وحشتناک بهم خوردن در اتاق مثل جن زده ها از خواب میپرم.
دستمو روی قلبم میذارم و با نفس نفس یه ضرب توی جام میشینم.
هراسون میپرسم:
– چی شده؟ چی شده؟
و چشمم به امیری میفته که گیج خواب سرشو میخارونه و میگه:
– رفتم دستشویی… چیزی نیست بخواب.
(امیر)
صبح از خواب که بیدار میشم، دیارا سر جاش نیست.
فکر میکنم زودتر از من بیدار شده اما وقتی از اتاق بیرون میرم با دیدن قیافش چند لحظه شوکه نگاهش میکنم.
– بسم الله الرحمن الرحیم. تو چرا شبیه جن زده ها شدی؟
موهاش ژولیده پولیده و زیر چشماش یه وجب گود رفته و چشماش سرخه سرخه.
یه جوری نگاهم میکنه که یه لحظه شک میکنم دیروز آتش بس بود یا نه!
مشکوک میگم:
– چیه؟
نفس عمیقی میکشه و سعی میکنه به خودش مسلط باشه.
– امیر؟
ترسناک صدام می کنه.
چشمامو ریز میکنم و همچنان با همون حالت مشکوک بهش زل میزنم:
– بگو…
لبخند حرصیای میزنه و میگه:
– اگه قرار باشه این وضعیت ادامه پیدا کنه آتیش میکشم به آتش بس دیشب و یه سلیطهای میشم که دومی نداره. پس مثل یک انسان با شعور همین امروز یه تخت میگیری میذاری تو اتاق کناری.
توی اتاق لباسامو میپوشم و بلند میگم:
– دیارا تو جایی نمیخوای بری؟
جلوی آینه خم میشم و دستی توی موهام میکشم.
دیارا میاد جلوی در و به چهار چوب تکیه میده.
– کجا میخوای بری؟
با یه دودوتا چهارتای ساده به ین نتیجه میرسم دیارا اگه نفهمه کجا میخوام برم امنیتم بیشتره.
پس با مهربونی میگم:
– سر کار…
پوزخند بلند بالایی میزنه و کاملا تحقیرم میکنه:
– تو که علاف بیکاری. منو نپیچون امیر….
یهو چشمش گرد میشه:
– باز میخوای بری پیش اون پریسای در به در؟
عین خودش چشمامو گرد میکنم:
– چی فکر کردی در مورد من؟ میخوام برم سر کار امروز.
دستشو به کمرش میزنه و می پرسه:
– عالیجناب کارتون چیه میتونم بدونم؟
تیر بارونمم کنن، قبل از اینکه قرارداد ببندم حرفی به دیارا نمیزنم چون محال ممکنه اجازه بده برم. چند سال پیش اصلا خودش منو از بوکس زیر زمینی به زور و قهر و دعوا کشید بیرون. اگه بفهمه باز قراره برم سمتش مو روی سرم نمیذاره!
احسان ایمانی مربی به نام چهل سالم بعد از مدت ها روبروم نشسته.
لبخند شیرینی به رسم همیشگیش میزنه و میگه:
– خب تعریف کن امیر خان… چی شد که تصمیم گرفتی برگردی دوباره همه رو به خاک بزنی؟
خجالت زده از تعریفش، میخندم و با فنجون قهوهم بازی میکنم.
– والا راستش چند وقته زندگیم بی هیجان شده. بالا بلندی هم داره ها… نه که نداشته باشه؛ ولی خب برای منه عشق رینگ یکم کسل کننده شده بود همه چی.
لبخند دندون نمای دیگهای هم میزنه و به بدنم اشاره می کنه.
– توقع داشتم بعد از این مدت که دیدمت حسابی هیکلو خراب کرده باشی ولی دیدم نه، مثکه خوب حواست بوده به خودت. هوای خودتو داشتی.
شرمنده میگم:
– دیگه خودت میدونی که من چقدر عاشق بوکس و ورزش بودم. اونم دیگه تو عمل انجام شده قرار گرفتم گذاشتمش کنار.
قیافهشو نمایشی ترسیده میکنه و میگه:
– راستی از اون دختر عمهت دیارا، که واسه خودش یه پا ممد علی کلی بود چه خبر؟ اصلاً تقصیر اون شد تو بوکس رو ول کردی.
از لقبی که به دیارا میده خندهم میگیره.
نمیدونم چطوری بهش توضیح بدم زنم شده لی فقط یه سال!
خلاصه میگم:
– ازدواج کردیم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت های این رمان رو نمی گذارید ؟؟
منتظر پارت بعدیم