– دیارا جان… عزیزم…
انگار نمیشنوه.
باز عصبی شده چون یه نفس میگه:
– من اون باشگاه بی صاحابو روی سر تو و اون احسان زبون نفهم خراب میکنم. قراردادتو آتیش میزنم. بذار من پام برسه به باشگاهت. من چی گفتم بهت؟ گفتم اگه بلایی سرت بیاد خودم میکشمت؟ گفتم یا نگفتم؟
چشممو محکم بهم فشار میدم.
اسمشو تکرار میکنم.
– دیارا.. دیارا… دیارا… یه نفس بگیر!
نفس عمیقی میکشه و منتظر نگاهم میکنه.
– گفتی اگه یه طوریم شد. چیزیم نشده که! ببین منو…
نگرانی توی چشماش هویدا میشه.
خالصانه بهم نگاه میکنه و صادقانه میگه:
– امیر… به جون خودت که میخوام دنیا نباشه، فقط کافیه خون از دماغت بیاد تا من احسانو زنده به گور کنم. پس هرکاری که میخوای بکنی؛ پس چیزیت نشه!
تک خندهای میزنم و دستم رو دور گردنش حلقه میکنم.
میکشمش طرف خودم.
با تک سرفهی یکی از دخترا به خودمون میایم و تازه میفهمیم تنها نیستیم.
جفتمون خجالت زده سرمون رو پایین میندازیم.
فقط یه لحظه چشمم به مجید میفته.
توی چشماش حسرت و حسادت موج میزنه.
که خب از پرروییشه.
همین که سالم نشسته کنار دستم باید کلاهش هم بندازه بالا!
فاطیما با هیجان میگه:
– عه شما هم بوکسورید؟
تای ابرویی بالا میندازم و دوباره به جلد خونسرد وحشیم برمیگردم.
– شما هم؟
فاطیما با هیجان میاد حرف بزنه:
– آره دیگه م…
حرفش رو بیخیال قطع میکنم:
– مجید رو میگی نکنه؟
مجید چرخی به چشمش میده و سرش رو پایین میندازه.
خیلی داره خودشو کنترل میکنه دهنشو ببنده.
فاطیما گیج به واکنشم نگاه میکنه.
– آره… چطور؟
نیشخند تمسخر آمیزی میزنم.
– اونو که من یادش دادم بوکس چیه!
دوست دارم بگم اونو که من آدمش کردم و تهش مار توی آستینم از آب دراومد.
اما به خاطر دیارا کوتاه میام.
مطمئنم حالتی که توی چشماش بود.
اون بهت نگاهش فقط به خاطر رابطهی صمیمی من و دیارا بود.
چون فکر میکرد ازدواج صوریمون یعنی باهم کارد و خونیم اما هیچوقت فکرش هم نمیکرد که دیارا برای من از خودم عزیزتر باشه.
به قدری که به تلافی تمام اشکایی که یه روزی ریخته من دل بکنم از رفاقت ده ساله و به خونش تشنه شم!
– نظرتون چیه یه بار امیر و مجید باهم مبارزه کنن؟
دیارا سریع جبهه میگیره.
– نخیرم… چی چی و مبارزه کنن. مگه خروس جنگین بندازینشون تو قفس همدیگه رو کتک بزنن؟
شک عین خوره میفته تو مغزم.
اینکه دیارا الان داره شور منو میزنه یا مجید!
به همین خاطر هم بی فکر می گم:
– اوکیه… اگه مجید مشکلی نداشته باشه.
مجید حرصی نگاهم می کنه.
بالاخره افتخار میده و صداش رو میشنویم:
– من موردی ندارم. هرموقع بگید مبارزه می کنیم.
نیشخند ترسناکی روی لبم جا می گیره.
تیز کردم سر حد مرگ بزنمش.
یکم عقدهم خالی شه.
با تشکر از فاطیما به خواستم میرسم.
اگه بوکسش بهتر نشده باشه خیلی راحت ناک اوتش میکنم.
دیارا ناباور نگاهم می کنه.
– امیر؟ الان جدی هستی؟
خیلی جدی نگاهش میکنم.
– وقتی همه اینطوری میخوان که نمیشه حرفشون رو زمین بندازیم.
سرش رو سمت گوشم میاره و از بین دندونای چفت شده میغره:
– همه غلط کردن با تو!
با لبخندی که مطمئنم دیارا رو میکنه اسفند روی آتیش، نگاهش می کنم.
– ولی من مبارزه می کنم.
مجید هم که انگار روی دنده لج افتاده می گه:
– اصلا همین امشب مسابقه بدیم.
با تمسخر نگاهش میکنم.
تو دلم میگم:
– برو بچه… برو درتو بذار!
ولی در جوابش نیشخند دیگهای میزنم.
– من زنگ میزنم احسان باشگاه رو خالی کنه.
دیارا هم چنان با نگرانی حرص میخوره.
دوباره زیر گوشم میگه:
– من دهن اون احسان رو با تو آسفالت میکنم. بذار بریم خونه فقط…
بهش بی توجهی میکنم.
شمارهی احسان رو میگیرم.
بوق دوم و سوم میخوره که جواب میده:
– جونم داداش؟
با نیش باز میگم:
– به به حاج احسان…
دیارا از اونور خیلی ناگهانی داد میکشه:
– بگو حاج احسان من اون باشگاهو رو سرت خراب نکنم دیارا نیستم!
بچه ها همه میخندن و احسان شوکه میگه:
– فهمید؟ یا خود خدا مادر فولاد زره فهمید….
با چشم و ابرو به دیارا میفهمونم ساکت بشه.
ولی اون سرتق بدتر از قبل ادامه میده:
– خون از دماغ امیر بیاد دماغتو میبرم…
چشم غره بهش میرم.
بچه ها میخندن و مجید توی سکوت نظاره گره…
احسان میگه:
– امیر خدا بزنتت مرد. نخود تو دهنت خیس نمیخوره ها! اون خانوم از وحشی در رفتهت نیاد تو باشگاه…
لبمو گاز میگیرم و با خنده می گم:
– کجای کاری حاجی که زنگ زدم بگم یه تایم باشگاهو اجازه بده بهم با یکی از…
مکث کوتاهی میکنم، نگاهم روی مجید میشینه و دلم نمیره که بگم با یکی از دوستام میام.
دلم صاف نمیشه باهاش.
چون فقط من بودم که توی اون سال ها زجر کشیدن و وزن کم کردن دیارا رو از نزدیک دیدم.
من بودم که آب شدن ذره ذره دیارا رو از نزدیک دیدم….
– با یکی از بچه ها میام مسابقه بدیم. خودتم واستا داوری کن.
دیارا سریع ادامه حرفمو میده:
– آره اتفاقا بگو بمونه که دیارا بد مشتاقه از نزدیک ببینتت…
احسان با شنیدن صدای دیارا میگه:
– همینم مونده خودمو بدم دم دست اون زنت سرمو بزنه. قربونت داداش بده خود پهلوونش براتون داوری کنه.
(دیارا)
به محض اینکه سوار ماشین میشیم شروع میکنم به غر زدن:
– امیر به خدا پامونو بذاریم خونه… تو دیگه رنگ منو نمیبینی. من امشب میرم خونه مامانم اینا.
کلا نفهم شده.
– برو خونه مامانت…. من باید مسابقه بدم باهاش.
نگران میگم:
– یکیتون ناقص میشه حالا بیا و درستش کن!
نمیدونم چه برداشتی از حرفم میکنه که عصبی پاشو روی گاز فشار میده و همونطور که داره سرعت ماشین رو ده برابر میکنه میپرسه:
– مثلا یکی یه طوریش شه چی میشه؟
ناباور نگاهش میکنم.
– تو چرا انقدر احمق شدی؟
حرصی میخنده.
– تو داری سنگ مجید رو به سینه می زنی من احمق شدم؟
دهنم باز میمونه.
– چرا نمیفهممت امیر؟
در کمال بیشعوری میگه:
– چون درگیر فهمیدن مجید شدی!
عصبی جیغ میکشم:
– برو اصلا هر گهی دلت میخواد بخور. منو ببر خونه. من پامم تو اون خراب شدهای که میخوای بری وحشی بازی دراری نمیذارم.
وقتی نمیتونم بشناسمش ترسناک میشه.
میترسم ازش.
مثل الان.
نمیتونم حدس بزنم چیکار میکنه.
و در اوج ناباوری یه طوری میپیچه که قلبم میاد تو دهنم.
سمت خونه راه میفته.
شوکه نگاهش میکنم.
تو دلم میگم:
– داری با خودت و من چیکار میکنی امیر؟
بغض میکنم.
دست خودم نیست.
درسته خیلی لج و لجبازی داریم باهم اما امیر توی دعواهامونم باهام ملایم برخورد میکرد ولی الان…
فکر میکنه داره به خاطر بلاهایی که مجید سرم آورد اینکارا رو میکنه.
ولی در اصل حسادت کورش کرده!
متوجه نمیشه داره با کاراش ذهنمو بهم می ریزه.
شاید نمیدونه که من هزار برابر مجید روش حساسم و با کاراش بهم میریزم.
جلوی در خونه ماشین رو نگه میداره.
قبل از اینکه پیاده شم میگه:
– شب خونه نمیام.
در ماشینو محکم بهم میکوبم و پشت به امیر اشکام روی صورتم راه میگیره.
حتی منتظر نمیمونه برم داخل ساختمون.
گازشو میگیره و مثل گاو میره.
تند تند از پله بالا می رم.
– به جهنم هر اتفاقی که میخواد براش بیفته!
با گفتن این حرف مثل خود آزار ها اشکام بیشتر روی صورتم راه میگیرن.
تند تند میگم:
– خدانکنه خدانکنه… وای خدایا طوریش نشه.
و از این ضعفی که نسبت به امیر دارم بغضم با صدای بلندتری میشکنه و اشکام بیشتر سرازیر می شه.
تنها کاری که به ذهنم میرسه رو انجا می دم.
سریع وارد خونه می شم و شمارهی فاطیما رو می گیرم.
– الو؟
– سلام فاطیما کجایی؟
بیخیال جواب میده:
– دارم با مجید میرم سمت باشگاه.
هیج حسی به حرفش ندارم.
تا وقتی پای امیر درمیون نباشه کاری به کار هیچکس ندارم.
و الان پای امیر درمیونه!
با تک سرفهای خش صدامو میگیرم و می گم:
– میتونی باهام تماس تصویری بگیری مبارزهشون رو نشونم بدی؟
بهت زده می گه:
– مگه نیومدی تو؟
نفس عمیقی میکشم و جواب میدم:
– یه مشکلی پیش اومد مجبور شدم بیام خونه.
پررو پررو سوال میکنه:
– چه مشکلی که باعث شده مبارزه شوهرتو دوست پسر سابقتو نبینی؟
دوست دارم دندوناشو خرد کنم انقدر راحت جلوی مجید اینطوری حرف میزنه.
جدی میگم:
– اگه نمیتونی تماس تصویری بگیر تا به یکی دیگه زنگ بزنم!
هول میشه:
– نه نه… خیالت راحت باشه عزیزم. از اولش باهات ویدیو کال میکنم.
با یه تشکر خشک و خالی گوشی رو روش قطع میکنم.
حتی دست و دلم نمیره لباسام رو عوض کنم.
با استرس ناخنام رو میخورم.
چند ثانیه به امیر فکر کردن کافیه تا دوباره اشکام سرازیر بشه.
– بسه دیگه چه مرگته؟ برا اون عنترالدوله اشک میریزی؟ خاک تو سرت دیارا! خاک عالم تو سرت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی جونم این رمان پارت باره بزاری
خواهشن بزار
دیدید دایارا چه قدر به موقعش وحشیه جاننن من این فاطیماعرو بشوره بزاره کنار دختره لاشی عوضی میبینه شوهر داره بازممممم
پدرسگ … استغفرالله
چشمم روشن بلاخره پارت دادین
زود به زود پارت بده توروخدا تا پارت جدید بیاد ما قبلیو فراموش میکنیم
تکبیر بالاخره بعددوهفته نویسنده پارت داد…
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
خاله فاطی بخاطریاسی هم که شده به نویسنده ی این رمان بگوزودبه زود پارت بده 🙏🙏🙏
😂 😂 وای اجی فاطمه یاس معروفت کرده لقبتم شده خاله فاطی