عصبی پاهام رو تکون میدم.
نمیدونم چقدر گذشته که صدای زنگ موبایلم بلند میشه.
شیرجه می زنم رو گوشیم.
قلبم میخواد از سینه دربیاد.
تماس رو با دستی لرزون وصل میکنم و منتظر به صحنهی روبروم خیره میشم.
تو دلم میگم:
– خدایا خودت مراقب این بیشعور باش.
دوربین خودم رو قطع میکنم که فاطیما صورت پف کرده و احساسات فوران کردهم رو نبینه.
به مبارزهشون خیره میشم.
احسان دستشو بلند می کنه و پسرا مشتای توی دستکش فرو رفتهشون رو بهم می کوبن.
از هم فاصله می گیرن و با علامت احسان مبارزه شروع میشه…
امیر فرصت نمیده چند ثانیه از شروع بازی بگذره که یه آپر می زنه زیر فک مجید.
بی اختیار جیغ میکشم.
من این بشر رو می شناختم.
کله شق بود.
اگه پیلهش میفتاد به یکی، دیگه فقط خدا میتونست اون طرف رو سالم از دستش نجات بده.
صدای تماس رو هم قطع میکنم و بلند بلند می گم:
– خدایا به خیر بگذرون این دیوونه بازی های امروز اینو…
مجید اینبار سمتش حمله میکنه که امیر جاخالی میده و دوباره یه مشت دیگه توی صورتش میذاره.
تا حواسش به زدن مجید گرمه یه دفعه مجید بی هوا یه مشت توی گیج گاهش میذاره.
خون از شقیقهش راه میگیره و من دوباره به گریه میافتم.
انقدر تنش داشتم امروز که اندازه کل روزایی که اشک نریختم اشکم اومد.
امیر یهو به خودش میاد و مثل وحشیا سمت مجید هجوم میبره.
خون جلو چشمشو گرفته.
میفته روی مجید و انقدر مشت میزنه که مجید با سر و صورت خونی و ورم کرده گیج روی زمین میفته.
امیر باز میخواد بهش حمله کنه که احسان جلوش رو میگیره.
بچه ها میریزن توی رینگ دور مجید میایستن.
ترسیده تماس رو قطع میکنم.
تمام بدنم از ترس میلرزه.
افکار وحشتناک توی کسری از ثانیه به مغزم هجوم میارن.
– نکنه مجید یه طوریش بشه؟
اگه یه اتفاقی برای مجید بیفته به عنوان یه انسان ناراحت میشم اما نگرانم شرش دامن امیر رو نگیره.
احساس میکنم همه این اتفاق ها به خاطر من افتاده!
تا آخر شب مثل یه بچهی بی پناه روی مبل کز می کنم و وقتی خبری از امیر نمیشه توی همون حالت خوابم میبره.
صبح با سر و صدایی که از توی آشپزخونه میومد بیدار شدم.
چندبار پلک میزنم تا بفهمم کجا هستم و چی شده.
از پشت اپن امیر رو میبینم که دنبال جعبه کمک های اولیه توی کابینت ها داره میگرده.
– امیر؟
سرش رو بالا میاره و من با دیدن خون خشک شده کنار سرش عقل از سرم میپره.
مثل کولی ها از جا میپرم و شروع به جیغ و داد می کنم.
– احمق کثافت… بیشعور عوضی. تو چرا یه جو عقل تو کلهت نیست؟
امیری که من می شناختم، همیشه موقع عصبانیت هام کوتاه میومد.
ولی این امیر، جدید بود!
من نمیشناختمش…
داد میکشه:
– چته باز افسار پاره کردی؟
ناباور نگاهش میکنم.
– با منی؟
اونم عصبی میگه:
– با خود وحشیتم!
یهو دیگه نمیفهمم چیکار میکنم.
گلدون کریستال روی اپن رو برمیدارم و سمتش پرت میکنم که خدا رحمش میکنه و از کنار گوشش رد میشه و توی دیوار هزار تیکه میشه.
جیغ میکشم:
– وحشی منم یا تو؟
ادامه میدم:
– وحشی منم یا تویی که گرفتی پسر مردم رو تیکه پاره کردی؟
جعبه کمک های اولیه رو پرت میکنه یه گوشه و حرصی میاد جلو وایمیسته.
– آها… پس بحث مجید جونته!
با تاسف براش سر تکون میدم.
دوست دارم بگم:
– نه بحث اون خونیه که از پیشونیت راه گرفته و قلب من که هزار تیکه شده!
اما از اونجایی که الان یه بی منطق روانیه و شعورش زیر صفره ترجیح میدم به جاش یه چیز دیگه بگم:
– آره اصلاً بحث مجیده! وقتی انقدر گاو و نفهمی…
بین حرفم میپره و میگه:
– به من که میرسید غلط میکردم با پریسا بگردم نوبت خودت که شد هرجایی بازی در آوردن….
نمیفهمم چیکار میکنم.
فقط دستمو میبرم بالا و محکم میکوبم تو گوشش.
بهت زده نگاهم میکنه و دستشو میذاره روی صورتش.
انگشت اشارهمو سمتش میگیرم.
جدی میگم:
– حرف دهنتو بفهم. اون چیزی که لایقشی رو به من نچسبون!
– منو زدی الان؟ تو الان زدی تو گوش من؟
تو چشماش خیره میشم.
دلم از حرفاش شکسته.
قلبم با کاراش مچاله شده.
پشت سر هم خرابکاری میکنه و من هیچی حق ندارم بگم.
تا یه چیزی میگم مجید رو میکوبه تو سرم و کلاً بحث رو میبره به جایی که ذهن مریضش هست.
خسته از این دو روزی که برام اندازه دو سال گذشته نگاهش میکنم.
– امیر تو هیچ حقی نسبت به من نداری! اینو تو کله پوکت فرو کن. نهایتا شیش ماه دیگه باهم باشیم. بعدش توافقی جدا میشیم و هرکی میره پی زندگی خودش!
این اولین باره که مستقیم دارم از طلاق صحبت میکنم.
امیر یکه خورده نگاهم میکنه.
خفه می گه:
– همه اینا به خاطر اون مجید بیناموسه؟ اون هواییت کرده؟
بغضم میگیره دوباره.
نمیدونم از دستش چیکار کنم.
سر به کدوم بیابون بذارم.
– همه اینا تقصیر توئه امیر! هیچ ربطی به مجید و هیچ خر دیگه ای نداره…
چند لحظه بی حرف نگاهم می کنه.
بعد سرشو بلند میکنه و به سقف خیره میشه.
نفس عمیقی میکشه و میگه:
– خب البته که ربطی نداره… ازدواج ما از اولش هم روی لج و لجبازی و بچه بازی ما دو تا بود. قول دادیم بعد از یه سال طلاق بگیریم. توافقی…
(امیر)
یک هفته از دعوای من و دیارا میگذره و همه چیز به طرز ترسناکی آرومه.
پشیمونم از کارایی که کردم اما به خاطر حرف آخر دیارا نمیتونم پشیمونیم رو بروز بدم.
فکر اینکه شش ماه دیگه قراره از هم جدا بشیم دیوونهم می کنه و خودمم نمیدونم چرا!
فردا تولد دیارا هست و ما دو تا هنوز باهم سر سنگینیم.
که این یه چیز بی سابقهس!
تاحالا یادم نمیاد که یک هفته با دیارا باهم حرف نزده باشیم.
رفته بیرون و من عین مردای مودب خانه دار تو خونه ایستادم ظرف میشورم.
ساعت از ده میگذره و من دیگه کم کم نگران میشم.
شمارهش رو میگیرم.
دو تا بوق میخوره رد تماس میزنه.
چند لحظه بعد کلید میندازه و وارد خونه میشه..تا سر زبونم میاد بگم:
– تاحالا کجا بودی؟ تا این وقت شب؟
ولی خب دوباره یادم به حرفاش میفته و اینکه من هیچ حقی ندارم نسبت بهش.
آروم میگم:
– سلام.
نیم نگاهی به آشپزخونه که شبیه دسته گل شده می ندازه.
کلهشو تکون میده.
دوباره میخواد مثل این یه هفته سرشو بندازه پایین و بچپه تو اتاقش که میپرم جلوش.
– دیارا…
بی حرف نگاهم میکنه.
یکم کلهم رو میخاروم و یه دفعه بی مقدمه میگم:
– غلط کردم…
تای ابرویی بالا میندازه.
و همچنان مصرانه باهام هم کلام نمیشه.
سرمو توی صورتش خم میکنم و با التماس میگم:
– غلط کردم دیگه… ببخشید زر مفت زدم اون روز. به خدا دارم دق میکنم یه هفتهس باهات حرف نزدم. اصلا سابقه نداشته من و تو یه هفته قهر باشیم. وا بده دیگه…
با دست کنارم میزنه.
سر سنگین میگه:
– از دستت شکارم امیر… باهام حرف نزن.
دوباره می پرم جلوش.
عاجزانه میگم:
– چیکار کنم کوتاه بیای؟ بابا زر مفت زدم اصلا!
یه دفعه چشماش پر از اشک میشه و با بغض بهم نگاه می کنه.
– امیر همین؟ یه غلط کردم ببخشید بگی و من یادم بره؟ هیچ حواست هست اون روز با روح و روان من چیکار کردی؟ که من تو فکر مجیدم؟
اشکاش که روی صورتش راه پیدا میکنه قلبم آتیش میگیره.
دستشو میگیرم و سمت کاناپهی سه نفره میبرم.
روی مبل مینشونمش و خودم جلوی پاش زانو میزنم.
– دیارا مرگ من گریه نکن… بخدا من گاوم نباید ازم توقع بیشتر از این داشته باشی وقتی عصبی میشم. ببخشید دیگه…
بینیش رو بالا میکشه و میگه:
– باشه بخشیدمت… برو کنار میخوام برم.
کلافه میگم:
– نه اینجوری نمیخوام ببخشی… بابا من نمیتونم تحمل کنم سرسنگین بودنتو!
بی رحم بازی درمیاره.
فکر کنم نقطه ضعفمو فهمیده که صاف روش انگشت میذاره و تیکه میندازه:
– به هرحال که باید به سرسنگین بودن عادت کنی چون بعد طلاقمون اوضاع همیشه همینه.
چند لحظه سکوت میکنم.
بی حرف به چشمای اشکیش خیره میشم.
آروم لب میزنم:
– باشه… اگه این اون چیزیه که تو دلت میخواد، من حرفی ندارم ولی نسبت فامیلیمون رو که بعد طلاق نمیتونی عوض کنی؟ یعنی میخوای دیگه منو نبینی؟
تخس توی چشمام زل میزنه میگه:
– شاید ندیدم!
زبونمو محکم گاز میگیرم تا دوباره دیوونه بازی درنیارم و زر مفت نزنم.
همینطوریش گند زیاد با زبونم بالا آورده بودم.
سرمو پایین میندازم و میگم:
– یعنی اوضاع تا شش ماه دیگه همینه؟
واقعا لجبازه چون یک کلام میگه:
– همینه!
از جا بلند میشه و سمت اتاق خواب میره.
دیگه واقعا از دستش عاجز شدم.
نمیدونم چیکار کنم که به تنظیمات کارخانه برگرده.
در اتاق رو محکم میبنده و این یعنی دیگه مزاحمم نشو…
زیر لبی با خودم می گم:
– حاجی باباتم کشته بودم بعد این همه التماس باید دلت رحم میومد. چه شمری هستی تو دیگه!
یکم به در بستهی اتاق خیره میشم و بعد از جا بلند می شم و سمت اتاق مهمان میرم.
روی تخت میخوابم و تو فکر اینم که چطوری از دلش دربیارم…
یه دفعه یه فکر مثل لامپ تو مغزم روشن میشه.
– فردا تولد دیاراس!
نیشم تا بناگوش باز میشه.
هرچقدر هم عصبی باشه دیارا عاشق جشن تولده…
یعنی اگه بیاد و ببینه براش تولد گرفتم حتی امکان اینم هست که از گردنم آویزون شه ماچم کنه انقدر که خوشحال میشه.
البته هنوز نمیدونم میزان گندی که بالا آوردم با تولد گرفتن برابری میکنه یا سنگین تره…
با همین افکار چشمامو میبندم و به خواب میرم.
صبح با صدای بهم خوردن در سالن از خواب میپرم.
دیارا خانم باز برا اینکه پیش من نباشه از صبح الطلوع از خونه بیرون زده بود…
از اتاق بیرون میرم و آشپزخونه رو نگاه میکنم.
– حتی صبحونه هم نخورده تخس وزه…
خواب آلود یه نون تست برمیدارم و شیشه نوتلا رو باز میکنم.
حتی دل و دماغ ندارم نوتلا رو روی نون تست بمالم.
یه گاز از نون میزنم و یه قاشق نوتلا میذارم دهنم.
آه بلندی میکشم و میگم:
– هعی… دیارا خدا بزنتت… سنگ شی به حق علی! ببین چه به روز جوون مردم آوردی؟ نه تو ببین آخه!
مظلومانه به صبحونم نگاه میکنم.
– آخه کی فکرشو میکرد امیر سلطانی یه روز اینطوری غذا بخوره؟ زن گرفتنمم به آدمیزاد نرفته….
بین نالیدن و غر زدنام خواب از سرم میپره و یادم میفته امروز تولد اون سلیطهس.
– خدایا… خداوندگارا… همه روشا منت کشی رو امتحان کردم. این دیگه آخریشه. امیدم به خودته.
دستم رو روی گونهم میذارم و با التماس ادامه میدم:
– این تن بمیره از خر شیطون بیارش پایین!
لباسام رو میپوشم و از خونه بیرون میرم.
دیارا ساعت خیلی دوست داره ولی چون بحث بحث منت کشیه براش یه ساعت میخرم با یه سرویس طلا…
کیک و گل رو هم سفارش میدم و بعد عین یه بچه خوب میام خونه منتظر می مونم دیارا برگرده.
کلید می ندازه میاد داخل و به محض وارد شدنش میگه:
– امشب فاطیما اینا میخوان بیان خونمون…
کلا پنچر میشم.
مجید بی رگ قطع به یقین خودشو میندازه وسط اکیپ و میاد اینجا.
شک ندارم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای امیر داره عاشق میشه بچهه🥺😍
چقدر من از این فاطیماعه بدم میاد زنیکه..
تروخداااااا پارت بعدو زود بزاررررر😭🤍 ಥ_ಥ (❁´◡`❁)
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
میشه زود تر پارت بزاری پارت گزاریا خیلی دوره
میگم این رمان و رمان اس کور هردو اسم بزرگشون سلطانی هست کسی دقت کرد😂
افرین نخبه کشور 😂😂😂