– رقص کارد رو میشه انجام بدیم فیلم بگیرید آقا امیر؟
نگاهم روی نخود آش این روزامون یعنی فاطیما میشینه.
امیر خونسرد دوربین رو دست مجید میده.
– بیا تو فیلم بگیر.
خب بله دیگهبعد از ناک اوت کردنش باید هم انقدر خونسرد باهاش برخورد کنه.
– فاطیما خانم شما و دخترا هم اگه میخواید برقصید. منم میشینم پیش خانومم.
دوست دارم بگم:
– اوهو… چه غلطا، خانمم؟
ولی شخصیت نداشتم رو حفظ میکنم و با لبخند زوری میگم:
– عزیزم…
امیر میخواد از خنده منفجر شه به خاطر عزیزمی که بهش گفتم.
مطمئنه اگه فحش خار مادر بهش داده بودم خیلی سنگین تر از این عزیزم گفتنه بود.
بچه ها به صورت خود مختار آهنگ میذارن و شروع به رقصیدن میکنن.
امیر هم کنار من روی مبل لش میکنه.
زیر گوشم میگه:
– اینا جل شدن اینجا فقط برا خودشون بزنن برقصن. ما نباشیمم فرق چندانی به حالشون نداره فکر کنم!
یکم توی سکوت نگاهش میکنم.
همه تلاشم اینه که صحنه ای که مثل وحشیا ازم لب گرفت رو یادم نیاد اما مثل اینه که بخوام به خرس سفید قطبی فکر نکنم.
تمام واژهی خرس سفید قطبی جلوی چشمم میاد جز اون تیکهی فکر نکردن آخرش…
الان هم همینه. اصلاً امیر کیه؟ بوس رو بچسب.
نیشخندش تبدیل به قهقهه میشه.
– هنوز تو شوکی دیارا؟
مشتی تو بازوش میزنم.
– مرگ. بیناموس… چه حرکت شنیعی بود.
تخس ابرو بالا میندازه.
– دوست داشتم.
میخوام بگم حالا هرچقدر هم که منو ببوسی… هرچقدر هم که منو بمالی تهش باید طلاق بگیریم. دست و پا زدن بی خوده.
ولی خب شعور نداشتم حکم میکنه الان خفه شم.
و با لبخند ملیح بگم:
– ممنون به خاطر تولدی که گرفتی… واقعا توقع نداشتم.
اون مثل همیشه حجت رو تموم میکنه و بار دیگه بی شعوریش رو به حد اعلا میرسونه.
– واسه بوسه چطور؟ واسه اون تشکر نمیکنی؟
کیک رو میبریم و برخلاف تمام دشمنی های بینمون به صورت سرخوش مهمونی رو با بچه ها میگذرونم.
اصلاً هم ربطی به بوسهی امیر نداشت!
ارواح هفت جد و آبادم…
شام رو که میخورن دیگه کم کم بساطشون رو جمع میکنن.
امیر یک دقیقه هم از کنارم جم نمیخوره.
دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و با بچه ها خداحافظی میکنه.
همه میرن و مجید دم در هی این پا و اون پا میکنه.
فاطیما شالش رو پشت گوشش میزنه همونطور که در آسانسور رو نگه داشته متعجب ازش میپرسه:
– مجید؟ چرا نمیای؟
مجید دستی به گردنش میکشه و میگه:
– شما برید من میام…
امیر تای ابرویی بالا میندازه و فشار دستش دور کمر من بیشتر میشه.
مجید یکم نگاهم میکنه و کاملاً واضح طوری که میخواد من رو دک کنه میگه:
– دیارا یه لیوان آب واسه من میاری؟
مشکوک نگاهش میکنم و غیر ارادی منتظر تایید امیر میمونم.
حلقهی دستش آروم از دور کمرم شل میشه و لب میزنه:
– برو براش آب بیار.
سمت آشپزخونه میرم و تو ذهنم هزارتا سناریو میچینم.
چی میخواد به امیر بگه که من نباید باشم؟
(امیر)
به محض اینکه از رفتن دیارا مطمئن میشه یه قدم جلو میاد.
نامطمئن میخواد یه حرفی رو بزنه.
خدا خدا میکنم گند نزنه به امشبم.
– داداش…
چشم ریز میکنم.
بی اختیار چیزی که توی ذهنم میاد رو میگم:
– روت میشه؟ هنوز بهم بگی داداش؟
نفسشو کلافه فوت میکنه و میشناسمش…
ده سال یه عمره!
ده سال رفیقم بود.
میدونستم الان یه حرفی تو گلوش داره خفهش میکنه.
با صدای گرفته میگه:
– چی شد که به اینجا رسیدیم؟
چشم گرد میکنم. صدام رو پایین میارم تا دیارا چیزی نشنوه.
حرصی میخندم.
– از من میپرسی مجید؟ علت دو دره بازیای خودتو از من میپرسی؟
با انگشتش روی چهارچوب در ضرب میگیره و اونم صداش رو پایین میاره.
– به خدا نمیدونستم دیارا دختر عمه توئه!
دندونامو بهم فشار میدم.
– عذر بدتر از گناه نیار مجید. به حرمت همون دختر عمهای که نمیدونستی امشب سالم موندی.
دیارا هم ماشالله به جونش انگار رفته بود از سر چاه آب بیاره.
– من نمیخوام رفاقت ده سالمون سر یه نادون بازی من به فنا بره. من جز تو رفیق دیگه نداشتم امیر… به خداوندی خدا از قصد اذیتش نکردم. من دوستش داشتم.
انگار مستقیم انگشتشو کرد توی نقطه انفجارم.
داشت بهم میگفت دیارا رو دوست داشته.
یعنی هیچ چیز دیگه ای اندازه این حرفش نمیتونست منو به مرز جنون برسونه.
دستمو تخت سینهش کوبیدم و با ته موندهی انسانیتم از در خونه بیرونش کردم.
– برو مجید. برو تا یه بلایی سرت نیآوردم. من وقتی بحث دیارا باشه اونقدر ها هم که فکرشو میکنی آدم صبوری نیستم.
ناامید نگاهم میکنه:
– بیا فردا باهم حرف بزنیم. بیا مثل دوتا آدم متمدن بشینیم سنگامون رو وا بکنیم. من و تو از کیش تاحالا سر جمع ده کلمه باهم حرف نزدیم اونم همش تیکه کنایه بوده.
دستمو روی دستگیرهی در میذارم و با گفتن:
– اگه احساس کردم ظرفیت پاره نکردنت رو دارم خبرت میدم.
در رو روی صورتش میبندم.
همون موقع دیارا با لیوان آب توی دستش از آشپزخونه بیرون میاد.
برای نهار مامانم من و دیارا رو دعوت کرده بود خونشون.
دیارا رفت توی اتاق سابق من تا لباساشو عوض کنه منم روی مبل روبروی مامان نشستم.
– بابا کجاس؟
شونهای بالا میندازه.
– کی میدونه اون بابای بیش فعال تو کجا بند میشه؟
تک خندی می زنم و سرم رو پایین میندازم.
– شما بعد ماه عسلتون دیگه مسافرت نرفتید؟
چشم گرد میکنم.
همین مونده بود باز منو با دیارا بفرسته مسافرت.
یه راز دیگه هم برملا میشد بیا و درستش کن.
دوست داشتم بگم همون یبار که فرستادیمون برا هفت پشتمون بسه!
همون رابطه نصفه و نیمه هم به گند کشیده شد.
– مادر من مگه مارکوپولویی چیزی هستیم همش در حال سفر؟ کلاً مگه چند وقته ازدواج کردیم؟
چپ چپ نگاهم میکنه.
– عرضه هم نداری زود بچه دار شی لااقل….
نفسمو کلافه بیرون میفرستم و سعی میکنم به تحقیرهای مامان بی توجه باشم.
سرم رو توی گوشی فرو میکنم که یهو میپرسه:
– امیر حالا بی شوخی… دیارا حامله نیست؟
توی دلم قاه قاه میخندم.
چه بچهای؟ من هنوز از گردن به پایین این خانوم رو ندیدم.
اگه با گرده افشانی حامله شده باشه.
چرخی به چشمام میدم.
خلاصه جواب میدم:
– نه نیست.
لبش آویزون میشه.
– خاک تو سر بی عرضهت.
یکم خونسرد نگاهش میکنم و یهو با داد میگم:
– دیارا… دیارا… بیا زن داییت کارت داره!
چشم مامان گرد میشه و با حرص دستشو روی پاش میکوبه.
– بی شرف چی میخوای به دخترم بگی؟
دیارا با خوشرویی میاد و میگه:
– جانم زندایی؟
مامان تصنعی لبخند میزنه.
– هیچی گل دختر… میخواستم حالتو بپرسم. خوبی؟
نیشخند صداداری میزنم.
– دروغ میگه. میگفت چرا بچه دار نمیشید؟
(دیارا)
یه لحظه احساس میکنم همه خون های بدنم سمت صورت و گوشم هجوم میاره.
و دوباره صحنهی بوسهمون از جلوی چشمام رد میشه.
یه لحظه حس میکنم زیر پام خالی میشه.
دستمو بند مبلی که زندایی روش نشسته بود میکنم.
از حالتام زندایی مشکوک نگاهم میکنه.
یهو با ذوق میگه:
– نکنه خبریه؟
تمسخر توی چشمای امیر موج میزنه.
قشنگ میدونم اون لحظه دلش میخواست بگه آره دوبار!
این حالتای تشنجیش فقط به خاطر یه بوسهی ناقابله.
تک سرفهای میزنم و سعی میکنم بیشتر از خودمو ضایع نکنم.
– نه زندایی… زوده الان.
صورت امیر مچاله میشه.
یه لحظه انگار دکمه روشن خاموش مغزشو زده باشم هزارتا فکر تو کسری از ثانیه میاد سراغش.
و من اینو فقط با نگاه کردن به صورتش میفهمم.
سرشو توی موبایلش میکنه و خودشو سرگرم میکنه.
زندایی جفت دستاشو بالا میبره و از ته دلش میگه:
– ایشالا هرچی خیره براتون پیش بیاد مادر. همه چی رو به وقتش ببینید جفتتون.
منم یکم حقیقتا حالم گرفته میشه.
به وقتش احتمالا طلاق میگیریم و هرکی میره سر زندگی خودش.
و این قضیه طلاق جوری جدیدا میره روی مغزم که خودمم نمیدونم چرا!
– با مامانت اینا میخوایم آخر هفته بریم شمال. تو و امیر هم بیاید. تو ویلای رامسر میمونیم. یه اتاق میدیم به شما دوتا…
درد و من و امیر چی بود، فکر زندایی چی!
با حالی گرفته لبخند نصفه و نیمهای میزنم.
– دست شما درد نکنه. ببینیم امیر اگه کاری نداشت چشم حتما میایم.
سریع میگه:
– امیر که بیکاره بچم… مادر کار داری مگه تو؟
امیر گیج به زن دایی نگاه میکنه.
– چیکار؟
– تو باغم نیست کلا پسرم. هیچی مامان میگم شما میای شمال؟
امیر بی حواس جواب میده:
– آره…
زن دایی دستاشو بهم میکوبه و با ذوق میگه:
– اینم از امیر. پس به مامانت خبر میدم.
وارفته سوال میکنم:
– آخر همین هفته؟
زن دایی با لبخند تایید میکنه.
مینالم:
– ولی امروز که چهار شنبهس!
– آره دیگه پس فردا حرکت میکنیم.
امیر انگار تازه میفهمه چی به چیه بهت زده میگه:
– پس فردا کجا میریم؟
پوکر فیس نگاهش میکنم.
– هیچی ستون شما سرتو بکن تو گوشیت وقتی رسیدیم خبرت میکنیم.
امیر کنجکاو میگه:
– نه جون من… کجا قراره بریم.
زندایی متعجب لب میزنه:
– خدا شفات بده امیر…
و رو به من میگه:
– عزیزم شما براش توضیح بده جریان چیه تا من برم براتون یه چیزی بیارم بخورید.
به محض رفتن زندایی کنار امیر لش میکنم.
– سلطان؟
با چشمای خمار مشکیش مثل ابله ها بهم زل میزنه.
رو به سقف و خطاب به خدا میگم:
– مرگ دیارا حیف نبود این قیافه رو دادی به این مغز؟ به این آیکیو اندازه جلبک؟ یه تک سلولی شعورش بیشتر از اینه…
دندون قروچهای میره برام.
– مردشی جلو ننم بگو اینا رو… به شاخ شمشادش میگی تک سلولی.
تای ابرویی بالا میندازم.
– نامردم و نمیگم! بعدشم مادر گرامیت هم دیگه ازت قطع امید کرده. چی فکر کردی بدبخت؟
پوزخندی میزنه و میگه:
– حالا نمکدون بازیاتو بذار کنار. بگو پسفردا کدوم خراب شده ای میخوایم بریم؟
من مطمئنم آخر از بس که لبخندهای حرصی تحویل امیر میدم صورتم کج میشه.
و با علم به این موضوع یه لبخند کج و معوج دیگه میزنم.
– شمال!
چشمشگرد میشه.
– شمال چه خبره؟
لبخند خبیثی میزنم.
– قراره باهم تو یه اتاق باشیم!
متاسفانه من هرچقدر هم که بیشعور باشم امیر همیشه ازم یه قدم جلوتره.
و اینو هربار ثابت میکنه و من هی یادم میره.
چون با ذوق میگه:
– آخجون… گوشت و گربه تو یه اتاق. پنبه و آتیش کنار هم. نفر سومم که کبریته!
دهنم باز میمونه.
– در درجه اول ریدم تو ضربالمثل زدنت و در درجه دوم، مرد! تو چرا انقدر بی حیایی؟
دهنشو کج میکنه:
– تو هم که ملکه عفت و پاکدامنی… منم یزید بن معاویه!
نفسمو کلافه بیرون میفرستم.
– امیر… شاید باورت نشه ولی من و تو چندین ماهه باهم تنها تو یه خونهایم.
چند لحظه بی حرف نگاهم میکنه.
– احساسم بهم میگه این تو بمیری از اون تو بمیری های سابق نیست.
و خودشو بیشتر جلو میکشه و با شیطنت میگه:
– نیس که مرحله مقدماتی رو پشت سر گذاشتیم. از اون نظر!
دستمو تخت سینهش میذارم و به عقب هولش میدم.
– هوی هوی… گاو نشو باز.
همون موقع زندایی با سینی چایی از آشپزخونه بیرون میاد.
با تک سرفهای از هم جدا میشیم و مثل بچه های مودب میشینیم.
– خب مامان… خدا بخواد متوجه شدی دیگه جریان چیه؟
امیر با نیش باز جواب میده:
– بله بله… فقط یه اتاق جدا باید بدید من و زنم. دیگه تازه عروس دومادی گفتن…
با دهن باز نگاهش میکنم.
یعنی این بشر خدای فیلم بازی کردن و دورویی بود.
حتی ننه خودشم گول میزد.
و قلب من که از امیر هم بیشعور تر بود ضربانش با این حرف احمقانهی امیر بیشتر شد.
یعنی آخر نفهمیدم من دیوونهم یا امیر.
شایدم جفتمون…
چون هرجور به این جریانات فکر میکردم هیچیش منطقی نبود.
زندایی هم میگه:
– یه اتاق میدیم طبقه بالا به تو و زنت. تو فقط بیا!
امیر هی نگاهم میکنه و هی ابرو برام بالا میندازه.
هی لبشو کج میکنه.
هی نیشخند میزنه.
دیگه از دست ادا اطوارهاش خسته شدم.
تا چشم زندایی رو دور دیدم تو صورتش خم میشم و لب میزنم:
– که چی مثلا شل مشنگِ قوزمیت؟ الان باید خجالت بکشم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خانوم عزیز نوسیده خانم پارت نمیدی یه ماهه ها
میگم واقعا نویسنده نمیخواد پارت بده
آره منم همچین فکری میکنم
رمان خوبیه کاش زود به زود پارت بده نویسنده از بس دیر به دیر پارت میده فک کنم رمانو فراموش کرده
نویسنده عزیز لطفا پارت
Please
دیگه قرار نیست نویسنده پارت بده موهام رنگ دندونام شد تورو خدا پارت بده دیگه
من هنوزم بوس میخام 😂 😂
خیلییییییییییییییی خیلییییییییییییییی قشنگه من باید فک مو با دستام بگیرم تا نخندم خیلی خوبه
بیا فاطی بیاکه منم میخوام بوست کنم اونم از اونایی که خودت میخوای 😜 🤣
ژوووووووووون بده لبو 😂
بگیر اووووووم 💋 ماااااچ😂😂😂 😂
ژووووون😂
فک کنم منو اشتباهی گرفتی 😜 🤣
خودت گفتی میخوام ماچ بدم ک😂
😂 😂 😂 😂
رمان خیلی قشنگی هست ولی خیلی دیر به دیر پارت گذاری میشه لطفا یک روز در میان یا لا اقل دو روز در میان بگذارید
اره اگه میشه پارت گذاریتو بیشتر کن من خیلی صبر میکنم اونم بعد از ۶روز تا پارت جدیدتو بخونم ✋🏻👏🏻👏🏻👏🏻👌🏻♥♥بازم میگم رمانت خیلی قشنگه واقعا
واقعا رمانت خیلی قشنگه من عاشق امیر دیاراشدم خیلی باحالن 😂 💖