لبش آویزون میشه.
– یادم نبود کلمهی خجالت توی دایرةالمعارف تو قفله!
پوزخندی میزنم و میگم:
– والا… حالا مثلا میخوای چه غلطی کنی؟
توی چشماش یه کلمهی ناجوانمردانهای رو میخونم که بی اختیار میگم:
– هین… خاک تو سرت. بیشعور بی فرهنگ. چه طرز برخورد با یه خانومه؟
ولی مثل اینکه اشتباه خوندم چون چشمش گرد میشه و میگه:
– حاجی به من چه تو خود درگیری مزمن داری و ذهنت کلهم اجمعین منحرفه؟ اصلا مگه من چیزی گفتم.
سرمو پایین میندازم و با لباسم بازی میکنم و در همون حین میگم:
– والا از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون یه لحظه فکر کردم یه سری کلمات شنیع از ذهنت رد شد.
لبخند مرموزی میزنه و بهم نزدیک تر میشه.
– مثلاً؟
بی حواس میگم:
– مثلا میخوای بهم ت…
و یهو به خودم میام و مشتی توی شکمش میذارم.
– تو غلط میکنی اصلا دست به من بزنی!
بر و بر نگاهم میکنه.
– بقران تو مشکل روانی داری… وگرنه آدم سالم تو ذهنش دعواش نمیشه مردمو کتک بزنه!
نفس عمقی میکشه و ادامه میده:
– بعدشم…
صداشو حد امکان پایین میاره:
– رابطهای که به درخواست و توافق طرفین باشه دیگه تجاوز نیست رسما سکسه!
چنان جیغی میکشم از حرفش.
چنان جیغی میکشم که گوش اون که سهله حنجره خودم جر میخوره.
موهاشو توی مشتم میگیرم و از بین دندونای چفت شده میغرم:
– پدسگ یبار دیگه بگو چه زری زدی؟
میناله:
– آی آی آی… کچل شدم. ماما…
قبل از اینکه زندایی رو صدا بزنه دستمو مشت میکنم و مشتمو تا ته میچپونم تو دهنش.
توی صورتش چشممو درشت میکنم و میگم:
– هان؟ چیه؟ اگه میتونی بگو مامان! همینجا دهنتو بخیه میزنم دیگه نتونی از این الفاظ رکیک استفاده کنی! بیناموس…
اصوات نامفهوم از خودش در میاره که مشتمو بیشتر توی حلقش فشار میدم.
– یبار دیگه از این جملات مستهجن بگو فلفل میریزم دهنت! شیر فهم شد؟
سرشو تند تند تکون میده.
دستمو از توی دهنش درمیارم و آب دهنشو با لباس خودش پاک میکنم.
با حالتی که هر آن ممکنه بالا بیاره یه دستمال کاغذی برمیداره و زبونشو تا ناکجا میاره بیرون.
تند تند دستمال رو میکشه رو زبونش و با چندش میگه:
– دستت شور بود….
یه خیار از روی میز برمیدارم و همونطور که گاز میزنم خونسرد جواب میدم:
– تو دماغم بود.
بلند عق میزنه.
زندایی میاد تو سالن و متعجب میگه:
– چتونه شما دوتا؟ میدون جنگه مگه؟
امیر تا میاد حرف بزنه انگشتامو براش تو هوا تکون میدم و چندبار پشت سر هم آب بینیم رو بالا میکشم.
دوباره عق میزنه.
زیرلب میگه:
– زنیکه چندش کثافت…
لبخند ملیحی به روش میزنم و مثلاً نگران دستم رو روی شونهش میذارم:
– چی شدی عزیزم؟
با یه حالت گریه داری نگاهم میکنه و بلند طوری که زندایی بشنوه میگه:
– هیچی گلم یه موجود کثافت دیدم حالم بد شد.
زندایی نگران میگه:
– سوسک دیدی امیر؟
امیر خیره به من لب میزنه:
– صد رحمت به سوسک. از سوسک کثافت تر!
ساک قرمز رنگم رو کنار در میذارم و بلند میگم:
– امیر من رفتم تو ماشین اومدی ساک منم بیار.
صداش ضعیف از توی اتاق به گوشم میرسه:
– امر دیگه عباس آقا؟
– امری نیست کنیز.
و سمت پارکینگ میرم.
در ماشینش باز بود، گوشیش هم داخلش.
یکم بیکار میشینم به دور و برم نگاه میکنم.
چیز جالبی جز موبایل امیر توجهم رو جلب نمیکنه.
با عذاب وجدان ر به خدا میگم:
– من قول میدم دختر خوبی باشم و سر گوشیش نرم اگه امیر تا سی ثانیه دیگه برسه.
و شروع میکنم به شمردن:
– هزار و یک… هزار و سه… هزار و شیش… هزار و ده… هزار و بیست…
یه نفس عمیق میکشم و با شرمندگی رو به خدا میگم:
– هزار و سی… دیگه نوکرتم قبول کن از این بندهی حقیر این شمارش رو!
و شیرجه میزنم روی گوشیش.
– پنج تا صلوات نذر میکنم اثری از پریسا توی گوشیش نبینم.
چشمامو ریز میکنم و موشکافانه پیام هاش رو بالا پایین میکنم.
ماشالله به جونش پیام هیچکس رو باز نکرده بود.
نزدیک سی نفر بهش پیام داده بودن و و این بزرگوار به پشمش گرفته بود.
از بین همهی مخاطب هاش چشمم به اسم یه مخاطب خیلی خاص خورد.
” مجید کفتار ”
نیشم تا بناگوش باز میشه.
– ای بگردم دور مغزت با این حجم از خلاقیت.
پیام مجید هم باز نکرده بود.
کنجکاوی بهم غلبه کرد اما قبل از اینکه پیام مجید رو باز کنم، دنبال اسم خودم گشتم.
چون امیر عادت داشت تند تند اسمای سیو شدهی موبایلش رو با کوچکترین اتفاق عوض کنه.
هرچی توی ” د ” دنبال خودم گشتم نبود.
توی ” م ” نبود.
توی هیچکدوم اثری از اسم و فامیل خودم پیدا نکردم.
لاجرم شمارم رو سرچ کردم و به اسم سیو شدم رسیدم.
” زیبای وحشی1 ”
که خب برام سوال بود زیبای وحشی دو کیه که برم پارهش کنم اما تصمیم گرفتم زود قضاوتش نکنم.
بعد از یه سری تحقیقات سری دیگه به این نتیجه رسیدم ” زیبای وحشی2 ” خط دوم خودمه…
لبخند ملیحی روی لبم میشینه.
– با این که وحشی همه کس و کارته اما با اون زیبای کنارش حال کردم. عفو مشروط بهت میدم.
و بعد از اینکه کنجکاویم علیه اسم خودم ارضا میشه؛ برمیگردم روی پیام مجید.
دو دل نگاهش میکنم.
پنج تا پیام داده و تنها چیزی که از پیام آخرش پیداست اینه:
” حالا من گفتم اینا رو ولی صلاح مملکت خویش… ”
– باز کنم یا نکنم؟
مطمئنم باز کنم امیر سگ میشه.
سگِ بد میشه.
خیلی بد…
اما از طرفی، اون تیکهی ” حالا من گفتم اینا رو ” بد رو مغزم تاتی میکنه.
مشکوک یبار دیگه پیامش رو میخونم.
– مثلا چی میتونی گفته باشی مجید کفتار؟
یهو چشمم گرد میشه.
– نکنه غیبت منو کرده؟
چشمم گردتر میشه.
– هین… نکنه انگ های بیناموسی بهم چسبونده؟
دیگه بدون اینکه فرصت تفکر مجدد داشته باشم دستم بی اختیار پیامش رو باز میکنه.
پیام اول:
” چی شد امیر؟ میای؟ ”
مال چند روز پیش بود.
پیام دوم:
” امیر… داداشم؟ ”
بلند میگم:
– زرشک! داداشت دست خودش باشه تو دیگ اسید تفتت میده باهات خورشت مجید میسازه باقلوا…
دوباره پیامش رو میخونم و با تمسخر میگم:
– داداشم؟ نچایی ستون…
پیام سوم طومار بود:
” امیر به خدای احد و واحد… به پیر به پیغمبر، به کی قسم بخورم؟ نمیدونستم دیارا دختر عمه توئه…”
پیامش رو نصفه ول میکنم و مشتم رو جلو دهنم میگیرم و حرصی میگم:
– عه عه عه… بی شرفو ببینا! نصف این پاچه خواریا که برا امیر نوشته رو، برا خودم نوشته بود؛ برمیگشتم پدرسگ. آشغال مگه امیر دوست دخترت بوده؟
یه نفس عمیق میکشم و سعی میکنم آرامش خودم رو حفظ کنم.
ادامهی پیامش رو میخونم:
” چند سال پیش من و دیارا عاشق هم بودیم…”
– آره دوبار!
” من یکم شیطنت کردم… با یه بنده خدایی…”
هیستریک میخندم:
– خوابیدن با دوست صمیمیم تو دهات اینا شیطنته ما خبر نداشتیم. اون بنده خدا هم این فاطیمای گور به گوریه دیگه… واضح بگو پسر مردم روشن شه!
” ولی من هنوز عاشق دیارام… ”
با احساس میگم:
– به کرک و پشمای نداشتم!
” میدونم خیلی بهش سخت گذشته تو نبودم.”
چشممو رو به گوشی ریز میکنم و با تمسخر میگم:
– شما؟ خر کی باشی آخه چلمنگ!
البته… دوران خیلی سیاهی رو به خاطر خیانت مجید پشت سر گذاشتم.
وزن کم کردن و افسردگی و هزارتا اتفاق دیگه که توی تک تک لحظه هام امیر کنارم بود.
به خاطر همین وقتی فهمید مجید همون پسریه که من به خاطرش انقدر سختی کشیدم، قید رفاقت ده سالش رو زد به خاطر من!
ادامه پیامش رو میخونم:
” دیارا حتی نذاشت من براش توضیح بدم. وگرنه میخواستم بگم همه چی سوتفاهمه و من هنوز که هنوزه عاشقشم. هیچوقت قصد صدمه زدن بهش رو نداشتم.”
میغرم:
– چه رویی داره آشغال!
پیام چهارمش:
” من از وقتی با دیارا کات کردم سمت هیچ دختر دیگه ای نرفتم امیر. من الان دلم به صوری بودن ازدواجتون خوشه. من هنوز منتظر دیارام. قراردادتون تموم شه نوکرشم هستم. هرکار بگه میکنم تا ببخشتم. تا دوباره برگرده پیشم…”
مات به صفحه گوشی خیره میشم.
– سنگ پا جلوش لنگ میندازه.
لبمو گاز میگیرم و زمزمه میکنم:
– یعنی امیر چی جوابشو میداد اگه پیامشو میدید؟
ترسیده میگم:
– نکنه بگه باشه داداش حق گفتی باهم خوشبخت شید؟ منتظر باش تا طلاقش بدم؟
مشتمو محکم روی سینهم میکوبم و عین پیرزنا نفرین میکنم:
– ایشالا تو همون حالتی که میخوای اینو بگی تا ابد خشک بشی… لال از دنیا بری…
ضربهای به شیشه ماشین میخوره.
شونهم از ترس بالا میپره.
آروم نگاهم رو سمت پنجره میچرخونم.
با دیدن صورت میرغضبی امیر که عین زامبی آدم خوار از پشت شیشه بهم زل زده، وحشت زده جیغ میکشم.
– یا صاحب جن و پری!
اشاره میزنه شیشه رو بدم پایین.
حرف گوش کن، کاری که میگه رو انجام میدم.
کف دستش رو جلوم میگیره.
خنگ یه نگاه به دستش میکنم یه نگاه به صورتش.
– برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه…
از بین دندونای چفت شده میگه:
– گوشیمو رد کن بیاد مفتش!
یه لحظه سکتهای نگاهم به گوشیش میفته که توی دستمه.
آب دهنمو صدادار قورت میدم.
– امیر جونم؟
تخس تکرار میکنه:
– گوشیم…
من که دیگه آب از سرم گذشته.
پس با التماس میگم:
– من که دوستت دارم… پیام آخری هم بخونم میدمت.
چشمش گشاد میشه.
– دیارا میام جرت میدما.
نیشم تا بناگوش باز میشه.
– جون تو فقط جر بده.
فکش میافته.
– سلیطه بی آبرو… گوشیمو بده تا به زور ازت نگرفتمش!
سرمو کج میکنم و مثل گربه شرک میگم:
– من که زیبای وحشیتم…
صورتشو مچاله میکنه:
– کاش میتونستی از زاویه دید من به خودت نگاه کنی ببینی الان چقدر شبیه خر شرک شدی…
همیشه باهم تفاهم داشتیم.
حالا چون گوشیش دستم بود و فضولی هام رو کرده بودم؛ خر و گربه زیاد باهم فرقی نداشت.
حیوون حیوون بود دیگه…
مهم پیام آخر بود.
سریع در رو قفل میکنم و خودمو تا جایی که جان در بدنم دارم کش میارم.
و بی توجه به امیر که خودشو به در و پنجرهی ماشین میکوبه، پیام آخرو بلند بلند میخونم:
” حالا من گفتم اینا رو ولی صلاح مملکت خویش خسروان دانند… تو و دیارا برا من یه چیز دیگه هستید. نه میخوام تو رو از دست بدم نه دیارا رو. هروقت حس کردی میتونی باهام مرد و مردونه حرف بزنی بهم زنگ بزن. من منتظر می مونم. هرچی نباشه تو داداشمی دیگه! ”
مشتای امیر با هر کلمه خوندن پیام محکم تر توی شیشه کوبیده میشه.
یهو چهرهش عوض میشه و برزخی داد میکشه:
– دیارا به قرآن من یک دهنی از تو سرویس کنم. باز نکن پیام این کم پدرو…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا تابستون تموم شد هنوز پارت نذاشتی ای خدا بزار دیگه
میگم نمیشه منت بزاری بازم پارت بدی ؟
به شخصه خودم خسته شدم پارتای قبلی رو یادم نمیاد
رمان به این خوبی چرا انقد دیر پارت میدی
حداقل هفتهای دو سه تا بده😕
خاله فاطییی حورا امشب پالت بده گناه دالیممممم🥺💔💔💔💔💔
ای جان بلاخره پارت داد
بر طبل شادانه بکوب پیروز مردانه بکوب
پارت قبلو یادم نمیاد🤦🏻♀️
چه عجب پارت اومد