(امیر)
حس بدی دارم.
از اینکه اومدم و دیدم دیارا داره با مجید حرف میزنه. حس ناامنی مطلق پیدا کردم.
اینکه یعنی به ساعت نکشیده دیارا میخواسته تلافی کنه؟
و از طرفی حرفاش واقعا اذیتم میکرد و عمیقا آچمز شده بودم.
پریسایی که نمیخواست قبول کنه من ازدواج کردم و با بهونه و بی بهونه میخواست خودشو بهم بچسبونه.
دیارایی که تا تقی به توقی میخورد بدون اینکه فرصت توضیح بده بهم، خودشو عقب میکشید.
و اون مجید بیناموس که اگه دستم بهش میرسید مرده زندهش رو از قبر میکشیدم بیرون.
صدای عصبی دیارا رشته افکارم رو پاره میکنه:
– برو بیرون امیر…. الان واقعا سگم. آبروداری حالیم نیست یه جوری غربت بازی درمیارم کل خانواده ها رو میکشم بالا. برو بیرون!
مغموم نگاهش میکنم.
اینکه چرا داستان ما اینجوری شد رو نمیدونستم اما مقصر اصلی خودمون بودیم و بس!
من واقعا جونم به جون دیارا وصل بود…
و حالا انقدر تنش بینمون سر مسائل بیخود و الکی عمیقا داشت اون رابطهی خوب و دوستانهمون رو خراب میکرد!
همونجور خیره و بی حرف داشتم نگاهش میکردم که با صدای تحلیل رفته گفت:
– امیر… فقط پنج شش ماه دیگه تحمل کن! بعدش برو هر غلطی میخوای بکن…
گوشه لبمو جویدم و لب زدم:
– طلاق میخوای؟
پوزخندی زد.
– تو نمیخوای؟ تو که هول میزنی طلاق نگرفته بری کثافت کاری کنی! تو طلاق نمیخوای؟
قایم موشک😈
#پارت222
خفه میغرم:
– حرف دهنتو بفهم!
یهو یه جوری که انگار دیگه هیچ احساسی نداره و همه چیز براش بی معنی شده نگاهم می کنه.
یعنی عمیقا احساس میکنم تیله های چشماش خاموش شده.
نه هیجان، نه کلکل، نه دوست داشتن، نه نفرت!
هیچی…
هیچی توی چشماش نمیبینم.
بی حرف نگاهم میکنه.
منطقی شروع میکنه حرف زدن.
و من از دیارایی که منطقیه تا سر حد مرگ میترسم!
– امیر… تو پسر دایی منی! خب؟ خارج از این اتفاقات خیلی خاطرت برام عزیزه… ولی این جریانات… این کشمکش های بیخودی که واقعی هم نیستن هیچکدومشون و صرفا برای رفع تکلیف و حرف مردم داریم انجامشون میدیم؛ داره من و تو رو از هم دور میکنه. وگرنه نه به من ربط داره تو با کدوم دختری بگی و بخندی و تو رابطه باشی، نه به تو ربط داره که من چیکار میکنم و با کی هستم. سر مجید هم میدونم نگران دختر عمه ت بودی که باز اون اتفاقای چند سال پیش برام پیش نیاد پسر دایی. خیالت راحت. اصلا فکر دیگهای نمیکنم و اشتباه برداشت نمیکنم.
حس میکنم دارم از فشار حرفاش خفه میشم!
زبونش یه چیزی میگه اما چشماش یه چیز دیگه!
داره علنا بهم میگه بعد از این مدت هیچی نیستی برام…
و اون مردمک لرزون چشماش چی میگن؟
آب دهنم رو قورت میدم.
– که فقط پسر دایی دختر عمهایم؟ هان؟
خب اون دیاراست و مثل همیشه کثیف بازی میکنه.
جای اینکه حرف بزنه، میخواد حرف بکشه.
خیره خیره نگاهم میکنه و میگه:
– نیستیم؟ حس دیگه ای به من داری؟
قایم موشک😈
#پارت223
امروز عمه و بابا کمر همت بستن هممون رو ببرن تله کابین و خب وقتی این دوتا خواهر برادر کاری رو میخواستن انجام بدن، کسی نمیتونست منصرفشون کنه.
مخ من و دیارا هم انقدرسوراخ کرد که تهش نتیجه شد این که عین لشکر شکست خورده، با فاصله از خانواده ها و با شونههای خمیده داشتیم پشت سرشون میرفتیم.
دیارا زیرلب غر میزنه:
– میخواین شکنجهم بدید پای پیاده انقدر منو آوردید بالا؟ من نخوام سوار تله کابین شم کیو باید ببینم؟ آقا من ترس از ارتفاع دارم!
فارغ از غر زدنش، واقعا ترس از ارتفاع داشت.
از مکالمهی دیروزمون تاحالا، تمام احساساتم نسبت به دیارا رو فقط برای خودم نگه میداشتم.
و دوباره شده بودم پسر دایی عزیزش!
الان هم نگرانش شدم که با وجود ترس از ارتفاعش میخواست سوار تله کابین بشه اما، فقط تو دلم نگران شدم.
حق نداشتم این نگرانی رو حتی به چشمام بکشونم!
عمه برمیگیرده و چپ چپ نگاهمون میکنه:
– شما دوتا چرا اینجوری راه میاید؟ بیاید ببینم خجالت بکشید. ماها پیر شدیم هنوز از شما دوتا به اصطلاح جوون تند و تیز تریم.
با لبخند تایید کردم:
– والا چی بگم عمه که حق میگی! این دخترت نمیادها وگرنه که منو میشناسی؟
دیارا چپ چپی نگاهم می کنه و به قدماش سرعت میبخشه.
قایم موشک😈
#پارت224
– بیا من تند میرم ببینیم دیگه چه بهونهای پیدا میکنی پسر دایی!
حواسش نیست و این لفظ پسردایی از دهنش میپره، یعنی قشنگ معلومه از دیروز تاحالا بالغ بر هزاربار تو ذهنش منو پسردایی خطاب کرده که براش جا بیفته ما زن و شوهر نیستیم.
اما خب جلوی عمه نباید گاف میداد!
عمه نیشگونی از پهلوش گرفت و در جواب جیغ بلندش تشر زد:
– زهر هلاهل! کی به شوهرش میگه پسردایی؟
دیارا لبخند حرصی میزنه و اصلاح میکنه:
– عذر میخوام دختر دایی… چی بگم خب! پسر داییمه… ازدواج کردیم نسبتا رو که عوض نکردیم. پسر دایی هست هنوز یا نه! یهو دختر داییم که نشده بعد از ازدواج!
لبمو گاز می گیرم تا چیزی نگم و جلو عمه کلکل کنم.
عمه با تاسف براش سر تکون میده:
– این بود اون تربیت من و بابات؟
دیارا هم مثل همیشه که دیوونه بازی درمیاره به مسخره میگه:
– نه بابا… اختیار داری! این تازه سرشه…
و من دیگه رسما منفجر می شم از چرت و پرتاش و عمه بهش چشم غره میره.
کمی توی سکوت سه نفری کنار هم راه میریم و بابا و مامان من و شوهر عمه هم سه تایی جلوتر از ما حرکت می کنن.
قایم موشک😈
#پارت225
یه دفعه دیارا برمیگرده با غیض رو به عمه می گه:
– مامان جان من… این تن بمیره… خصومت شخصی داری باهام؟ هی میخوای شیرتو حلالم نکنی هی یادت میفته بهم شیرخشک دادی با خودت میگی پس چطور انتقام بگیرم هی راه های نوین ابداع میکنی؟
با تفریح به بحثشون نگاه میکنم.
عمه اول گیج سر تکون میده و بعد پس گردنی حواله دیارا میکنه.
– مرگ! خزعبلات چیه میبافی؟ تعارف دارم مگه باهات؟ نقشه بریزم؟ کی هستی مگه گوزو؟ مستقیم دهنتو سرویس میکنم!
فکر کنم عمه یه لحظه یادش رفته بود من اونجام که اینجوری با دیارا حرف زد و من که پاچیدم از خنده یهو عمه سرخ شده از خجالت به من نگاه کرد.
– هین عمه… خاک به سرم. اصلا یادم رفت اینجایی. به خدا همیشه اینجوری حرف نمیزنیم ماها… خیلی محترم…
و دیارا که با پوزخند میگه:
– بله درسته… محترمانه و بدتر از این. بگو مامان راحت باش. شناختت دیگه.
و من با ته مایه خنده عمه رو اذیت میکنم:
– عمه میگن میخوای یکیو بشناسی باهاش برو مسافرت ها… شناختمت دیگه!
عمه چشم غرهای بهم میره و میگه:
– همش تقصیر این دختره وزهس!
قایم موشک😈
#پارت226
و با همون خشمش رو میکنه سمت دیارا و میگه:
– چی میخواستی بگی حالا که اسرار خانوادگیمون تو ملا عام فاش شد؟
دیارا هم دوباره یادش اومد با غرولند گفت:
– میگم تو میدونی من از بلندی میترسم… باز منو ورداشتی آوردی تله کابین؟ سر راهیم؟ بچه زن اول بابا بودم دادن به زور بزرگم کنی هی میخوای زندگی رو به کامم زهر کنی؟
عمه چنان نگاهی بهش میندازه، چنان نگاهی بهش میندازه که من یه لحظه جفت میکنم.
به نرده های کنار پل چوبی که داشتیم روش راه میرفتیم اشاره میکنه و تهدید آمیز به دیارا میگه:
– یه کلمه دیگه حرف بزن تا از همینجا بندازمت پایین! گرفتی چوب کبریت؟
دیارا دهن کجی میکنه و من با خنده مداخله میکنم.
– نه دیارا اینو من یادمه دیگه خدایی… چقدر شمع روشن کردن چقدر پیاده مامان بزرگ رفت امام زاده صالح تا تو گیر عمه اینا بیای…
و بعد با حسرت نفسمو بیرون میفرستم و میگم:
– هعی… عمه میگن به زور نباید چیزی رو از خدا بخوای ها… همین میشه! تهش میشه این!
عمه هم که خیلی فوق العاده آدم پایهای بود سریع پا به پام بازی کرد و باهمدیگه دیارا رو زیر بار تحقیر له کردیم.
– آره عمه جان… همه چیز رو باید به خدا واگذار کنی… به زور هیچی ازش نخواه بد میشه… میشه مثل… حالا اسم نمیبرم… بعضیا….
قایم موشک😈
#پارت227
و خیلی ضایع، خیلی خیلی ضایع برای اینکه بیشتر دیارا رو حرص بده، از گوشه چشم بهش نگاه میکنه و سرش بالا میندازه.
– میدونی دیگه عمه؟
از شدت خنده رو پاهام بند نیستم.
با همون قهقههی کنترل نشده سر تکون میدم.
و در طول این مدت دیارا فقط بهت زده نگاهمون میکنه.
یهو اخماش تو هم میره و اژدها وارد میشود!
– هه هه هه و….
من و عمه همزمان میگیم:
– عه بی ادب!
دیارا با انزجار به من نگاه میکنه و میگه:
– باز خداروشکر منو شمع روشن کردن این شدم. تو که بر اثر تعطیل بودن داروخونه ها به دنیا اومدی دیگه چی میگی؟
چشمم از حجم بی حیایی رو نکرده و نهفتهش گرد میشه.
و عمه جیغ میکشه:
– خاک تو سرت! از من خجالت بکش!
و دیارا خانوم بی توجه به قیافه بهت زده ما شونهای بیخیال بالا میندازه و جلوتر میره.
– چیزی که عوض داره قطعا گله و شکایت نداره.
قایم موشک😈
#پارت228
(دیارا)
با خودم که تعارف ندارم…
مثل سگ از ارتفاع میترسم.
ولی خب بس سر هر مسئله جدی و غیرجدی مسخره بازی درآورده بودم جدیم نمیگرفتن.
یعنی مثلا ننه ما بعد از بیست و اندی سال که منو بزرگ کرده هنوز فکر میکرد دارم شعر تفت میدم براش.
در صورتی که واقعا، عمیقا، ناموسا از ارتفاع میترسم!
به اون سالن کذایی رسیدیم بلاخره.
کابین ها به نوبت میچرخید و بابا و دایی شاد و خندان با بلیط های توی دستشون برگشتن.
آب دهنمو خیلی ضایع قورت میدم و با رنگی بین قهوهای و آبی به کابین های وحشتناک خیره میشم.
احساس میکنم نفسم سخت بالا میاد.
امیر کثافت سرشو زیر گوشم خم میکنه و میگه:
– میخوای برات کیسه فریزر بیارم توش تگری بزنی؟
چپ چپ نگاهش میکنم.
– هار هار هار بخندین ضایع نشه. بیا برو بینم اسکل دوزاری!
تک خندی میزنه و اینبار جدی میگه:
– بی شوخی اگه حالت بده میخوای تا نریم؟
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم.
یعنی این بوزینه نمیدونست من ترس از ارتفاع دارم؟
نمیدانست و اطلاعی نداشت؟
بعد الان یهو از درگاه باری تعالی بهش وحی شده بود که من میترسم؟
و میخواست مرام به خرج بده آبرومو ببره؟
همونطور که داشتم با چشمام تیکه پارهش میکردم لب زدم:
– زرشک امیر جان… زرشک!
قایم موشک😈
#پارت229
مثلا بی تفاوت شونه بالا میندازه برا من.
– خوددانی…
مردک متحجر!
– نه پس تو دانی!
من این ملعون رو نشناسم که باید سر بذارم زمین بمیرم که…
کاملا مشخص بود میخواست یه داستان کنه و عین تمام زندگانی بی مصرفش همه تقصیرا رو بندازه گردن من.
وای خدایا اصلا دوست ندارم به عمق بیشعوری و گاو بودنش فکر کنم!
تا کابین ما میایسته، لبمو گاز میگیرم و با یه نفس عمیق، جام زهر رو زودتر از همه سر میکشم.
با یه جهش میپرم تو کابین که یه تکون بد میخوره.
حالا کلا اینجایی که من پریدم توش فاصلهش با زمین چهل سانت هم نیستا!
ولی از تکون خوفناک کابین فلزی چنان جیغی میکشم…
چنان جیغی میکشم که سیمرغ تو شاهنامه نکشید!
همشون باهم و ترسیده هجوم میارن سمت کابین و یه پشت میپرسن:
– چت شد باز؟
کشته مرده محبت ننهم بودم.
میگه چت شد باز! یعنی کاملا من براش حکم یه شی اضافی و دست و پاگیر دارم حس میکنم.
– دیارا خوبی؟
بابام باز خداروشکر بهتر باهام برخورد میکنه.
– دایی چرا جیغ کشیدی؟
قایم موشک😈
#پارت230
– عزیزم دیارا جان حالت خوبه؟
زندایی هم محبتو به اوج خودش کشوند و من شیفتهی اون پسر قوزمیتشم که اصلا به خودش زحمت جلو اومدن نداد و سرجاش وایستاده بود ترتر میخندید.
دوباره اشاره کنم که این از بیشعوریشه… که نکنه خدای نکرده حق مطلب درست ادا نشه.
ولی یک درصد جزئیش هم به خاطر شناخت زیادش از من بود.
متاسفانه…
با یه لبخند ژکوند میگم:
– خوبم بابا… این تکون خورد یه لحظه ریدم تو…
و با چشم غرهی مامان فرمایشات غیربهداشتیم رو در نطفه خفه میکنم.
همشون با تاسف سر تکون میدن برام و دونه دونه سوار میشن.
امیر برای حفظ ظاهر چفت من میشینه و من تو این وضعیت ترجیح میدادم عزرائیل کنارم باشه ولی امیر نباشه!
اونجوری حداقل یبار جونم رو میگرفت و خلاص!
ولی این موجود بازمانده از نسل انسان های نئاندرتال(غارنشین) ترکیب شده با تیرکس(دایناسورگوشت خوار) های عظیم الجثه نه منو میکشت نه میذاشت زنده بمونم!
حالا در بین حجم زیادی از ترس و وحشت، افکار مالیخولیایی و آهنگ های دهه شصتی که این وسط کاملا با ربط و مفهوم توی ذهنم بالا و پایین میشد، از صفت هایی که بهش نسبت میدم نهایت لذت رو میبرم.
رو میکنم سمتش و از خودش کمک میگیرم برای اینکه اسم جدیدش رو به صورت رمزی توی گوشیم چی سیو کنم.
قایم موشک😈
#پارت231
آروم زیر گوشش میگم:
– کلمهی نئاندرتال و تیرکس رو بخوای باهم ترکیب کنی چی میدی بیرون پسردایی؟
مشکوک نگاهم میکنه و لب می زنه:
– نئاندرکس؟
لبام آویزون میشه.
– خیلی سخته… همون تیرکس غارنشین سیوت میکنم.
چند لحظه بهت زده نگام میکنه.
توقع دارم مثل اجداد خونخوارش سمتم هجوم بیاره و با دندونای تیزش تیکه پارم کنه اما خب…
لبخند ملیحی روی لب میاره و در کمال خونسردی سمت پنجره میچرخه.
که خب اگه به هفت روش سامورایی… یا هفتاد حتی… دهنمو صاف کرده بود بیشتر لذت میبردم تا این سکوت عجیبا غریبا و تیرکس وارانهش.
خیر ندیده معلوم نبود چه نقشه های شومی برام ریخته بود و قرار بود با چه روش های غارنشینیای شکنجهم کنه.
منم سعی میکنم خونسردی نداشتهم رو حفظ کنم و سمت پنجره بچرخم.
یکی نیست بهم بگه ستون! تو که آدم این غلطا نیستی غلط میکنی غلط اضافه میکنی!
چون دقیقا در همون لحظه کابین شروع به حرکت می کنه و من اینبار جای کف سیمانی یه ارتفاع دهشتناک رو میبینم و رسما تا مرز خداحافظی با سفیدی شلوارم به علاوه آبروی ناچیز باقی ماندهم میرم…
قایم موشک😈
#پارت232
سفرمون به شمال با تمام خاطرات خوب و بد و اتمام حجت نهایی من و امیر به پایان رسید.
یک هفته ای میشد که اومده بودیم تهران و دوباره زندگی روزمره رو از سر گرفته بودیم.
و سه چهار روزی میشد که دوباره پیله کردن های مجید شروع شده بود.
احساس میکردم امیر به شدت به زنگ زدن های گاه و بی گاه مجید حساس شده، اما به خاطر بحثمون توی شمال چیزی به روی خودش نمیآورد.
مثل این چند روز، با افسردگی درونی و فاز الکی خوش بیرونی، روی کاناپه روبروی تلوزیون لم داده بودم و یکی از سریال های آمریکایی محبوبم رو برای بار nاُم، ریواچ میکردم.
طوری با هیجان میدیدم که هرکی نمیدونست فکر میکرد دفعه اولمه دارم میبینم.
و این در صورتی بود که حتی دیالوگ های انگلیسیشون هم توی ذهنم قبل از گفتن پخش میشد.
صدای چرخیدن کلید توی در باعث میشه مثل زرافه گردن بکشم و همونطور که کاملا خانومانه، مشت مشت پاپ کورن توی دهنم میریزم، جهت اطمینان صدام رو روی سرم میندازم و با دهن پر میگم:
– امیر تویی؟
خسته داخل میاد و در رو پشت سرش میبنده.
ساک باشگاهش رو کنار در میندازه روی زمین و با تمسخر نگاهم میکنه.
– نه روحشم.
قایم موشک😈
#پارت233
چشمام رو به نشونه انزجار از سطح بالای طنزش جمع میکنم و بعد بی توجه به ورود و حضورش، دوباره با دقت مشغول تماشای سریال عزیزم میشم.
میاد کنارم و خودش رو کنارم روی کاناپه پرت میکنه و ته مونده لیموناد و یخ باقی مونده توی لیوان غول پیکرم رو سر میکشه.
– دیارا؟
خیره به تلوزیون مشت دیگه ای پاپ کورن توی دهنم میریزم و نامفهوم میگم:
– هوم؟
خسته دستش رو روی صورتش میکشه و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه میده.
– یه چیزی نداری بدی بخورم؟ گشنمه…
در لحظه هزاران کلمهی بی ادبی و منافی عفتی از ذهنم عبور میکنه.
اما خب شخصیت خانومانهم اجازه نمیده به زبونشون بیارم.
به “نچ” گفتن کوتاهی اکتفا میکنم.
سرشو میچرخونه و من بی اینکه نگاهش کنم، سنگینی نگاهش رو روی نیمرخم احساس میکنم.
چند ثانیه میگذره و فیلم جای حساسشه.
جایی که نمیدونم نسل این دوستان ماورا طبیعی قراره منقرض شه یا نه…
البته میدونم منقرض نمیشه، خیلی بهتر از کارگردان و بازیگراش وقایع پیش رو، رو حفظم ولی خب هیجان دارم یه بار دیگه در سکوت و با جزئیات بفهمم که قرار نیست منقرض بشن!
قایم موشک😈
#پارت234
امیر دوباره میگه:
– یه چیزی درست میکنی بخوریم؟ شام میخوام!
دیگه عنان از کف میدم و بی اختیار جیغ میکشم:
– امیر ببند دهنتو دو دقیقه نمیفهمی دارم فیلم میبینم؟
با حرص فیلم رو استپ میکنم و یه مشت پاپ کورن برمیدارم و جلوی چشمای گرد شدش نگه می دارم.
با خشونت رگباری و یه نفس میگم:
– من از گشنگی دارم چس فیل با نوشابه میخورم! بعد پاشم واسه تو غذا درست کنم عنتر؟ تو نمیدونی من جز نیمرو سوخته و نیمه سوخته چیزی حالیم نیست که درست کنم؟ گاوی میخوای دوباره نقطه ضعف ها و کمبود هام رو به روم بیاری؟ جای حساس فیلم هی نشسته ور دل من گشنمه گشنمه میکنه. گشنته که گشنته برو خونه ننهت یه سمی بذاره جلوت حناق کنی!
بهت زده به این حجم از مخ ردی بودنم زل میزنه.
مات و مبهوت لب میزنه:
– چته وحشی؟ یه غذا خواستم…
چپ چپ نگاهش میکنم و دوباره فیلم رو استارت میزنم.
نفس عمیقی میکشه و دوباره، در کمال پوست کلفتی صدام میزنه:
– دیارا؟
دندونام رو با حرص روی هم فشار میدم و هیستریک میخندم.
قایم موشک😈
#پارت235
ناباور از این همه ابله بودنش میخندم!
واقعا نمیدونه دوست دارم الان دهنشو جر بدم؟
سرمو ترسناک میچرخونم و با چشمای به خون نشسته نگاهش میکنم.
چند ثانیه توی سکوت نگاهم میکنه و بعد زیرلب چیزی مثل:
– دائم الپریود امین آبادی!
زمزمه میکنه و قبل از هرگونه حمله و وحشی بازی من به سمتش، سریع میگه:
– بریم بیرون شام بخوریم؟
در این لحظه دلم نمیخواست باهاش بهشت هم برم اما خب چه کنم که گشنگی داشت دین و ایمون نداشتم رو به باد میداد و اعصاب تعطیلم رو پلمپ میکرد.
پس نفس عمیقی میکشم و با لبخند دوستانهای جا بلند میشم.
– بریم عزیزم.
نیشخندی میزنه و از جا بلند میشه.
– تو آخر منو به یه ته دیگ میفروشی.
تلوزیون رو خاموش میکنم و سمت اتاق خواب میرم.
– زود قضاوتم نکن امیر! ته دیگش اگه سوخته باشه هرگز این کار رو نمیکنم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا هر سال یه پارت میزارین مسخره ها
ماهی یبارپارت میدی و منی که واقعا این رمان رو دوست دارم خیلی داره در حقم بی انصافی میشه لاقل ماهی ۲ تا پارت رو بده
یادم رفته بود اینم هست
وای بعد از مدتها یه پارت اومد درسته طولانی بود ولی نسبت به این همه وقت بازم کم بود امیدوارم از این به بعد زود به زود بیاد لطفا شاه خشت و سال بد رو هم امشب بذار ممنون