منو رو اسکن میکنم و مثل قحطی زده ها رو به گارسونی که منتظر سفارش بگیره میگم:
– کاربونارا، چیکن تگزاس مخصوص، سالاد سزار، وافل موز و نوتلا یه دونه آب معدنی و یه شیک مخصوص.
و بعد با لبخند ملیحی خیره میشم بهش.
امیر که به وحشی بازیای من عادت داشت، در جواب گارسون که می گه:
– چیز دیگهای لازم ندارید؟
جواب میده:
– خیر.
با ابروهای بالا پریده نگاهش میکنم.
تهدید آمیز میگم:
– ببین… اگه فکر کردی، حتی یه برگ کاهو یا یه قاچ موز از من به تو میماسه، سخت در اشتباهی! مثل بچه آدم برا خودت سفارش بده و به غذاهای من چشم نداشته باش!
امیر با لبخند مطمئنی رو به گارسونِ منتظر می گه:
– همین…. فقط یه زیر سیگاری هم لطف کنید برای من بیارید.
اینکه جدیم نمیگیره بیشتر اعصابمو خط خطی میکنه و در لحظه تصمیم میگیرم هرچی اضاف اومد رو بریزم دور ولی به امیر ندم.
پس من هم با لبخند سعی میکنم بحث و جدل راه نندازم.
قایم موشک😈
#پارت237
خیره خیره نگاهش میکنم.
کمی بعد سفارشاتمون رو میاره و من با ولع شروع به غذا خوردن میکنم.
در این بین امیر در کمال خونسردی سیگاری آتیش میزنه و خیره به من در کمال آرامش دودش میکنه.
از هرکدوم از غذاهای چیده شده روی میز یکم میخورم و وقتی به مرز انفجار میرسم و سیر میشم، میبینم بله مثل همیشه کلی غذا اضاف آوردم و از شدت گرسنگی توی سفارش دادن حرص زدم.
با اینکه نمیخوام باختم رو قبول کنم، اما دلم هم نمیاد این همه غذای خوشمزه رو دور بریزم.
طفلکا که گناهی نکردن…
با حسرت بهشون خیره میشم.
حتی نفسم بالا نمیاد انقدر که غذا خوردم و ناچار به قیافهی پیروز امیر خیره میشم.
بطری آب معدنی رو باز میکنم و توی لیوان پر از یخ میریزمش.
در همون حال که چپ چپ به امیر نگاه میکنم میگم:
– روتو کم کن بچه پررو. تا پشیمون نشدم و جا باز نکردم میتونی بخوریشون.
امیر پوزخند رو مخی میزنه و شروع به غذا خوردن میکنه.
حالا که مغزم به تنظیمات کارخونه برگشته، کرم درونم به حالت اژدها ظاهر میشه و میگه خب… حالا چیکار کنیم بریم رو اعصاب امیر؟
که از اونجایی که چیز خاصی ندارم الان در حال حاضر به دوتا موضوع رو مخ میرسم.
یک، مجید!
دو، طلاق!
و سعی میکنم خیلی خلاقانه جفتش رو باهم ترکیب کنم که بیشتر اعصابش به گوه کشیده شه.
قایم موشک😈
#پارت238
جرعهای از آب خنک توی لیوانم مینوشم.
زبونم رو به دندونم فشار میدم و سعی میکنم با تمرکز بهترین کلمات رو انتخاب کنم.
– میگم… امیر؟
از صدای آروم گرفتم، تو هوا میفهمه باز میخوام یه کرمی بریزم که چنگال داخل دستش نرسیده به دهنش خشک میشه، مشکوک نگاهم میکنه.
– هوم؟
با موهای بیرون اومده از شالم بازی میکنم و چرخی به چشمام میدم.
– میگم… از اون یک سالی که توافق کردیم…
سکوت میکنم.
رسما میخوام به مرز جنون برسونمش.
چنگالش رو توی ظرف میذاره و دست به سینه و موشکافانه نگاهم میکنه.
بی انعطاف لب میزنه:
– خب؟
نفسی میگیرم و میگم:
– چقدرش مونده؟
پوزخند صدا داری میزنه و دوباره دستش میره سمت پاکت سیگارش.
امیر سیگاری نبود…
شاید هفته ای یکی دوتا نخ میکشید.
قایم موشک😈
#پارت239
هیچوقت ندیده بودم پاکت سیگارش همراهش باشه.
اما عجیب از وقتی از شمال برگشته بودیم همیشه بوی سیگار میداد و الانم که چشمم داشت بیشتر به وجناتش روشن میشد.
سیگار رو گوشهی لبش میذاره و فندک میزنه.
کامی میگیره و همونطور که دودش را بیرون میفرسته با تمسخر میگه:
– تو که باید بهتر حسابش دستت باشه! تو داری روز شماری میکنی، نه من!
به خودم لعنت میفرستم به خاطر این سادیسم خفیف درونم.
که نمیتونم آرامش ببینم به جفتمون.
همش دلم میخواد یه بحثی چیزی راه بندازم.
و تهش ریده بشه به اعصاب جفتمون!
با یه حالت عصبی پوست لبمو با دندون میکنم و طلبکار میگم:
– یه سوال کردم! دهنمو وا نکن هی تیکه کنایه بندازی! وگرنه بین من و تو اونی که داره روزشماری میکنه و حتی امون نمیده این داستانا تموم شه تویی و بس!
کام عمیق دیگه ای از سیگارش میگیره و لیوان منو از جلوم بر میداره و یه نفس سر میکشه.
با چشمای ریز شده لب میزنه:
– بازی جدیده؟ راه میندازی حرصم بدی؟
بازی که بود، راه هم انداخته بودم حرصش بدم درست؛ ولی جدید نبود!
خودش هم خوب میدونست!
قایم موشک😈
#پارت240
البته منم یکم مخم تاب داشت… با اینکه میدونستم سر این جریانات خیلی غیر ارادی رم میکنم و وقتی بحثش رو باز میکنم دیگه تعادل اعصاب و روان ندارم، دوباره سرش بحث میکردم.
خندهی بی خیالی میکنم.
– بازی چیه امیر؟ جنبه نداری ازت سوال کنم؟ چرا میزنی تو حاشیه؟
کام دیگهای میگیره و فیلتر سیگار رو توی زیر سیگاری خاموش میکنه.
چشم غره میره بهم و بی حوصله می گه:
– چه میدونم؟ پنج ماه؟ شش ماه؟
دوباره یه جرقه مردم آزاری تو ذهنم زده میشه.
خیلی جدی بدون اینکه اثری از خنده توی صورتم باشه میگم:
– خب زودتر نمیشه تمومش کنیم؟ طلاق بگیریم برگردیم سر زندگی نرمالمون؟
یه لحظه دهنش از پیشنهادم باز میمونه.
مردمک چشمش میلرزه.
اخماش تو هم میره و نمیدونه چی بگه.
دنبال دلیل میگرده.
دنبال یه چیزی که دهن منو ببنده و من متوجه می شم.
– مثل اینکه یادت رفته از اول واسه چی گفتیم سر یک سال؟
چشمامو با کنجکاوی بهش میدوزم.
قایم موشک😈
#پارت241
– واسه چیگفتیم؟
با همون حالت سالی یه بار جدی شدهش جواب میده:
– که بگیم حداقل یه سال زندگیکردیم باهم نساختیم!
با خباثت میگم:
– بعدش بریم شناسنامه سفید برا من بگیریم! برا جفتمون البته…
دندون قروچه میره.
– آره سریع تا طلاق گرفتیم ببرمت پزشکی قانونی ….
مکث کوتاهی میکنه و اینبار با حرص بیشتری ادامه میده:
– سه سوت گواهی بکارتت رو ببریم بدیم شناسنامهت رو سفید کنن! بعدم کل فامیل بگن پسره مشکل داشت یه سال زنش تو خونهش بود نکرده دست بزنه بهش!
چشم گرد میکنم.
– یعنی چی این حرفات؟ یعنی داری الان میزنی زیرش؟
نفس عمیقی میکشه و با صدای تحلیل رفته میگه:
– نمیدونم دیارا الان واقعا نمیدونم… فقط هرچی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم جفتمون خریت کردیم! اون موقع میخواستیم ازدواج کنیم که روابط خانواده ها بهم نخوره، حالا طلاق میگیریم بدتر از قبل ریده میشه تو رابطه ها…
قایم موشک😈
#پارت242
میدونم شامش رو زهرمارش کردم اما، الان هزارتا سوال بی جواب دیگه تو ذهنم بالا و پایین میشه.
و تا جوابشون رو نگیرم نمیتونم آروم شم.
– امیر دیگه غلطیه که کردیم… تا تهش هم باید پاش وایسیم. نمیشه که به خاطر حرف مردم تا آخر عمر با این وضع زندگی کنیم!
دهنشو چند بار باز میکنه و دوباره میبنده.
انگار میخواد حرفی بزنه.
– بگو….
نفس عمیقی میکشه و شونه بالا میندازه.
– هیچی… چیز مهمی نیست.
با انگشتم روی میز ضرب میگیرم.
– میای بریم یه شهر دیگه یک ماه بمونیم همونجا بی سر و صدا طلاق بگیریم بعد برگردیم به خونواده ها خبر بدیم؟
چشمشو روی هم میذاره.
هم من میدونم، هم اون، این جریان طلاق اعصاب فولادین میخواد که من و امیر نداریم و جفتمون تو این زمینه تعطیلیم!
– یعنی زودتر از یک سال توافقیمون جدا شیم؟
زورکی میخندم.
یکم روی میز خم میشم و مشت بی جونی به بازوی عضلهای امیر میکوبم.
قایم موشک😈
#پارت243
– احمق قرار نیست اگه طلاق گرفتیم تو بری یه قاره دیگه منم یه جا دیگه! جدا میشیم ولی چیزی قرار نیست عوض شه… تازه بهتر از قبل هم میشه.
و خودمم حرفای خودم رو قبول ندارم.
تمسخر چشمای امیر هم همین حرف رو میزنه.
(امیر)
همینجوریش روزها داشتن زودتر از قبل از همدیگه سبقت میگرفتن و حالا توی این بلبشو دیارا خانم میخواست زودتر از موعد جدا شه…
نمیتونستم به زور نگهش دارم.
نمیتونستم به خاطر خودخواهیم زندگی اونو هم خراب کنم.
نمیتونستم به خاطر اینکه فقط من… به خاطر اینکه فقط من دوستش داشتم اونو مجبور به زندگی کنم!
این حرفا اعترافش حتی توی ذهنم هم انگار سر کشیدن زهر بود چه برسه به دیارا بگمشون.
چند روزی میشد هی تکرار میکرد بریم یه شهر دیگه. نه درسی داشتیم نه کاری و نمیدونستم چی رو بهونه کنم براش وقتی که بهونه اصلیش برای رفتن خانواده ها بودن.
هر لحظه که می گذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم تصمیم بچگانهمون حماقت محض بود.
نگاهی به پیام شفیعی میندازم.
گفته بود ویلای طالقان آمادهس مبله و با وسایل تکمیل.
رسما میخواستم با دست خودم دیارا رو از خودم بگیرم. هرچند که الان هم نداشتمش.
پشت در اتاق خواب میایستم.
قایم موشک😈
#پارت244
ضربهای به در میزنم.
جواب نمیده یبار دیگه میزنم و بدون اینکه منتظر اجازهش باشم در رو باز میکنم و میگم:
– من اومدم داخل.
هندزفری تو گوششه و متوجه من نمیشه.
یه کتاب دستش گرفته و خیره به متن کتاب توی دنیای خودش غرق شده.
مشخصه اصلا حواسش به کلمه ها نیست.
دستمو جلوی صورتش میبرم که تکون محسوسی میخوره.
هندزفریش رو درمیآره و با ابروهای بالا رفته نگاهم می کنه.
– کی اومدی؟
– در زدم نشنیدی. کار داری الان؟
کتاب رو میبنده و با همون حالت مات و مبهوتش خودش رو جمع و جور می کنه.
به کنارش روی تخت اشاره می زنه.
– نه بیا بشین. چی شده؟
کلافهم و خودم خوب میدونم دیارا با اون حجم شناختی که از من داره توی هوا متوجه رفتار غیر طبیعیم میشه.
چشم ریز میکنه.
– بگو دیگه….
دستی به گردنم میکشم و کنارش مینشینم.
نگاه خیرهش به دستمه.
رد نگاهشو میگیرم و میفهمم که بند انگشتام از شدت فشاری که به گوشیم میارم سفید شده.
فشار دستم رو کم میکنم نفسی میگیرم.
قایم موشک😈
#پارت245
گوشی رو دستش میدم.
– شفیعی گفت یه ویلا تو طالقان برامون اوکی کرده. چند ماهی اجارهش میکنم.
چند لحظه نگاهم می کنه.
نمیدونم دلم میخواد اینطوری فکر کنم یا واقعا پلک راستش میپره.
ولی خب دیارا توی لجبازی مدال طلا رو داره.
با زبون لبشو تر میکنه و خفه میگه:
– همینجا طلاق بگیریم بعد بریم طالقان؟ بی دردسر تره بیشتر آشنایی داریم.
فکم قفل میشه.
کاش میتونستم هربار که اسم طلاق رو میاره بزنم تو دهنش!
ولی خب هزار بار به خودم میگم به چه حقی بزنی؟
و جوابش بیشتر از قبل خردم میکنه.
دیگه بی حس شدم.
دیگه حال تقلا ندارم.
شاید تقلایی به ظاهر نکرده باشم اما همین کشمکش های درونی که با خودم دارم از جنگ با دیارا خیلی بیشتر انرژی میبره.
انرژیمو برده….
شاید هم قبول کردم باید بگذرم.
سری تکون میدم؛ بدون یک کلام مخالفت.
– خیلی خب… میگردم دنبال وکیل زودتر راه بندازه کارامون رو.
اونم سری تکون میده و من امشب توهم میزنم یا واقعا برق اشک رو توی چشماش میبینم؟
قایم موشک😈
#پارت246
به یه هفته نمیرسه که دوتا وکیل خبره میگیرم و وکالت تام میدیم بهشون که در نبود ما کارای طلاقمون رو انجام بدن.
امیدوارم خیلی کشمکش نداشته باشه.
حداقل استخون توی زخم نشه. حداقل آینه دق نشه.
کاش فقط برای امضا پای مهر طلاق یه بار روحم از تنم جدا شه و خلاص!
احساس میکنم بیشتر از این توان ندارم.
توی ماشین منتظر دیارا نشستم.
شمارهش رو میگیرم.
– اومدم… اومدم امیر چرا هی زنگ میزنی؟
چشمامو با حرص بهم فشار میدم.
از بین دندونام میغرم:
– نیم ساعت پیش گفتی پنج مین دیگه اومدم. میخوام ببینم هنو پنج دقیقه نشده برا علیا حضرت؟
ادامو در میاره و گوشی روم قطع میکنه.
کف دستم رو محکم روی صورتم میکشم.
اعصابم ضعیف شده.
و اصلا هم ربطی به دیارا نداره ارواح هفت جد و آباد جفتمون.
گرسنمه و از صبح چیزی نخوردم اما بی توجه پاکت سیگارم رو بیرون میکشم.
این اخلاق جدیدم هم هیج ربطی به دیارا نداره.
اصلا دیارا کیه؟
اصلا هم برای اینکه کمتر توی فکر برم سیگار نمیکشم.
فکرام هم اصلا در مورد دیارا نیست.
و من دلم نمیخواد بعضی وقتا سرم رو از شدت بیچارگی به دیوار بکوبم!
قایم موشک😈
#پارت247
تا نخ سیگارم رو آتیش میزنم سرکار خانم تشریف میارن.
مثل قاشق نشسته نیومده جفت پا میپره توی خلوتم و دست میاره جلو سیگارم رو با یه حالت خشنِ مکش مرگ ما از بین لب هام بیرون میکشه.
چشم غره میره:
– درد… مرض! مرتیکه…. یعنی چی عادت کردی یه مدته هیچیت نمیگم هی زرت زرت سیگار میکشی؟ هان؟
آرنجم رو لبه پنجره میذارم و موهام رو چنگ میزنم.
زیرلب میگم:
– از دست تو باید برم هروئینی بشم. سیگار که بچه بازیه!
میگم و خودم فقط منظور پشتش رو میدونم اما دیارا فکر میکنه واسه دیر اومدنشه.
دست به کمر میشه و شروع میکنه:
– حالا یه بار دیر اومدما ببین چه کولی بازی در میاری!
پوزخند میزنم.
– آره ارواح عمهت یه بار فقط دیر اومدی.
و این میشه شروع کلکل جدید ما تا رسیدن به مقصد.
* * * * *
– من پیتزا میخوام امیر بگیر بیار تو ماشین بخوریم.
قایم موشک😈
#پارت248
صورتم رو جمع میکنم.
– سگ هم سر ظهر پیتزا نمیخوره که تو میخوای بخوری.
اونم چشم غره میره:
– فقط جنابعالی نمیخوری.
شونه بالا میندازم.
– من قرمه سبزی میخوام.
چرخی به چشماش میده.
– جهنم. برو یه خراب شدهای که هم فست فود داشته باشه هم غذا ایرانی.
سمت پاتوق همیشگیمون میرم.
پاتوقم نه با دیارا… با دوستای دیگهم.
اونجا همه چیز داشت.
در رو نگه میدارم و صبر میکنم تا دیارا اول وارد بشه.
چشم و ابرو میاد.
– بابا جنتلمن!
بی اختیار از تخسیش میخندم.
(دیارا)
پشت میز مینشینیم و غذا سفارش میدیم.
چون خیلی گرسنه نیستم این بار منطقی سفارش میدم.
قایم موشک😈
#پارت249
– چه خبر؟
لبخند محوی میزنه.
چشمای خمار سیاهش این روزا بیشتر از همیشه تو چشمم میاد.
شدم حکایت اون داستانه که میگه تا از دست ندی نمیدونی چی از دست دادی.
الان من در معرض از دست دادن امیر هستم و هرلحظه بیشتر دلم میخواد… داشته باشمش!
– ما میریم لواسون واسه امضای آخر برمیگردیم تهران.
تک خندی میزنم.
– بحثامون این مدت همهش درمورد طلاق بوده. تموم شه زودتر یه نفس راحت بکشیم.
سیاهِ شفاف چشماش یه حالی میشه.
انگار… انگار کدر میشه.
انگار گرد یه چیزی مینشینه روی چشماش!
– آره… نفس بکشی.
بی توجهی میکنم به “م” آخری که جا انداخت، به عمد!
دوباره میخوام سر صحبت رو باز کنم که لرزش گوشیم روی میز، نگاه جفتمون رو به اسم مجید میکشونه و مهلت هیچ کاری رو نمیده.
میبینم دستشو که در کسری از ثانیه مشت میشه و زیر میز مخفی.
میبینم نگاهش رو که میدزده و نفسش رو که حبس میکنه و حس میکنم عین مریض های روانی خوشم میاد از این حالتاش!
اصلا عشق میکنم میبینم داره فشار میخوره.
قایم موشک😈
#پارت250
یادم باشه یه بار یه پسری جز مجید رو هم بیارم جلوش باهاش تیک و تاک کنم جهت اطمینان که ببینم رو من حساسه واقعا یا چون مجید رفیقش بوده؟
گوشی رو برمیدارم و در کمال خباثت با لحن آرومی جلوی چشمای به خون نشستهش جواب میدم:
– بله؟
– سلام عزیزم…
زبونمو بین دندونام فشار می دم که نگم ” زهرمار و عزیزم”
این حسادت امیر توی این روزهای آخر داره گوشت می شه به تنم میچسبه.
دلم نمیاد خودمو ازش محروم کنم حتی اگه به قیمت کنه شدن مجید باشه.
دوباره خودمو کنترل میکنم که نگم ” گیرم که علیک! حرفتو بزن… ”
در عوض با همون لحن عجیب الخلقهی آروم خلاف لحن های دیارا پسندم، میگم:
– سلام.
امیر با کفشش روی زمین ضرب می گیره و میدونم توی مرحلهی بعد میره سراغ کندن پوست لبش.
مجید هم طبق انتظار، سریع پسر خاله میشه.
– احوال شما خانوم خانوما؟
از اونجایی که من و امیر برای هم دیگه کتاب باز هستیم، واقعا سخته جلوی کج و کوله شدن سیاهی چشم و صورتم رو بگیرم که مبادا آقا امیر متوجه عدم علاقهی من به این عنترالدوله خان بشه.
اما خب منم دیارا هستم نه برگ چغندر!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خيلي كسل كننده و مسخره شده. سر هرچيز كوچيكي دعوا مي كنند. انگاري داري دعواي دو تا بچه كوچيك رو مي بيني! از واقعيت خيلي به دوره
نمیدونم چرا ولی اصلا با شخصیت دیارا حال نمیکنم خیلی کاراش بچه گونه است حالا نظر من اینه بقیه نمیدونم
اصلا از این رمان خوشم نمیاد ، آدم و یاد بچه های سه ساله میندازه و خیلی زیاد از واقعیت به دوره