دست به سینه و طلبکار، به زن روبروش نگاه میکنه.
زن صاحب مزون با تعجب به قیافهی میرغضبی دیارا زل میزنه.
من پیش قدم میشم و شروع به حرف زدن میکنم:
– سلام وقتتون به خیر. جدید ترین لباس عروس هاتون رو میخوایم. لطف کنید بیارید پرو کنن…
صاحب مزون با خوش رویی استقبال میکنه.
– حتماً بفرمایید از این طرف.
و دیارا یه طوری بهش زل میزنه که انگار طرف مال هفت جد و آبادش رو بالا کشیده و باباشو کشته!
آرنجم رو به پهلوش میکوبم.
آروم میگم:
– مال باباتو که نخورده اینطوری نگاهش میکنی.
تو صورتم براق میشه:
– ولی تو مال همه رو خوردی ماشاالله!
چشمم گرد میشه.
چپ چپ نگاهش میکنم.
– بیشعور!
یکی از لباس عروس های پیشنهادی رو دست دیارا میدم و به زور هولش میدم داخل اتاق پرو.
– زود بپوشش عمه داره تروری پیام میده.
لباس عروس رو چنگ میزنه و درحالی که تمام فکر و ذکرش حال و احوال با امواتمه، داخل اتاق پرو میره.
– یکی میاد بندای اینو واسم ببنده؟
اصلاً حواسم نیست که ممکنه با چه صحنه هایی روبرو بشم.
پرده رو کنار میزنم و میگم:
– بیا من می…
یه دفعه با دیدن سینههای برجسته و بیرون زدهش دهنم باز میمونه.
دیارا شوکه میچرخه و نگاهم میکنه.
تو ذهنم شروع میکنم شمرد:
– یک…
چشمش گرد میشه.
– دو…
صورتش سرخ میشه و دستشو ضربدری میذاره.
– سه!
جیغ بنفشی میکشه و با پاش صندل سنگینش رو سمت صورتم پرت میکنه:
– گمشو بیرون. بر و بر داری چی رو میبینی؟
منم دادم با اون هوا میره:
– چرا این انقدر بازه؟
صاحب مزون رو صدا میکنم:
– خانوم زارع؟ این چیه دادی این بپوشه؟
زارع که انگار اولین بار به عمرشه یه همچین زوج خل و چل و عجیب غریبی دیده، بهت زده سمت رگال لباسا میره:
– ببخشید… نگفتید لباس بسته میخواید.
عمه یه لحظه دست از زنگ زدن برنمیداره و من هی به خودم میگم این چه غلطی بود کردم!
لباس دیگه ای رو دیارا تن میزنه.
ترسیده از اتفاقی که افتاده بود، چند ضربه به چهارچوب در میزنم.
– الو؟ دیارا؟ پوشیدی؟ بیام تو؟
صداش خیلی بیشتر از زمزمه هست.
طوری که چشم زارع گشاد میشه.
– میخوای بیای تو سر منو بخوری؟ بده اون زنیکه ازم عکس بگیره!
مصنوعی میخندم و سمت زارع برمیگردم.
انگشت اشارهم رو دور گیج گاهم می چرخونم و بی صدا لب میزنم:
– کم داره… ببخشید.
چشمای زارع رنگ همدردی میگیره.
و با ترحم چشمشو میبینده.
لب میزنه:
– درک میکنم…
گوشیمو بهش میدم و اون داخل اتاق پرو میشه.
انگار که با یه احمق عقب مونده داره صحبت میکنه؛ صداشو میکشه:
– دیارا خانووووم گل… ببینم لباستو قشنگ خانوم. آفرین عزیزم.
تو دلم فاتحه خودمو میخونم.
– خدایا به جوونیم رحم کن.
سکوت دیارا زیادی ترسناکه.
زارع دوباره با لحنیکه دلسوزی رو فریاد میزنه، میگه:
– عزیزم اگه سختته لباس بپوشی میگفتی خودم تنت کنم.
تو دلم التماس میکنم:
– زارع جون ننهت تمومش کن. داری به کشتنمون میدی!
با استرس دستمو تو هم میپیچم و به پردهی جلوی در اتاق پرو زل میزنم.
زیرلب از مسیح تا پیغمبر گرفته رو صدا میزنم.
همون لحظه دیارا مثل سلیطه ها، دستشو به کمرش میزنه و از اتاق پرو بیرون میاد.
آب دهنمو قورت میدم و تنمو عقب میکشم.
– برای شادی روح مرحوم، جوان ناکام امیر سلطانی، رحم الله من يقرأ الفاتحة مع الصلوات…
یقهم رو میگیره و سمت خودش میکشه.
با لودگی ادامه میدم:
– الهم صلی علی محمد.…
زیر گوشم از بین دندون های چفت شده میغره:
– چی گفتی پشت سرم به این زنیکه که مثل عقب مونده های استثنائی باهام رفتار میکنه؟
دوتا دستم رو مسالمت آمیز بلند میکنم.
– من هیچی نگفتم. خودش فهمید یه تختهت کمه!
چند لحظه سرشو بلند میکنه و به سقف زل میزنه.
هروقت عصبانی میشه عادت داره این کارو بکنه تا آروم شه.
اما زارع از همه جا بیخبر میرسه و دیارا رو توی اون حالت میبینه.
یهو بی اختیار دستشو روی گونهش میکوبه و بلند میگه:
– هین… خدا مرگم بده، بیماریشون عود کرد باز؟
با چشمام التماس میکنم خفه شه؛ اما نفهم تر از این حرف هاست.
دیارا یهو مثل این خوناشاما سرشو پایین میاره و با چشمای به خون نشسته به زارع نگاه میکنه.
– به کی گفتی بیمار الان؟
از جا بلند میشم و محتاط خودمو بین دیارا و زارع میندازم.
– خانوما… بیاید وقتمون رو الکی تلف نکنیم. دیارا جان شما برو تو اتاق پرو، منم الان عکسا رو برا عمه میفرستم هرکدوم رو گفت انتخاب میکنیم.
چپ چپی نگاهی به جفتمون میکنه و دوباره راهی اتاق پرو میشه.
عکس های گرفته شده رو برای عمه ارسال میکنم و لباس عروس انتخابیش رو برای ده روز دیگه رزرو میکنیم.
(دیارا)
بالاخره روز موعود سر میرسه.
نه من قبول کردم نامزدی رو بهم بزنم و نه امیر…
عاقد میخواد عقدمون کنه و ما سر یه لجبازی احمقانه، سر زندگیمون قمار می کنیم!
زندایی اسفند می چرخونه.
مامان به مهمونا سرکشی میکنه.
مجلس مردونه هم که کلاً جداس…
روی مبل نشستم و مات و مبهوت به بلبشوی ردبهروم نگاه می کنم.
همه چی واسم اسلوموشن شده.
یکی میگه:
– داماد اومد.داماد اومد. کل بزنید…
صدای دست و کل بلند می شه.
نقل و شکلات پرت میکنن تو سر و کلهمون و من فقط مات به امیر خیره می شم.
سرشو پایین انداخته و از بین جمعیت رد میشه.
کنارم میشینه و انگار اونم توی یه عالم دیگهس!
زندایی به مامانم میگه:
– فتانه جون زنگ بزن عاقد بیاد خواهر.
دسته گل صورتیمو توی مشتم فشار میدم.
با التماس به امیر خیره میشم.
آروم طوری که فقط خودمون بشنویم میگم:
– امیر… عقد کردیما! ثبت محضری میشه ها! یه غلطی بکن.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من خیلی وقته دنبالش میکنم ولی پارت گذاری قبلا روزانه بود الان خیلیییی کمه
خیلی رمان با حالیه خیلی لامصب
پارتگذاری چ زمانی هست ؟
من واقعا مشتاقم واسه پارتای بعدی
لطفا پارتگذاری رو منظم کنید حیفه این رمانه که مخاطباش کم باشن
پارتاش کوتاهه یکشنبه و پنج شنبه
خدا وکیلی زود به زود بزار پارت رو
خیلی خوبه لامصب😂🤣🤣🤣🤣