(امیر)
فیلمبردار میگه با لبخند به دسته گل داخل دستم نگاه کنم.
در حالی که میخوام سرش رو از تنش جدا کنم، حرصی، طوری به دسته گل زل میزنم که انگار اگه دستم برسه تک تک برگاشو میکنم.
در باز میشه و یه خانوم دیارا رو تا دم در همراهی میکنه.
هیچی واقعی نیست و من دارم سکته میکنم.
از استرس…
از عصبانیت…
از هرچیزی جز هیجان روز عروسیم!
تور سفید روی صورت دیارا رو پوشونده و من نمیتونم صورت عروس اجباریم رو ببینم.
دسته گل رو توی مشتم فشار میدم.
– عروس خانوم با طمانینه بیا سمت آقا داماد…
حس میکنم یه تیکه سنگ چهار گوش سفت بیخ گلوم چسبیده و قصد جم خوردن نداره.
– آقا داماد یه قدم برو جلو و با لبخند دسته گل رو بده عروس خانوم.
به زور بزاق دهنم رو قورت میدم نگاهم رو بالا میارم.
لبخند کج و کولهای میزنم و دسته گل رو سمت دیارا دراز میکنم.
وقتی میخواد گل رو ازم بگیره؛ لرزش خفیف دستاشو حس میکنم.
– آقا داماد در ماشین رو باز کن و با ملایمت عروس خانوم رو همراهی کن.
نفسم رو صدادار بیرون میفرستم و کلافه دستم رو پشت کمر دیارا میذارم.
سوار ماشین که میشه، در رو میبندم و بی توجه به نطق های فیلمبردار پشت فرمون میشینم.
جلوی تالار نگه میدارم.
خسته از سکوت طولانی دیارا، تیکه می ندازم:
– زبون دو متریت رو اژدها خورده؟
صورتش رو سمتم میچرخونه و از بین دندونای چفت شده، میغره:
– امیر امروز اون نمکدونتو غلاف کن. اصلا اعصاب لودگی هات رو ندارم.
پوزخند صداداری میزنم و از ماشین پیاده میشم.
زیر لب میگم:
– انگار من حوصله خانم ناز نازی رو دارم. والا به خدا…
و بی خیال سمت در تالار راه میافتم.
صدای داد فیلم بردار بلند میشه:
– کجا میری آقا دوماد؟ عروس رو جا گذاشتی!
شوکه وسط راه میایستم.
لبخند تصنعی روی لبم می نشونم و آروم سمتشون میچرخم.
مسخره میخندم:
– هه… هه… هه… کی؟ من؟ برووو… داشتم راهو چک میکردم هموار باشه واسه قدوم گهر بار عروس خانوم.
نگاهمو به صورت مخفی شده دیارا، پشت تور عروس میندازم.
شک ندارم دستش برسه میخواد خفهم کنه.
در ماشین رو باز میکنم.
– بفرمایید پایین سرکار علیه…
پایین میاد و به دستور فیلمبردار، دستشو دور بازوم حلقه میکنه.
موج عصبانیتش رو حس میکنم.
سریع جبهه میگیرم:
– چیه؟ مگه چندبار تاحالا عروسی کردم که یادم باشه تو رو هم من باید پیاده کنم؟
ناخن های درازش رو توی بازوم فرو میکنه و آروم میگه:
– فقط خفه شو! انگار با عروس هزار داماد ازدواج کرده. مرتیکه با اون عذر های بدتر از گناهت!
خب حقیقتا داره حق میگه.
ولی من همچنان موضع خودم رو با نیشخند های صدادارم، حفظ میکنم.
یه نفر خبر میده که ما رسیدیم و خانوما با جیغ و کل میان استقبال.
یکی اسفند دود میکنه.
یکی نقل میریزه رو سرمون.
یکی گل...
و ما دوباره لبخند های احمقانه رو کنج لبمون میذاریم.
روی جایگاه عروس دوماد میشینیم.
مامان نزدیکمون میاد.
– فیلمبردار گفته صدای عاقد رو پخش کنیم. یه بار دیگه خطبه عقد خونده بشه که توی فیلم هم بیفته.
با قیافهی زار نگاهش میکنم.
عاجزانه میپرسم:
– واقعاً لازمه تا اینجاها پیش بریم؟
چشم غره ای حوالهم میکنه و به چندنفر میگه بیان یه پارچه سفید که نمیدونم چی هست رو بگیرن بالا سرمون.
همه این حرکت ها رو دیروز واسه عقدمون هم زدن.
درک نمیکردم چرا از کار تکراری خوششون میاد.
بالا سرموم قند میسابن و صدای عاقد و پخش میکنن و ما دوباره بله می گیم.
عمه میگه:
– تور عروست رو کنار بزن عزیزدل عمه. میدونم دل تو دلت نیست زنتو ببینی.
دوست دارم بگم:
– والا دل تو دلم نیست زودتر مراسم تموم شه راحت شم. ولی حالا چون شما اصرار داری واسه دیدن دیاراس، باشه.
اما به زدن یه لبخند معنی دار اکتفا میکنم.
یکم سمت دیارا میچرخم.
صدامو یواش میکنم؛ در حدی که فقط خودش بشنوه، میگم:
– بسم الله الرحمان الرحیم. خدایا خودت میدونی من قلبم ضعیفه. تو رو خدا شکل آنابل نشده باشه این.
از پشت تور لبشو میبینم که محکم بهم فشار می ده تا فحشی چیزی نثارم نکنه وسط جمع.
نیشم تا بناگوش وا میشه و بسم الله گویان تورش رو از صورتش کنار میزنم.
کل زن ها بلند میشه.
و من شوکه به دیارا نگاه میکنم.
توقع نداشتم این شکلی شده باشه.
تاحالا انقدر خوشگل ندیده بودمش…
چند لحظه خیره خیره نگاهش میکنم که با صدای سرفهی مصلحتی مامان، به خودم میام.
– خب حالا میدونیم خیلی خوشگل شده. خوردی که عروسک رو!
گیج نگاه میدزدم و تایید میکنم:
– آ… آره… خوردم.
و یدفعه چشمام گرد میشه.
– چی؟
همه از گیج بازی هام میخندن و دیارا فقط حق به جانب لبخند میزنه.
زورم میگیره.
صورتم رو میچرخونم و به رو به روم زل میزنم.
صدای آهنگ رو زیاد میکنن و دیگه هرکس مشغول کار خودش میشه.
مامان سرش رو خم میکنه و آروم طوریکه دوتامون بشنویم میگه:
– بشینید مثل بچه های آدمیزاد. یه نیم ساعت دیگه که همهی مهمونا اومدن برید سر میز ها واسه خوشامدگویی.
نیم نگاهی به جمع زنونهی داخل سالن میکنم.
به خاطر عقاید خانواده ها، زنونه مردونه جداست.
زیرلب حرصی میگم:
– خداوکیلی من عین ملیجک نشستم بین این همه زن که چی شه؟ خوشامدگویی هم میخواین بفرستیدم تازه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده رمان کیه
نویسنده کی هستن
اخه انابل کجاش زشته باید ب ی چیز دیگ تشبیهش میکردی
ولی ایول دمت گرم نویسنده رمان طنز و خوبی هس