مامان نیشگون ریزی از بازوم می‌گیره و با چشم و ابرو به دیارا اشاره می زنه.

یعنی جلوش درست رفتار کنم.

طفل معصوم نمی‌دونه اوضاع خیلی خیط تر از این صحبتاس!

 

با زور دیارا رو می‌کشن وسط که برقصه.

با چشمای مشتاق بهش خیره می‌شم.

خدا خدا می‌کنم یه سوتی‌ای چیزی بده واسش دست بگیرم.

 

دو سه تا دختر ول فامیل اون وسط بی توجه به چشم غره های بزرگای جمع خودشونو پاره می‌کنن.

 

دیارا هم با لبخند ملیح وسطشون می‌رقصه.

خداییش قشنگ و ملوس می‌رقصه اما خب به من چه؟

 

– مبارک صاحابش باشه.

 

نیشخند خبیثانه‌ای می‌زنم و جواب خودمو می‌دم:

 

– فعلا که صاحابش خودمم!

 

و بعد ریز ریز می‌خندم.

صدای مامان از پشت سرم بلند می‌شه:

 

– ببند نیشتو مگس رفت توش!

 

تو صدم ثانیه نیش چاک خورده‌م رو جمع‌ می‌کنم.

 

کنارم می‌شینه و با تاسف سر تکون می‌ده.

 

– واه واه واه… حالا درسته عروسیته ولی چرا خل می‌زنی دیگه مادر؟ الان عمه‌ت پشیمون می‌شه بهت دختر داده.

 

 

 

تو دلم می‌گم:

 

– والا دیارا رو ندیدی به غلط کردن بیفتی دختر گرفتی. هه… از خداشم باشه.

 

بعد مسخره لبخند می‌زنم و کشیده می‌گم:

 

– بله… بله… حق با شماست.

 

و سمت پیست رقص می‌چرخم.

مامان حرصی به بازوم می‌کوبه:

 

– این دخترا بی حیا هستن جلوی تو می‌رقصن‌.

تو چشمتو درویش کن بی شرف اینطوری زل نزن بهشون گناه می‌شه.

 

با دهن باز نگاهش می‌کنم.

 

– مامان خانوم؟ نظر مثبتت چیه یه امشب دست از سر کچلمون برداری؟ من چیکار اونا دارم؟ دارم به دیارا نگاه می‌کنم!

 

نچ نچی‌ می‌کنه و از جا بلند می‌شه.

اولین باره رقص دیارا رو می‌بینم.

با لبخند گوشه‌ی لباس عروس پف دارش رو می‌گیره و می‌چرخه که اون بین یه لحظه با من چشم تو چشم می‌شه.

هول می‌ایسته و یه قدم عقب می‌ره.

پاش گیر می‌کنه به سیم دوربین و از پشت می‌فته.

دوتا پاش می‌ره هوا و من فقط تنها کاری که از دستم اون لحظه برمیاد، ترکیدن از خنده‌ست…

دستم رو روی پام می‌کوبم و با خنده‌ای که بند نمیاد می‌گم:

 

– وای… افتاد… پاچیدم…

 

 

 

فیلمبردار بهت زده نگاهم می‌کنه.

حق داره بنده خدا.

اولین باره یه داماد به این بیخیالی می‌بینه.

همه سمت دیارا هجوم می‌برن و من فقط سعی می‌کنم جلوی خنده‌م رو بگیرم‌.

دیارای شوکه شده رو از کف زمین جمع می‌کنن و میارن کنار من می‌نشونن.

 

لبم رو محکم گاز می‌گیرم تا جلوی ملت خنده م نگیره.

 

دورمون که یکم خلوت می‌شه دوباره نیشم وا می‌شه و با خنده می‌گم:

 

– بپا شست پات نره تو چشمت عروس خانوم!

 

با دست خودش باد می‌زنه و میرغضبی نگاهم می‌کنه.

 

– امیر… برو خداروشکر کن وسط جمعیتیم.

 

لیوان آب روی میز رو برمیداره.

سریع گارد می‌گیرم.

حس می‌کنم می‌خواد الان لیوان رو با تمام محتویاتش بکوبه تو سرم.

 

– خودت داری می‌گی وسط جمعیم. پس اون لیوانو بذار زمین دختر خوب.

 

برعکس تصوراتم، فقط لیوان رو توی مشتش فشار می‌ده و با همون حالت عصبیش ادامه می‌ده:

 

– برو خدا رو شکر کن که من مثل تو بی آبرو نیستم. وگرنه وسط همین جمع به سیخ می‌کشیدمت مرتیکه سادیسمی!

 

 

 

(دیارا)

 

بالاخره عروسی افسانه‌ای با تمام اتفاقات خوب و بدش تموم می‌شه.

پشت ماشین عروسمون راه می‌فتن و در کما بی فرهنگی ساعت دو نصف شب وسط خیابون بوق بوق راه می‌ندازن.

ما رو می‌رسونن خونه و بعدش تک تک مهمونا می‌رن.

اولین باره می‌خوام پام رو توی خونه‌ی مشترکم با امیر بذارم.

حتی واسه جهیزیه هم خودم نظر ندادم.

به مامان و زن دایی گفتم هرکار می دونن بکنن.

امیر در خونه رو باز می‌کنه و وارد می‌شه.

کش و قوسی به بدنش می‌ده و بلند می‌گه:

 

– آخیش… تموم شد.

 

پشت سرش وارد می‌شم.

کنایه می‌زنم:

 

– نترکی از این همه شوق و اشتیاق!

 

چپ چپی نگاهم می‌کنه:

 

– نه حالا خودت داری واسم بیریک بندری می‌ری از شدت هیجان!

 

پشت چشمی نازک می‌کنم و دیگه به حضورش توجه نمی‌کنم.

چرخی توی خونه می‌زنم.

 

صدای خسته‌ی امیر بلند می‌شه:

 

– دیارا… اول بگو من کجا بخوابم. بعد برو تو خونه تور گردشگردی برگذار کن. دارم از خستگی متلاشی می‌شم.

 

 

 

 

آب دهنم رو خیلی ضایع قورت می‌دم.

گردنم رو آروم سمتش می‌چرخونم.

مثل کاراگاه ها سوال می‌پرسم:

 

– این خونه چندتا اتاق داره؟

 

یه تای ابرو بالا می‌ندازه.

 

– سه تا!

 

لبمو با زبونم تر می کنم:

 

– تو چندتاش تخت هست؟

 

– دوتاش!

 

لبخندم دیگه راحت کش میاد:

 

– خب خدا پدرتو بیامرزه. برو تو یکی از این دوتا بخواب دیگه. ترجیحاً تخت دو نفره رو بده من.

 

با نهایت تمسخر نگاهم می‌کنه.

 

– پاشو برو لباسات تو اتاق خوابمه. برو لباساتو عوض کن. برو تو اتاق اونوری بخواب. هه… فکر کردی!

 

منظورش از اتاق خوابش؛ اتاق خواب مثلاً مشترکی بود که تخت دو نفره داشت!

 

سرسری نگاهی به دکور طرح چوب خونه می‌ندازم و سمت اتاق خواب پا تند می‌کنم.

 

ست اتاق خواب هم چوبه و بقیه چیزا هم کرم و قهوه ای.

به سلیقه‌م نزدیکه…

اما خب ذوق چندانی نداره!

 

 

 

می‌خوام لباس عروس رو از تنم دربیارم ولی هرکار می‌کنم دستم به بندای پشت سرم نمی‌رسه.

دیگه کتفم می‌سوزه انقدر که خودمو کش دادم.

 

ناچار صداش می کنم:

 

– امیر؟

 

صدای “هوم” کشدارش بلند می‌شه.

 

– بیا یه لحظه…

 

فکر کنم پشت در ایستاده بود که به محض گفتنم، در رو باز می‌کنه و داخل میاد.

 

به چهار چوب در تکیه می‌زنه و منتظر نگاهم می کنه.

 

– چیشده؟

 

معذب به پشت لباسم اشاره می‌زنم‌.

 

– دستم نمی‌رسه. بازش کن.

 

مثل بیمار های روانی چشمش برق می‌زنه.

 

– خرج داره! مفتی مفتی که نمی‌شه.

 

دندون قروچه می‌رم.

 

– چی می‌خوای؟

 

متفکر می گه:

 

– الان که فکرم نمیاد اما یکی طلبم. هرچی گفتمت باید انجام بدی.

 

 

 

به امید اینکه یادش بره حرف امشبشو، قبول می‌کنم.

 

– باشه. یکی طلبت. بیا وا کن حالا…

 

– بچرخ.

 

پشتمو بهش می‌کنم.

دستش روی کمرم می‌شینه.

 

نمی‌دونم چرا استرس دارم.

بند لباس رو باز می‌کنه و با یه حرکت از توی لباس درش میاره.

لباس سنگین هم بلافاصله پایین میفته.

منم که کلا توی یه عالم دیگه بودم!

 

یهو با جیغ وسط راه لباس رو نگه می‌دارم.

 

– داری چه غلطی می‌کنی؟

 

اونم ترسیده از جیغ من، داد می‌کشه:

 

– یاقرآن… بگیرش… بگیرش… بگیر من برم بیرون.

 

حرصی می‌گم:

 

– گمشو فقط.

 

واسه اینکه نگاهش به من نیفته، به روبروش زل می‌زنه که ای کاش نمی‌زد.

تصویر نیمه برهنه‌م کاملاً تو آینه افتاده و امیر از توی آینه باهام چشم تو چشم می‌شه.

 

چند لحظه سکوت بینمون حاکم می‌شه و اون مات و مبهوت داره از توی آینه نگاهم می‌کنه.

یدفعه به خودم میام و جیغ دوم رو بلندتر می‌کشم:

 

– مرتیکه به چی زل زدی؟ برو بیرون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۱.۳ / ۵. شمارش آرا ۴

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری ۶۳

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهتاب
مهتاب
1 سال قبل

وااااای خیلی باحال بود
یه پارت دیگه بده

Tara
Tara
1 سال قبل

مردمممم،جر🤣🤣🤣🤣🤣

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x