رمان مانلی پارت 100 - رمان دونی

 

 

 

انگار اینبار واقعا برایش مرده بودم.

اشک راهش را از گوشهی چشمانم باز کرده و بهآرامی سرازیر شد.

تیر کشیدن معدهام یادآور این بود که چرا روی تخت بیمارستان دراز کشیدهام.

همهچیز زیر سر آن حملهی عصبی و قرصهای لعنتی بود.

حتی نمیدانستم چندتا از آن قرصها را در دهانم فرو کردم تا فقط کمی آرام بگیرم.

لحظههای آخر تنها چیزی که حس میکردم تاریکی و سبکی بود.

انگار که هیچوقت هیچکدام از این اتفاقها نیفتاده بود.

من عاشق مردی به نام نامی نبودم و پسری به اسم فرهاد نداشتم و مردی که عاشقش

بودم پسرم را از من جدا نکرده بود!

_بالاخره بههوش اومدی خانومی؟

با شنیدن صدایی لطیف و زنانه سرم را بالا گرفتم و به پرستار چشم دوختم.

_کسی اون بیرون نیست؟

صدایم بهسختی خارج شد انگار کل گلویم زخم شده بود.912

_چرا سه تا آقا پشت در ایستادن و اتفاقا چندبار نزدیک بود نگهبان از اینجا بیرونشون

کنه!

توانایی فکر کردن به این که چرا سهنفر بودند نداشتم.

تنها درخواست کردم.

_میشه به یکی بگید بیاد داخل؟

پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون زد.

پلکهای سوزانم را بههم فشردم و منتظر ماندم.

تنها میخواستم از فرهاد خبر بگیرم.

در این لحظه کسی را بهجز پسرم نمیخواستم.

_فریا؟

با شنیدن صدای آرام نامی ناگهان پلکهایم از هم فاصله گرفت.

با دیدن چشمهای سرخش جا خورده نگاهش کردم.

انتظار نداشتم او را اینجا ببینم.

برایم مهم نبود اینجا چه میکند تنها چیزی که میخواستم خبری از فرهاد بود!

کمی جلوتر آمد و بالای سرم ایستاد.

قبل از این که حرفی بزند لبهایم بهسختی از هم فاصله گرفت.

_بچهم رو کجا بردی؟

صورتش درهم رفت و سکوت کرد.913

سکوتش باعث ترسم شد.

ناگهان مچ دستش را محکم در دستم گرفتم و با گلویی که طعم خون میداد صدایم را

بالا بردم.

_نامی توروخدا بگو بچهم رو کجا بردی؟

خواهش میکنم فرهاد رو از من نگیر بذار ببینمش قول میدم…

قبل از تمام شدن حرفم ناگهان سرم به سینهی تختش اصابت کرد.

جوری در آغوشم گرفت که نفسم بند آمد.

_هیشش آروم باش فریا… فرهاد پیش مامان ایناست گفتم مواظبش باشن تا من بیام

بیمارستان.

سرم را در سینهاش فرو بردم و نفس سنگینی کشیدم.

بوی آشنای تنش باعث شد اشکهایم روی گونهام روان شود.

_میذاری ببینمش؟!

متوجه شدم لبهایش را بهسرم چسباند.

_آره میذارم…

بهآرامی هق زدم.

_تو… چرا بچه رو تنها گذاشتی اومدی اینجا؟

سرش را کمی عقب کشید و خیره به چشمانم لب زد:

_تورو میذاشتم کجا میرفتم فریا؟914

ته گلویم سوخت.

_یهبار منو گذاشتی و رفتی بار دوم که راحتتره نیست؟

سیبک گلویش تکانی خورد ولی حرفی نزد.

در سکوت خم شد و با غم و بغض عمیقی پیشانیام را بوسید…

شقیقهام را… گونهی چپم را… چانهام را… گلوی پر بغضم را و دوباره عقب کشید.

ولی اینبار چشمانش اشکی بود جوری که قلبم منفجر شد.

_مگه من غیر از تو خونهی دیگهای دارم لامروت؟ هرجا برم مقصدم تویی… بدون تو

کجا برم دختر؟

اشکها تند تند روی صورتم میچکید و حرفهایی که به زبان میاورد در باورم

نمیگنجید.

شاید هنوز در کما بودم و داشتم رویا میدیدم!

اینبار که خم شد مقصد چشمهایم بود.

پلکهای خیسم را بوسه زد ولی لبهایش را از صورتم جدا نکرد.

انگار که بوسه بر صورتم روییده بود و او میخواست همهشان را بچیند!

_این تو نیستی که همیشه منو پشت سرت میذاری و میری؟

چهجوری ظلمی که در حقم کردی رو ببخشم. ها؟

چهجوری دردی که یک سال هر لحظه روونهی قلبم کردی رو نادیده بگیرم فریا؟

بهآرامی هق زدم:915

_من… من بهت خیانت نکردم نامی بخدا راست میگم!

با صورتی پر از غم نگاهم کرد.

_میدونم…

شوکه شده لبهایم از هم باز ماند.

_می… میدونی؟

سرش را تکان داد و نوک بینی سرخم را بوسید.

_باربد همهچیز رو بهم گفت!

نگاه ناباورم بین چشمهایش چرخید.

باربد همهچیز را گفته بود؟

دستم را جلوتر بردم و روی گونهاش گذاشتم.

_باربد بیرونه؟

اخمهایش را درهم کشید.

_راجعبه اون حرف نزن!

گونهاش را نوازش کردم.

_تو واقعی هستی؟

کمی سرش را کج کرد و کف دستم را بوسید.

_این گرما واسهت آشنا نیست؟916

پلکهایم را بههم فشردم و نفس عمیقی گرفتم.

میگویند خدا در آخرین لحظات زندگی انسان؛ هر رویایی در سر دارد نصیبش میکند

و نمیدانستم این آخرین رویای من است یا آخرین لحظات زندگیام!

_تو و فرهاد مال منید فریا کی باورش میشه؟

پلکهایم از هم فاصله گرفت.

_من یک ساله دارم توی این باور زندگی میکنم چیز عجیبی نیست… همیشه مال تو

بودیم!

چشمهای سرخش روی صورتم سرگردان ماند.

_تو زبان عربی به آرزوهای ناممکن که امکان رسیدن بهشون وجود نداره میگن اُمانی!

تو و فرهاد اُمانی زندگی من بودین، قرار نبود هیچوقت محقق بشید ولی من بهتون

رسیدم. میبینی فریا؟ تو همهی تلاشت رو کردی تا ناامیدم کنی ولی خدا دلش واسه

همون ذره نور امیدی که توی قلبم مونده بود سوخت که شماها رو دو دستی تقدیمم

کرد!

اشکهایم دوباره از سر گرفت.

_من نمیخواستم ناامیدت کنم نامی.

 

مجبور بودم. اگه این کار رو نمیکردم بعد از اون هیچوقت نمیتونستم سر راحت روی

بالشت بذارم. هیچوقت نمیتونستم از ته دل بخندم و خوب زندگی کنم چون عذاب

وجدان مثل خوره وجودم رو میخورد!

با انگشت شست روی پلکهایش را نوازش کردم.917

_تو میتونستی یه مدت کوتاه بدون من دووم بیاری ولی اون نمیتونست نامی منو

ببخش بهخاطر خودخواهیم… من برای این که این بار رو از روی شونهی خودم بردارم و

مجبور نباشم تا آخر عمر عذاب بکشم تورو از خودم روندم و هیچ عذری واسهش

ندارم…

با لبهایی لرزان ادامه دادم:

_ولی قسم میخورم اگه اون موقع میدونستم که حاملهم هیچوقت این کار رو

نمیکردم. من چند ماه بعدش فهمیدم و تو بدون هیچ نام و نشونی غیبت زده بود!

نفس سنگینی کشید و سر تکان داد.

_بعدا راجعبه این حرف میزنیم فعلا بذار…

با شنیدن صدایی که میان سالن پیچیده بود حرفش قطع شد.

کمی دقت کردم و با تشخیص صدای مامان زهره شوکه شده به نامی نگاه کردم.

_این صدای مامان زهرهست نامی کی به اون خبر داده؟

از روی تخت بلند شد.

_صبر کن برم ببینم چهخبره!

قبل از این که قدمی بهسوی در بردارد در باز شد و مامان با صورتی گریان وارد اتاق

شد.

_فریا دخترم چیشده؟ چه بلایی سرت اومده مادر؟

سریع خودش را به من رساند و با گریه در آغوشم کشید.918

_عمهت زنگ زد گفت حالت بد شده آوردنت بیمارستان… چت شده مادر؟ چرا من باید

آخر از همه بفهمم چه بلایی سر جگر گوشهم اومده؟!

لبم را محکم گاز گرفتم و ملتمسانه به نامی خیره شدم.

_قرص اشتباهی خوردم مامان چیزی نیست!

نامی قدمی به جلو برداشت و صدایش را صاف کرد.

_دکترا گفتن خطری تهدیدش نمیکنه نگران نباشید زندایی!

مامان برگشت و نگاه متعجبی به نامی انداخت.

_اینجا چیکار میکنی نامی جان؟

پس باربد کجاست؟

نامی با اخمهایی درهم نگاهش کرد.

مامان هنوز از طلاق من و باربد و هیچکدام از اتفاقهایی که در این مدت افتاده بود

اطلاعی نداشت و اگر حقیقت رو میفهمید وای به حالم بود.

_دم در بود نمیدونم کجا رفته!

مامان نگاه مشکوکش را به من دوخت.

_فرهاد رو کجا گذاشتین؟

لبم را تر کردم.

_پیش عمه ایناست!

چشمهایش گرد شد و بعد کمکم صورتش درهم رفت.919

_اونجا چیکار میکنه؟ مگه من مرده بودم؟

چرا اول از همه به من خبر ندادین فریا؟

نامی سریع میان حرفش پرید.

_زندایی فریا حالش خوب نیست نیاز به استراحت داره. لطفا سوالهاتون رو نگه دارین

برای بعد.

لحنش سرد بود و دلیلش را خوب میدانستم.

او حتی از مامان زهره هم کینه به دل گرفته بود و حق هم داشت!

بالاخره همهمان در این فریب شریک بودیم.

مامان با نگرانی سری تکان داد.

_چیزی نمیخوای واسهت بیارم مادر؟

اینجا راحتی؟ میخوای اتاقت رو عوض کنیم؟

راستی دکتر گفت تا کی باید بستری باشی؟

با گیجی نگاهش کردم.

_نمیدونم مامان با دکتر حرف نزدم.

نامی همانطور که نگاهش به من بود قدمی به عقب برداشت.

_من میرم میپرسم. همینجا باش تا برگردم.

نگاهی عاقل اندر سفیه اول به او و بعد به وضعیت خودم انداختم.

دقیقا قرار بود با این اوضاع به کجا فرار کنم؟!920

اهمیتی نداد و با قدمهایی بلند از اتاق خارج شد.

بهمحض رفتنش مامان با اخمهایی درهم روی صندلی نشست.

_بهجای شوهرت چرا این پسره بالای سرته فریا؟ میدونی اگه کسی بفهمه چهقدر

واسهمون بد میشه؟

حرصی ادامه داد:

_عمهت اینا میدونن نامی اینجاست؟

اصلا چرا فرهاد رو بردین اونجا؟

به اندازه کافی توی این یکسال اخم و تخم و پشت چشم نازک کردنشون رو تحمل

کردیم!

آهی کشیدم.

_مامان میشه بس کنی؟ درد دارم!

حالت صورتش سریع تغییر کرد و با نگرانی بهسمتم خم شد.

_کجات درد میگیره دختر؟ چرا زودتر نگفتی؟ برم پرستار رو خبر کنم؟

لبم را گاز گرفتم و به معنای تایید سر تکان دادم.

فقط میخواستم از زیر سوال و جوابهایش فرار کنم.

کاش باربد زودتر میآمد.

جرئت نداشتم راجعبه او از نامی سوال بپرسم.

مثل بمبی آمادهی انفجار بود.921

میدانستم در این لحظه احساساتی رفتار میکند و همهی محبتهایش از روی دلتنگی

است.

من از آن روی کینهتوز و بیرحمش میترسیدم!

حتی نمیدانستم بعد از فهمیدن حقیقت با داریوش و باربد چه برخوردی داشته است.

حیرت و گیجی در چهرهاش مشهود بود و انگار هنوز این وقایع را نپذیرفته بود.

حق هم داشت!

کاش میتوانستم تا جان دارم ببوسمش و همهی غمهایش را بهآغوش بکشم.

غمهایی که مصببش من بودم و او در سکوتی پر وهم تحملشان میکرد.

من تا آخر عمر مدیون زخم چرکینِ روی قلب این مرد بودم!

پرستار بعد از آمدن چند سوال پرسید و بعد آرامبخشی در سرمم تزریق کرد.

انقدر چشمم به در ماند که کمکم چشمهایم گرم شد و دوباره به خوابی عمیق فرو

رفتم.

اینبار که چشمهایم باز شد برعکس قبل اتاق شلوغ بود.

با صورتی درهم نگاهی به جمعیت میان اتاق انداختم.

مامان و زندایی و باربد یک طرف اتاق ایستاده بودند و عمه و نامی و نریمان طرف دیگر

اتاق انگار که برای برانگیختن جنگ اینجا بودند.

_فریا جون بیدار شدی دخترم؟

 

نگاهی به زندایی و محبت پراغراقش انداختم و سر تکان دادم.922

عمه قدمی به جلو برداشت و با همان حالت خونسردی همیشگی نگاهم کرد.

_نامی گفت آوردنت بیمارستان خیلی نگران شدم عمه جان به بچهها حتما منو بیارن

یهسر بهت بزنم.

چندلحظه گیج نگاهش کردم.

نمیدانستم تا چه حد از وقایع پیش آمده اطلاع داشت.

بهسختی لبخند زدم.

_ممنون عمه جان لطف کردین!

لبم را تر کردم.

_شماها که همهتون اینجایید… پس فرهاد پیش کیه؟

باربد قدمی بهسمتم برداشت.

_نگران نباش تو ماشین پیش فرشتهست!

با التماس نگاهش کردم.

_نمیشه بیاریدش تو ببینمش؟

نامی با لحنی جدی تذکر داد:

_نه اجازه نمیدن. بیمارستان محیطش آلودهست واسه بچه ضرر داره.

باربد با شنیدن لحنش قدم جلو آمده را عقب برداشت و با ناراحتی نگاهم کرد.

_حالت خوبه فریا؟ درد نداری؟923

زیر نگاه بقیه معذب شده ملافه را در دستم مشت کردم و زیرچشمی بهصورت عصبی و

درهم نامی نگاه کردم.

حتی شنیدن اسم باربد هم او را به مرز انفجار میرساند چه برسد به دیدنش کنار من!

_بهترم… دیگه درد ندارم!

زندایی با چشم و ابرو اشارهای به باربد زد.

_برو پیش زنت پسرم چرا این عقب ایستادی؟

اون الان به حضورت نیاز داره!

وقت نکردم نگاهی به عکسالعمل نامی بیاندازم چون قبل از هرچیزی صدایش بلند

شد.

_باربد بیا بیرون کارت دارم!

لحن خشک و پر تهدیدش باعث شد همه جا خورده نگاهش کنند.

باربد چشمهای ملتمسش را به من دوخت که هاج و واج نگاهش کردم.

الان دقیقا باید وسط این جمع چه میکردم؟

از نامی خواهش میکردم که به باربد کاری نداشته باشد؟

باربد ناامید از عکسالعمل من با سری پایین افتاده با نامی از اتاق بیرون زد!

عمه با نگاهی خیره دنبالشان کرد و به پهلوی نریمان کوبید تا دنبالشان به راه بیفتد.

انگار از چیزی واهمه داشت!

انقدر گیج و درمانده بودم که نمیدانستم گفتن حقیقت را از کجا شروع کنم.924

از نقش بازی کردی خسته بودم مخصوصا در این وضعیت که باید همه را از خودم

راضی نگه میداشتم.

سکوت سنگینی در اتاق حکمفرما بود که مجبور به شکستنش شدم.

_دکتر نگفت تا کی باید اینجا بمونم؟

مامان سریع قدمی به جلو برداشت.

_فکر کنم تا شب مرخصت کنن… اول باید معاینه بشی.

کمی مکث کرد.

_به فرشته میگم وسایل تو و فرهاد رو جمع کنه چند وقتی بریم خونهی ما تا بهت

برسم. خیلی باید مواظب معدهت و عادتهای غذاییت باشی.

لبهای خشکم را بهسختی تر کردم.

میدانستم بالا بروم و پایین بیایم نامی اجازه چنین کاری را نمیدهد.

تا الانش هم از این که فرهاد را بهدست فرشته سپرده بود حسابی متعجب بودم!

_لازم نیست مامان تو خونهی خودم راحتترم.

زندایی اخمهایش را درهم کشید.

_این چه حرفیه دخترم؟

بیا بریم خونه باغ اونجا چندنفر هستن بهت برسن. میخوای تنها تو خونه بمونی که

چی؟

باربد هم که کاری از دستش بر نمیاد!925

سکوت کردم که مامان آهی کشید.

_بذار هرجا که راحته باشه زنداداش تحت فشارش نذار. ما هم دیگه کمکم اتاق رو

خالی کنیم بچه یهکمی استراحت کنه.

عمه و زندایی آهی کشیدند و پشت سرش از اتاق بیرون زدند.

چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که باربد با قدمهایی بلند داخل اتاق پرید و در را پشت

سرش بست.

سریع بهسمت تخت آمد و قبل از این که به خودم بیایم محکم در آغوشم کشید.

_خوبی قربونت برم؟ دیگه درد نداری؟

آخه این چه کاری بود تو کردی دختر؟

میخواستی با خودکشی کردنت تا آخر عمر دهن منو از عذاب وجدان سرویس کنی؟

با شنیدن حرفش چشمهایم تا آخرین حد گرد شد.

_خودکشی دیگه چیه؟ برو اونطرف ببینم چی میگی مرتیکه؟ من که خودکشی

نکردم!

کمی خودش را عقب کشید و با غم نگاهم کرد.

_باز داری دروغ میگی که حال من بهتر بشه؟

نیشگونی از بازویش گرفتم.

_چرا حرف حالیت نمیشه؟926

میگم من خودکشی نکردم احمق فقط حالم بد بود نفهمیدم چندتا قرص یدفعه دادم

بالا…

اخمهایش را درهم کشید و بهت زده عقب رفت.

_یعنی تو نمیخواستی بهخاطر این که نامی فرهاد رو ازت گرفت خودت رو بکشی؟

لبم را تر کردم.

_نه بابا مگه من دیوونهام؟

ببینم الان همه فکر میکنن من خودکشی کردم؟

با دهانی باز مانده سرش را به دوطرف تکان داد.

_نه… فقط من و داریوش و نامی و داداشش میدونیم!

پوفی کشیدم و سرم را میان دستم گرفتم.

با این یکی افتضاح باید چه میکردم؟

نامی هم خیال میکرد من بهخاطر بلایی که بهسرم آورده دست به خودکشی زدهام که

عذاب وجدان گریبانگیرش شده بود؟

_ببینم نامی الان کجاست؟

باربد نگاهی پراسترس به در انداخت.

_رفته پی فرهاد… دو دقیقه تونستم بیام تورو ببینم خدا شاهده مثل جلاد دم در

ایستاده نمیذاره کسی به اتاق نزدیک شه دهن همه رو سرویس کرده.

برای لحظهای خندهام گرفت.927

_مامان اینا مشکوک نشدن؟

سرش را تکان داد.

_چرا هی میرن میان میپرسن این پسره اینجا چیکار داره؟ چرا نمیره پی کار و

زندگیش همه رو روانی کرده بابا…

نفس سنگینی کشیدم.

_باید زودتر تکلیف این قضیه رو روشن کنیم باربد بهتره به همه بگیم از هم جدا شدیم.

 

نامی مثل بمب ساعتیه اگه یهبار دیگه من و تو رو کنار هم ببینه معل…

با باز شدن ناگهانی در حرف در دهانم ماسید.

نامی که فرهاد به بغل وارد اتاق شده بود با دیدن باربد در کنار من چندلحظه مکث کرد

و بعد اخمهایش را درهم کشید.

_تو اینجا چه غلطی میکنی؟

نگاهم روی فرهاد بود ولی از ترس این که بحثی نشود سریع جواب دادم:

_اومده بود حالم رو بپرسه… فرهاد رو بیار اینجا…

با چند قدم بلند خودش را به من رساند.

_مگه تو همون جمع حالت رو نپرسید؟ حتما باید تنها میشدین؟

عصبی نگاهش کردم.

_میخوایم به همه اطلاع بدیم که از هم جدا شدیم!

فرهاد را بهسمتم گرفت تا بغلش کنم.928

_فقط همین نه… همه باید بفهمن فرهاد پسر منه!

حالت ناراحت و پرکینهاش اجازهی بحث کردن را از من گرفت.

فرهاد را محکم در آغوشم فشردم و بیتابانه صورتش را بوسه باران کردم.

_دورت بگردم مامانی دلم واسهت تنگ شده بود!

سرم را در گردنش فرو بردم و بوی تنش را به مشام کشیدم.

_چهجوری گذاشتن بیاریش داخل؟

نامی خیره نگاهمان کرد.

_مگه میشه تو چیزی بخوای و انجامش ندم؟

لبهایم را بههم فشردم و نگاهم را به فرهادی که دست و پا زنان خودش را از روی تنم

بالا میکشید دوختم.

_من دیگه مزاحمتون نشم!

نامی نگاهی به باربد انداخت و سکوت کرد.

اگر دست خودش بود صددفعه از اتاق بیرونش کرده بود.

باربد که اوضاع را اینجوری دید سریع از اتاق بیرون زد.

_تا وقتی کارهای ترخیصت انجام بشه میگم فرهاد رو ببرن خونه. بچه یک ساعته دم

در توی ماشین کلافه شد.

نگاهی به چشمهای سرخ فرهاد انداختم و گونهاش را بوسیدم.

دلم نمیخواست او را از من دور کنند.929

چشمم ترسیده بود!

ناگهان فرهاد چنگی به یقهام زد و سرش را بهسمت سینهام کشید.

جا خورده نگاهش کردم که اصوات نامعلومی از دهانش بیرون جهید.

میدانستم شیر میخواهد ولی در این موقعیت…

نگاهم را به نامی دادم.

_ببینم به بچه شیر خشک ندادین؟

نامی کمی خودش را جلو کشید و نگاهی به فرهاد که صورتش را به سینهام میمالید

انداخت.

_راستش نمیدونم… چیشده؟

با ناراحتی فرهاد را از خودم دور کردم و سر تکان دادم.

_گرسنهست شیر میخواد. من نمیتونم بهش شیر بدم نامی ببرش بیرون شکم بچه رو

سیر کن. معلوم نیست از کی چیزی نخورده!

کلافه و با صورتی درهم تلاش کرد فرهادی که به یقهام چسبیده بود را از آغوشم بیرون

بکشد.

_بیا اینجا عزیزِ من بریم یهچیزی بخوریم تا مامانی بیاد پیشمون!

فرهاد لجوجانه شروع به گریه کرد.

آهی کشیدم و دوباره او را به سینهام چسباندم.

نامی دستش را عقب کشید و دستپاچه نگاهم کرد.930

_چیشده؟ بچه چی میخواد فریا؟

بهآرامی کمرش را نوازش کردم و در آغوشم تکانش دادم.

_جونم… جونم مامانی من اینجام جایی نمیرم.

گونهی خیسیش را بوسیدم و به نگاه خیرهی نامی چشم دوختم.

_افتاده رو دندهی لج… هم خوابش میاد هم گرسنشه!

اخمهایش را درهم کشید.

_نمیشه که با شکم خالی بخوابه… باید چیکار کنم؟

نگاهی بهصورت پریشانش انداختم و خندهام گرفت.

انگار در ایفای نقش پدر بودن دچار شکست عمیقی شده بود که اینگونه بههم ریخته

بود!

_چرا میخندی دختر؟

شانهای بالا انداختم.

_چیزی نیست بابا نامی، یهکمی صبر کن آرومتر بشه بعد با بازی ببرش بیرون بهش

غذا بده.

با شنیدن لفظ بابا نامی چشمهایم برق زد و اخمهایش از هم باز شد.

سری تکان داد و بالاخره کمی عقب کشید.

فرهاد که فهمیده بود خبری از شیر نیست.

با مشتهای کوچکش چشمهای خستهاش را مالید و سرش را روی سینهام گذاشت.931

لبم را به سرش چسباندم و با حال عجیبی لب زدم:

_خیلی ترسیدم ازم بگیریش…

کمی سکوت کرد و بعد صدای خستهاش در گوشم پیچید.

_نبخشیدمت فریا… نمیتونم بیخیالت بشم ولی دلم باهات صاف نمیشه. بد کردی با

من!

اشک به چشمهایم نیش زد و فرهاد را بیشتر به خودم فشردم.

_چیکار کنم تا دلت باهام صاف بشه نامی؟

سرش را میان دستانش گرفت.

_بهم زمان بده…

کمی مکث کرد.

_پسر من، منو به عنوان پدر خودش نمیشناسه!

عالم و آدم هنوز خیال میکنن تو زن باربدی و من از شنیدن حقیقتی که یکسال

بهخاطرش سوختم دارم دیوونه میشم… باید بهم زمان بدی!

بیهوا سرش را بالا گرفت.

_ولی تا اون موقع حق نداری ازم فاصله بگیری. فهمیدی؟ نه تو و نه فرهاد یک قدم هم

ازم دور نمیشید!

پشت چشمی برایش نازک کردم.932

_بخوای هم نمیتونی ما رو از خودت دور کنی. یه عمر من جور این نق نقو رو کشیدم

بقیهش دیگه دست خودت رو میبوسه!

چشمهایش برق زد و نگاه پرمحبتش را به چشمهای خمار فرهاد دوخت.

_جونمم واسهش میدم. نمیدونی تو همون چند ساعت چه بلایی سرمون آورد!

با بغض خندیدم.

_تحت آموزش خودم بوده!

آهی کشید و خم شد سر فرهاد را بوسید.

هربار خنده و شادی میان نگاهش در مدت کمی تبدیل به غم و حسرت میشد و من به

او حق میدادم اگر از من دلگیر بود!

لبم را تر کردم و بهسختی گفتم:

_راجعبه باربد و داریوش چی فکر میکنی؟

اخمهایش را درهم کشید و چشمانش را به فرهاد دوخت.

_ازشون متنفرم.

بهآرامی گفتم:

_اونها گناهی ندارن نامی.

 

سرش را پایین انداخت.

_همهچیز تقصیر تو و تصمیمات اشتباهت بود. من نمیتونم از تو متنفر باشم ولی از

اون دونفر که عامل این بدبختی هستن میتونم!933

ترسیده نگاهش کردم.

_میخوای باهاشون چیکار کنی؟

سکوتش را که دیدم وحشتم عمیقتر شد.

_نامی ازت خواهش میکنم. اونا تو زندگیشون خیلی عذاب کشیدن بذار برن به

خوشبختی برسن. اگه اتفاقی واسهشون بیفته من دووم نمیارم!

نگاه بدی به صورتم انداخت و تشر زد:

_بس کن فریا انقدر ازشون طرفداری نکن اعصابم رو بههم میریزی!

با چشمهایی اشکی نگاهش کردم.

_بهت چیزی نگفتم چون میدونستم امکان نداره اجازه بدی اسمم بره تو شناسنامهی

مردی غیر از خودت… اینجوری تا آخر عمر از عذاب وجدان دیوونه میشدم…

با نفسی گرفته ادامه دادم:

_ترسیدم راجعبه فرهاد بهت بگم چون میترسیدم از سر کینه بچه رو ازم بگیری. بهم

حق بده نامی اگر خیال نمیکردی که خودکشی کردم صدسال سیاه هم بچه رو بهم بر

نمیگردوندی!

دستهایش مشت شد و عصبی سرش را پایین انداخت.

انقدر با خودش درگیر بود که دلم برای صورت گرفتهاش مچاله شد.

با سنگین شدن سر فرهاد روی سینهام نگاهی بهصورت غرق در خوابش انداختم.934

_بچه خوابش برد نامی از اینجا ببرش بیرون ممکنه مریض بشه. وقتی بیدار شد بهش

شیر خشک بده!

نگاه گیجش را به فرهاد دوخت و آهی کشید.

_آخرش هم با شکم خالی خوابید. لجباز!

گوشهی لبم بالا پرید.

_به باباش رفته!

چپچپی نگاهم کرد و بعد با احتیاط فرهان را در آغوش کشید.

همانطور که بهسمت در میرفت گفت:

_میرم بچه رو میذارم تو ماشین بر میگردم پیشت.

صورتم درهم شد.

_کارهای ترخصیم رو انجام بده نامی دیگه نمیخوام اینجا بمونم کلافه شدم.

در را بهآرامی باز کرد.

_با دکتر حرف میزنم اگه خطر کاملا رفع شده باشه کارهای ترخصیت رو انجام میدم.

آهی کشیدم و سرم را در بالشت فرو بردم.

کلافه بودم و معدهام میسوخت.

هنوز انگار باری سنگین روی شانهام قرار داشت.

باری که مدام یادآوری میکرد نامی هنوز مرا نبخشیده!

مشکل دوم من توضیح این اتفاقات به مامان و بقیه بود.935

نمیدانستم اگر بفهمند فرهاد پسر نامی است چه عکسالعملی نشان میدهند.

باید دوباره خودم را برای محکوم شدن آماده میکردم.

اینبار که دکتر وارد اتاق شد تنها بود.

بعد از معاینه و پرسیدن چند سوال بالاخره دستور مرخصی داد.

درحال حاضر هیچچیز بیشتر از این که دیگران را قانع کنم قصد خودکشی نداشتم

اعصابم را بههم نمیریخت.

این همه وقت زجر نکشیده بودم که درست موقعی که قرار بود سند بیگناهیام رو شود

دست به خودکشی بزنم.

برای گفتن این مسئله به نامی کمی میترسیدم.

اگر تنها بهخاطر ترس از خودکشی من فرهاد را برگردانده باشد و بعد از راحت شدن

خیالش دوباره به سرش بزند. چه؟

آهی کشیدم. انقدر فکر و خیال در سرم بود که کم مانده بود دیوانه شوم.

بهمحض باز شدن در و دیدن مامان ترسم بیشتر شد.

ساک کوچکی در دستش بود و صورتش درهم رفته بود.

_اومدم کمکت کنم لباسهات رو عوض کنی بریم خونه.

کمی نیمخیز شدم.

_بقیه رفتن؟ فرهاد کجاست؟

_پیش فرشتهست. خوابیده.936

بیحرف سر تکان دادم و مشغول عوض کردن لباسهایم شدم که با لحن عجیبی

پرسید:

_این پسره نامی اینجا چیکار میکنه فریا؟

لبم را تر کردم و با لکنت گفتم:

_ن… نمیدونم مامان خودمم تعجب کردم.

اخمهایش را درهم کشید و سر تکان داد.

_ببینم باربد چیزی نگفت؟

_نه چهطور مگه؟

خیره نگاهم کرد.

_یادت رفته تو و این پسره قبلا چه رابطهای با هم داشتین؟ شوهرت حق نداره حساس

بشه؟

آب دهانم را بهسختی قورت دادم.

_دلیلی برای حساس شدنش وجود نداره مامان.

سرش را تکان داد و مانتو را به تنم پوشید.

_خلاصه حواست به خودت باشه دختر تو الان یه بچه داری نباید اجازه بدی زندگیت

خراب بشه.

لبم را محکم گاز گرفتم.

آخ که اگر میفهمید…937

با شنیدن حرفهایش تصمیم گرفتم هرچه زودتر حقیقت را اعتراف کنم.

دیگر تحمل این همه پنهان کاری را نداشتم.

بهمحض تمام شدن کارم از جا بلند شدم و با هم از اتاق بیرون زدیم.

دیگر یک لحظه هم نمیتوانستم در آن فضای خفقان با مامان تنها بمانم.

از بیمارستان که بیرون زدیم متوجه باربد که ماشین را دم در پارک کرده بود تا سوار

شویم شدم.

نگاهی به اطراف انداختم و با چشم به دنبال نامی گشتم.

میدانستم همین اطراف است و امکان ندارد ببخیال شود.

_منتظر چی هستی؟ سوار شو دیگه دختر.

با شنیدن حرف مامان سریع سوار ماشین شدم و نگاهی به فرهاد که در آغوش فرشته

بود انداختم.

_بهش شیر خشک دادین؟

فرشته فرهادی که درحال نق زدن بود را بهسمتم گرفت.

_آره بابا بیا بگیرش پدر مارو در آورد تا تو بیای.

فرهاد را در آغوشم کشیدم و بوسیدمش.

حتی فکر یک روز دوری از او دیوانهام میکرد.

تا وقتی به خانه برسیم فرهاد به بغل در خودم جمع شدم و با فکری بههم ریخته به

بیرون خیره شدم.938

در تلاش بودم برای دک کردنشان از خانه بهانهای جور کنم.

از عکسالعمل نامی میترسیدم.

تا به الان هم اگر جلو نیامده و ادعایی نکرده بود خیلی صبوری نشان داده بود.

 

همین که به خانه رسیدیم فرهاد را به آغوش فرشته سپردم و با قدمهایی آرام از پلهها

بالا رفتم.

دکتر گفته بود تا چند روز باید غذاهای سبک بخورم تا معدهام حساسیت نشان ندهد!

همین که وارد خانه شدیم مامان سریع گفت:

_دخترم تو برو استراحت کن ما اینجا رو مرتب میکنیم. میرم واسهت سوپ بپزم.

_صبر کن مامان.

با شنیدن صدایم متعجب بهسمتم چرخید.

_چیشده مادر؟

نگاهی به باربد انداختم که قدمی به سمتم برداشت و کنارم ایستاد.

شانس آوردیم زندایی به خانه باغ رفته بود وگرنه یک مکافات هم با او داشتیم.

_من و فریا باید یه چیزی بهتون بگیم عمه!

مامان برگشت و نگاهی به هردویمان انداخت.

فرشته که فکر کنم یک چیزهایی از دهان نریمان شنیده بود بیحرف با فرهاد بهسمت

اتاق به راه افتاد.

خیره در چشمهای منتظر مامان خواستم حرفی بزنم که زنگ خانه به صدا در آمد.939

باربد مضطرب بهسمت آیفون رفت و زیر لب گفت:

_گل بود به سبزه نیز آراسته شد.

نامی اینجاست!

مامان شوکه نگاهم کرد.

_اون اینجا چیکار میکنه؟

باربد در را باز کرد و کناری ایستاد.

_چیزی که میخوایم بگیم به اون هم مرتبطه عمه پس بهتره بینمون حضور داشته

باشه.

مامان متحیر و عصبی نگاهمان کرد.

_چیشده فریا؟ نصف جونم کردی دختر.

با دیدن نامی که با دو پلاستیک تنقلات در دستش وارد خانه میشد چشمهایم گرد

شد.

_رفتم کمی واسه خونه خرید کنم واسه همین اومدنم طول کشید!

مامان برگشت و نگاه متعجبی به نامی انداخت.

_لطف کردی پسرم باربد بود شما چرا زحمت کشیدی این همه خرید کردی؟

نامی نگاه خیرهای به مامان و انداخت و پلاستیکها را روی میز گذاشت.

_وظیفهم بود زن دایی… یک ساله که همهی اینا وظیفهی منه و برادرزادهی شما لطف

کردن بهعهده گرفتن. درواقع من باید ازتون تشکر کنم!940

لحن پر طعنهی نامی باعث شد لبم را محکم گاز بگیرم.

مامان سریع گفت:

_چی میگی نامی جان متوجه نمیشم!

دستم را محکم روی صورتم کشیدم و بهآرامی گفتم:

_من و باربد از هم جدا شدیم مامان.

نفس حبس شدهام آزاد شد و قلبم محکم شروع به کوبیدن کرد.

بالاخره گفته بودمش…

انگار بار سنگینی از روی شانههایم برداشته شده بود.

مامان جا خورده چندلحظه نگاهم کرد و لبهایش از هم باز ماند.

_چی… چی گفتی فریا؟

با ناراحتی سرم را پایین انداختم.

میدانستم مامان طاقت این یکی را ندارد.

باربد قدمی بهسمت مامان برداشت.

_ما چند ماهه که از هم جدا شدیم عمه ولی بهخاطر حال روحی بدی که شما و مامان

بعد از مرگ بابا داشتین ازتون پنهون کردیم!

مامان با رنگی پریده دستش را به دیوار گرفت.

سریع از جا بلند شدم که معدهام تیر کشید.

نامی اخمی کرد و اشاره زد آرام بگیرم.941

باربد بهسمت مامان رفت و بازویش را گرفت تا آرامش کند.

_حالت خوبه عمه؟

مامان با حالتی یخ زده زمزمه کرد:

_شما چطور تونستین این کارو بکنید چطور…

واکنش مامان تنها با فهمیدن طلاق من و باربد این بود وای بهحال روزی که میفهمید

فرهاد…

نگاه عصبیاش به سمت من چرخید.

_تو یه بچه داری فریا… انقدر راحت قید زندگیت رو زدی و از شوهرت جدا شدی؟

قدمی به سمتم برداشت و صدایش را بالا برد.

_حالا من جواب زنداییت و فک و فامیل رو چی بدم؟

یهلحظه به این فکر نکردی که فرهاد بدون پدرش…

_پدر این بچه منم نه باربد!

با شنیدن حرف نامی برای لحظهای روح از تنم جدا شد و حس خفگی به گلویم هجوم

آورد.

مامان شوکه حرفش را خورد و بهسوی نامی بازگشت.

نگاهش چندبار بین من و نامی چرخید و لبهایش از هم باز ماند.

_چی… این پسره چی داره میگه فریا؟

قدمی بهسمتش برداشتم.942

_مامان توروخدا آروم باش الان سکته میکنی!

سرش را به دوطرف تکان داد و با رنگی پریده تکرار کرد:

_چی میگه؟ فرهاد بچه کیه فریا؟ حرف بزن!

با لبهایی لرزان بالاخره اعتراف کردم.

_فرهاد پسر من و نامیه ماما…

قبل از تمام شدن حرفم سوزش پر دردی را در سمت چپ گونهام حس کردم و از

شدت ضعف تلو تلو خوردم.

نامی سریع زیر بغلم را گرفت و مرا به خودش فشرد تا از افتادنم جلوگیری کند.

_چیکار میکنی زندایی؟!

اشک در چشمهایم جمع شد و لبهای دردناکم را روی هم فشردم.

باربد قدمی به جلو برداشت و روبهروی مامان ایستاد.

_با این طفل معصوم چیکار داری عمه؟

اگه اینجا کسی هم مقصر باشه اون منم. مثل این که یادت رفته فریا واسه چی مجبور

شد باهام ازدواج کنه!

مامان عصبی به عقب هلش داد.

_برو گمشو اونطرف پسرهی بیغیرت من باید تکلیفم رو با این چشم سفید معلوم

کنم…

دستش را بالا گرفت و با چشمهایی سرخ شده داد زد:943

_اگه همون روزی که با سر و گردن کبود اومدی خونه دست مینداختم دور موهات و

دور تا دور باغ میگردوندمت هوس این غلط کاریها بهسرت نمیزد!

دستهایم را درهم گره زدم و با بغضی عمیق سرم را پایین انداختم.

نامی مرا پشت خودش کشید و با لحن خونسردی گفت:

_باز هم چندان فرقی نمیکرد زندایی بچه مالِ همون شبه!

حرصی نیشگونی از پهلویش گرفتم که اهمیتی نداد.

مامان چشم غرهای به نامی رفت.

 

_تو ساکت شو پسرهی بیحیا به چه حقی چنین غلطی کردین. ها؟

جفت دستهایش را با حرص روی پایش کوبید.

_حالا من چه خاکی تو سرم بریزم؟

جواب دوست و آشنا رو چی بدم؟

با زاری سرش را به دوطرف تکان داد.

_بگم دخترم قبل از ازدواج از یکی دیگه حامله بوده و شوهرش وقتی فهمیده طلاقش

داده؟

پیرهن نامی را از پشت در دست گرفتم و اجازه دادم اشکهایم روی گونهام بریزد.

میدانستم هرچه هم که بشود آخرش مقصر همهچیز منم!

باربد دوباره وسط حرفش پرید.944

_من بهخاطر این موضوع طلاقش ندادم عمه اصلا ازدواج من و فریا واقعی نبود از همون

روز اول تصمیم داشتیم طلاق بگیریم ولی وقتی فهمیدیم حاملهست مجبور شدیم تا

وقتی بچه به دنیا بیاد صبر کنیم!

مامان با چشمهایی که از حدقه بیرون زده بود به باربد خیره ماند.

کمکم رنگش رو به سفیدی رفت و زیر پایش خالی شد.

باربد و نامی هردو بهسمتش خیز برداشتند و زیر بغلش را گرفتند.

وحشت زده جلو رفتم و کمک کردم روی مبل بشیند.

_مامان توروخدا آروم باش ببین داری با خودت چیکار میکنی!

با بیحالی روی مبل نشست و همانطور که اشک از چشمهایش جاری شده بود گفت:

_خدا منو مرگ بده از دست تو دختر… منو بگو خیال میکردم با اومدن بچه جفتتون

گذشته رو فراموش کردید و دارید مثل آدم زندگیتون رو میکنید. نگو پشت سر من چه

نقشهها داشتید!

بیهوا بهسمت من برگشت و به نامی اشاره زد.

_از کی با این پسره در ارتباطی. ها؟

بهخاطر تو از فرانسه برگشته؟ آره بیحیا؟

نامی با کلافگی جواب داد:

_نه زندایی من اصلا از نقشههای این دونفر خبر نداشتم خودمم اتفاقی توی همین یکی

دو روز فهمیدم فرهاد پسر منه و ازدواج این دوتا هم صوری بوده!945

عصبی خودش را عقب کشید.

_در اصل اونی که این وسط باید طلبکار باشه منم که زن حاملهم رو بردین عقد یکی

دیگه کردین!

مامان با دستهایی لرزان سرش را تکان داد و سکوت کرد.

برای لحظهای دلم برای درماندگیاش سوخت.

دنبال مقصری بود تا خودش را خالی کند ولی کسی را نمییافت. چون میدانست مقصر

اصلی در این جمع و حتی در این دنیا حضور ندارد!

مامان با صدایی که بهزور از گلویش بیرون میآمد گفت:

_دیگه کی از این قضیه خبر داره؟

نامی بهآرامی گفت:

_خانوادهی من!

لبم را محکم گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم.

نمیدانستم از این به بعد چگونه در صورتشان نگاه کنم!

مامان با ناراحتی تیکوار سرش را به دوطرف تکان داد.

_محمد خوبه که نیستی و این روزها رو بهچشم نمیبینی. کاش منم با خودت میبردی

راحت میشدم!

با بغض دست روی شانهاش گذاشتم و اعتراض کردم:

_مامان!946

بیهوا بهسمتم چرخید که ترسیده قدمی به عقب برداشتم.

نامی کمی به من نزدیک شد و مامان صدایش را بالا برد.

_زهرمار و مامان… بلایی هست تو به سر من نیاورده باشی دختر؟

تا الان هرغلطی که کردی رو ادامه بده زندگی تو دیگه به من هیچ ربطی نداره. من

دیگه دختری بهنام فریا ندارم. فهمیدی؟

با چشمهایی اشکی سرم را پایین انداختم که رو به باربد ادامه داد:

_جواب اون مادر عفریتهت هم خودت میدی باربد خان من حوصلهی سر و کله زدن با

اون رو ندارم.

سریع از جا بلند شد و کلافه گفت:

_من دیگه پام رو توی این خونه نمیذارم. دیدار ما به قیامت!

میان دعوا برای لحظهای معدهام چنان تیر کشید که از درد نالهای کردم و خم شدم.

دستم را به لبهی مبل گرفتم تا زمین نخورم.

نامی سریع بهسمتم خیز برداشت و دستش را دور کمرم حلقه کرد.

_فریا؟ حالت خوبه؟

با چشمهایی اشکی چنگی به معدهام زدم.

از شدت ضعف کم مانده بود از حال بروم.

من در این وضعیت تحمل این جنگ روانی را نداشتم!

مامان سریع بهسمتم قدم برداشت و بازویم را میان دستش گرفت.947

_خدا مرگم بده چیشده مادر؟

وای خاک بهسر من کنن معدهت درد گرفته؟

با پلکهایی بههم فشرده سر تکان دادم که با قدرتی باور نکردنی مرا از آغوش نامی

بیرون کشید و روی مبل نشاند.

_من از دست تو چه غلطی کنم دختر؟ نه میتونم بذارمت و برم نه نمیتونم تحملت

کنم!

با آشفتگی روی مبل نشست و اشارهای به نامی و باربد زد.

_شما دوتا چرا مثل آینه دق ایستادین بالا سر من؟ برید پی کارتون تا کی قراره جلوی

چشم من بپلکید هی حالم رو بدتر کنید؟

نامی و باربد نگاهی به یکدیگر انداختند.

باربد سریع گفت:

_باشه عمه من میرم بالا کاری داشتین خبرم کنید.

نامی اخمهایم را درهم کشید.

_من بدون بچهم جایی نمیرم!

از کجا معلوم نقشه نکشیده باشید منو دک کنید و با بچهم ناپدید بشید؟

مامان با صورتی سرخ شده صدایش را بالا برد.

_بچهت توی اتاقه برو بردار با خودت ببرش ببینم میخوای باهاش چه گلی به سرت

بزنی!948

چشمهایم گرد شد و شوکه صدایش زدم:

_چی میگی مامان؟

بیتوجه به حرفم ادامه داد:

_شما دوتا جون این دختر رو گرفتین. نذاشتید یه روز خوش تو زندگیش ببینه دیگه

چی ازش میخواید. ها؟

برید بذارید دو دقیقه سرمون آروم بگیره… جفتتون از این خونه برید بیرون!

با لبهایی از هم باز مانده نگاهش کردم.

باربد و نامی هم بدتر از من با درماندگی وسط پذیرایی ایستاده بودند و نمیدانستند

 

باید چه کنند!

انگار مامان بعد از این که فهمیده بود دیگر نمیتواند عصبانیتش را روی من خالی کند

دو قربانی دیگر برای خالی کردن خودش یافته بود.

باربد تلاش کرد کمی مامان را آرام کند.

_عمه خواهش میکنم گوش کن چی میگم من و فریا…

مامان چشمغرهای نثارش کرد.

_تو یکی حرف نزن باربد دختر من جونش رو گذاشت کف دستش و اومد توی زندگیت

ولی اونقدر مرد نبودی که زندگیت رو بسازی و خوشحال نگهش داری حالا عاقبتمون

رو ببین!

بهآرامی گفتم:949

_چیکار این بیچاره داری مامان؟

مثل این که یادت رفته باربد هم مثل من قربانی عقاید دایی خسرو شده. فکر کردی

اون این زندگی لعنتی رو میخواست؟

بیهوا صدایش بالا رفت.

_پس چی میخواست. ها؟ میخواست با اون مردک از خدا بیخبر حیثیت داییت رو به

آتیش بکشه؟

باربد تک سرفهای کرد و نگاهش را بهسقف دوخت.

بعد از این همه وقت اولینباری بود که پای این قضیه به میان کشیده میشد!

خواستم حرفی بزنم که صدای گریه فرهاد منجر به سکوتم شد.

فرشته با رنگی پریده از اتاق بیرون آمد و بهآرامی گفت:

_خیلی بیتابی میکنه نمیدونم چهجوری آرومش کنم.

خواستم از جا بلند شوم که مامان سریع اشاره زد.

_ببر بده دست باباش ببینم یه ساعته اینجا ایستاده اولدروم بولدورم میکنه میتونه دو

دقیقه بچهش رو آروم کنه یا نه!

نامی با اخمهایی درهم فرهاد را در آغوش کشید و شروع به تکان دادنش کرد.

باربد کمی سرش را جلوتر برد.

_چیشده عزیزم چرا گریه میکنی؟950

فرهاد بهمحض دیدن باربد انگار که دشمنی قدیمی را دیده باشد دستش را جلو برد و

چنگی بهصورتش انداخت که باربد سریع خودش را عقب کشید.

_جون به جونت کنن گربه کورهای بچه!

نامی چپچپی نگاهش کرد و رو به من گفت:

_میبرمش بیرون یه دور بزنیم حال و هواش عوض بشه!

سری تکان دادم و سکوت کردم.

بهمحض رفتن باربد و نامی مامان دوباره اشکهایش را از سر گرفت.

_ببین چه خاکی تو سرم شد. ببین به چه روزی افتادم… پس بگو عمهت چرا توی

بیمارستان اونجوری بهم زل زده بود!

آهی کشیدم و صورتم را بین دستانم گرفتم.

فرشته کنارم نشست و دست روی بازویم گذاشت.

_آروم باش آبجی همهچیز درست میشه!

سکوت کردم که مامان عصبی گفت:

_چی درست میشه؟ عمر و جوونی از دست رفتهی خواهرت؟

دستم را از روی صورتم برداشتم و نالیدم:

_هیچی مثل زخم زبون زدن اطرافیانم واسهم درد نداشت. هیچی مثل این که فرهاد رو

از باباش پنهون کنم اذیتم نکرد. هیچی مثل این که نامی به چشم یه خائن نگاهم کنه951

عذابم نداد. من یک سال تمام توی کابوس زندگی کردم مامان میشه فقط یهکمی دلت

به حالم بسوزه؟

مامان با چشمهایی اشکی نگاهم کرد و ناگهان دستش را دور شانهام حلقه کرد.

_بمیرم برات مادر بمیرم همهش تقصیر من بود که مجبورت کردم با باربد ازدواج کنی.

من این آتیش رو به دامنت انداختم خدا لعنتم کنه.

سرم را روی سینهاش گذاشتم و میان گریه نفس عمیقی کشیدم.

_خدا نکنه مامان. حالا که از این کابوس بیدار شدم حالا که همه فهمیدن من خائن

نیستم و نامی پدر فرهاده نیاز دارم یکی پشتم باشه تا خیالم جمع بشه. الان به

هیچکس نمیتونم تکیه کنم مامان.

سرم را بوسید و سریع گفت:

_من هستم عزیزم من هستم. هرکی بخواد پشتت حرفی بزنه خودم میزنم توی

دهنش!

با اشکهایی شدت گرفته پلکهایم را بههم فشردم.

مگر مامان زهره میتوانست دل از دخترهایش بکند و پشتشان را خالی کند؟

هرچقدر هم که عصبانی و آشفته بود در آخر همان مامان زهرهای بود که این همهسال

به تنهایی بار مسئولیت من و فرشته را بهدوش کشیده و آخ نگفته بود!

فرشته آهی کشید و تکیهاش را به مبل داد.

_حالا واقعا همهی چیزایی که فهمیدم حقیقت داره؟

اشکهایم را پاک کردم و سر تکان دادم.952

_بله فرشته خانوم خیالت راحت دیگه میتونی دست از زخم زبون زدن بکشی!

لبش را گزید و صورتش درهم شد.

_خب… خب من اون موقع فکر میکردم تو واقعا به نامی خیانت کردی چه میدونستم

این میون چه اتفاقایی افتاده!

مامان نگاه سردی به سر تاپایش انداخت.

_هیچکدوم از رفتارهات هم زیر سر اون پسر نریمان نبود! تو این مدت حق خواهریت

رو خوب بهجا آوردی فرشته لازم نیست روش ماله بکشی!

فرشته سکوت کرد و دیگر حرفی نزد.

هنوز بچه بود و خوب و بد را نمیفهمید.

دهن بین بود و راحت تحت تاثیر اطرافیانش قرار میگرفت.

_پاشو برو تا فرهاد نیومده از سر و کولت بره بالا یهکمی استراحت کن. منم برم یه

غذای سبک واسهت درست کنم بخوری.

تشکری کردم و از جا بلند شدم.

وارد اتاق خواب که شدم خاطرات آن روز دوباره به ذهنم هجوم آورد.

برای لحظهای از این که نامی دوباره فرهاد را با خودش ببرد و دیگر بازنگردد ترسیدم.

او هیچ اطمینانی به من نداده بود و هنوز از عکسالعملهایش میترسیدم!

آشفته و عصبانی بود و در عین حال خوشحال از بهدست آوردن من و فرهاد.

پنهان کاری مرا نبخشیده بود و از طرفی نمیتوانست فاصلهاش را حفظ کند.953

این بلاتکلیفی در آخر مرا میکشت!

روی تخت دراز کشیدم و پلکهایم را بههم فشردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 184

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام در برابر اشتباه عاشقانه به صورت pdf کامل از دلارام

      خلاصه‌ی رمان:   دخترا متفاوت اند‌. یه وقتایی تصمیمایی میگیرن که پشتش کلی اتفاق براشون میوفته. گاهی یه سریاشون برای اولین بار که عاشق میشن،صبر نمیکنن تا معشوقشون قدم اولو جلو بیاد. خودشون قدم اولو یعنی خاستگاری کردنو بر میدارن. بعضی وقتا این میشه اولین اشتباه اما میشه اسمشو گذاشت عشق عاشقی که برای عشقش هرکاری رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shiva
Shiva
7 ماه قبل

سلام و خسته نباشید
امروز از هیچ رمانی تا این ساعت پارت نگذاشتید
ممنون از زحماتتون

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

امروزم دیر پارت میاد؟

تارا فرهادی
تارا فرهادی
7 ماه قبل

پارت نداریم😥

Hani Abbb
Hani Abbb
7 ماه قبل

رمان های خانم فرناز احمدلی و سیما نبیان منش

Hani Abbb
Hani Abbb
7 ماه قبل

سلام ببخشید میشه رمان های دختر حاج آقا میراث یاس از سیما نبیان منش
و رمان های خانم فرناز احمدلی رو بزارید

دختر
دختر
7 ماه قبل

هییی😔

راحیل
راحیل
7 ماه قبل

عالی بود فاطمه جون دستمریزاد نفست پر از حرارت زندگی، ممنونم مثل همیشه بلده کار لطفا باز مهربونی کن منتظر مون نذار اگه لطف کنی و جواب نظرات رو بدونی که قربونت با مرام

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون فاطمه بانو 🙏😍🌹

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x