#پارت_4
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
قبل از این که از زیر زمین بیرون بدوم صدای محکم و سنگینیش باعث شد چند لحظه مکث کنم.
_بهت اجازه میدم بری آنائل کوچولو… ولی هیچوقت لازم نیست از نامی بترسی!
با دو از مقابل چشمان نریمان گذشتم.
صدای خندانش که در گوشم پیچید لبم را محکم گاز گرفتم.
_شماره بدم خوشگله؟
این دو برادر تبحر خاصی در آزار و اذیت دیگران داشتند.
بیتوجه وارد راهرو شدم و یواشکی سرم را از کنار در داخل بردم.
عمه درحال احوالپرسی با مادرم بود.
فرشته مثل همیشه روی مبل نشسته و هدفون بهگوش در حال ور رفتن با موبایلش بود.
مامان زهره به محض دیدن من که با موهای فر و آویزون مانده خودم را به دستگیرهی در آویخته بودم لبش را از حرص گاز گرفته و عمه را با خود به سوی آشپزخانه کشاند.
سریع خودم را از پشت مبل و جلوی چشمهای متعجب فرشته به داخل اتاق رساندم.
همین که در بسته شد کمرم را تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم.
همیشه برای رفت و آمد با خانواده پدری و دبدبه کبکبهاشان این مشکلات را از سر میگذراندم!
تنها مشکل آنها با منی بود که بهجای دکتر و مهندس شدن دانشکده هنر را برگزیده بودم و گاو پیشانی سفید فامیل به حساب میآمدم!
دوش سریعی گرفته و موهایم را خشک کردم.
یکی از بزرگترین مشکلات زندگی یعنی موهای فرفریام را صاف کرده و محکم با کش بالای سرم بستم و آرایش کمرنگی روی چهرهام نشاندم تا دوباره مورد سرزنش مامان زهره قرار نگیرم.
یکی از مسائلی که موجب شده بود از کودکی از موهای فرم متنفر باشم وجود شخصی بهنام باربد بود!
نزدیکترین دوست و پسردایی من!
کسی که بیشتر از همه مرا میفهمید و بهترین دوران زندگیمان را در کنار هم گذراندیم!
_مانلی؟ بیا بیرون دیگه عمه مهسا سراغت رو میگیره.
چشمی چرخاندم و از اتاق بیرون زدم.
عمه به محض دیدنم با لبخند بزرگی از جایش بلند شد.
_قربونت برم عمه از کی تا حالاست که ندیدمت؟ ماشالله زیر پوستت آب افتاده تپل شدی!
سریع نگاهی به خودم انداختم و سرتاپایم را بررسی کردم.
_کو کجاش؟
فرشته ضربهای به پهلویم کوبید و عمه جواب داد: کلی میگم!
کمی سرم را خم کرده و نگاهی به رانها و باسن لاغرم انداختم.
_ولی من خیلی وقته میرم باشگاه حتی لاغر تر هم شدم.
_راست میگه دیگه بچه عملا تخت شده چی میخواید از جونش؟
همانطور که به سمت خودم خم شده بودم نگاهی به نریمان که با خنده و تمسخر نگاهم میکرد انداخته و صاف سرجایم ایستادم.
فرشته سرفهای کرد و چپ چپی به نریمان نگاه کرد.
با این که از هردویمان کوچکتر بود بهخاطر سلیطهگریهایش حرفش حسابی برو داشت!
_شما در زدی وارد جمع زنونه شدی پسر عمو؟
شاید اینجا یکی لباس تنش نباشه!
•࿐l🦋⃤
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 31
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام دوست عزیز رمان خیلی عالی
ولی ای کاش پارت ها یه کم طولانی باشه 😕
مرسی ندایی 💋❤😍🥰
این پارت خیلی قشنگ بود 🤩
مانلی نمی دونه که داشتن موی فر یک نعمته😌
خاهش میکنم عزیزم..♥️
آره واقعن 🙂🙂
منت سرت میزارم اینجاهم برات کامنت میذازم:)
هزینه اشو بعدا باهام حساب کن فقط…
حالا جدا ازینا باحال بود فقط الان فهمیدم من ادم رمان انلاین خوندن نیستم دارم دیوونه مشم:/