#سلام بچه ها ،
ب لطف یکی از بچه ها این رمانو پیدا کردیم
فقط ی توضیح کوچولو بدم اینکه مانلی اینجا ب اسم «فریا» هستش،
فک کنم کانال قبلی اسمشو تغییر داده برا خودش!
تا جایی که پارت داره براتون میذارم،
زیادم نیست😏
بریم برا پارت بعد سااال😂»
سریع گفتم: نری بهش بگی این حرفا رو زدما حالا فکر میکنه حرفاش چهقدر مهم بوده که این همه سال یادم مونده.
زیر چشمی نگاهم کرد.
_مهم بوده که بهخاطرش خون منو کردی تو شیشه دیگه!
ابرویی بالا انداختم.
_من یا تو؟
این اخلاقای گند رو از کی یاد گرفتی؟
مگه قرن هجده زندگی میکنیم که به لباس پوشیدنم گیر میدی؟ بنده خدا عمو عارف هم که کاملا امروزیه از سر و وضع عمه هم که چیزی نگم تو به کی رفتی انقدر متحجر و داغونی؟
چپ چپی نگاهم کرد.
_حالا چون با هم دوست شدیم دیگه قرار نیست هرچی از دهنت در میاد بهم بگیا…
خمیازهای کشیدم و جواب دادم: دوستی به درد همین روزها میخوره دیگه اگه من ازت انتقاد نکنم و عیبهات رو نزنم توی صورتت پسفردا تو زندگی به مشکل بر میخوری. من در اصل الان دارم بهت لطف میکنم!
ماشین را به راه انداخت.
_ممنون میشم دیگه به من لطف نکنی فعلا در حد همین دوست معمولی باقی بمون…
سرم را به صندلی تکیه دادم.
_این حجم از انتقاد پذیریت داره شرمندهم میکنه.
لبخندی زد و سرش را به دوطرف تکان داد.
_حالا انقدر هم به خودت سخت نگیر… در عجبم چرا امروز پسر داییِ همیشه نگرانت زنگ نزده ببینه کجایی!
ابرویی برایش بالا انداختم.
_از صبح دانشگاه کلاس داشت. بعد از ظهر هم آموزشگاهه احتمالا فکر میکنه خونهام!
گوشهی لبش را جوید.
_چهقدر هم دقیق آمار رفت و آمدش رو داری!
به بیرون خیره شدم.
_اذیتت میکنه پسر عمه؟
نفس عمیقی کشید و سرعت ماشین را بالا برد.
_مهم نیست… بالاخره وقتش شده اولویتهای زندگیت تغییر کنن!
زیر چشمی نگاهش کردم.
_و کی قراره تغییرشون بده؟
بدون نگاه کردن به من با لحن جدی هشدار داد: من فریا… گذشته رو بریز دور از امروز به بعد تنها اولویت زندگیت کنم!
خندیدم و سرم را به دوطرف تکان دادم.
_به روی چشم نواب علیه!
حالا بگو ببینم برنامهی فردا چیه؟
اخمی روی پیشانیاش نشست.
_از شرکت که برگشتم یه دوش میگیرم میام دنبالت بریم مهمونی!
فردا کلاس داری؟
نچی کردم.
_نه ندارم. خونهام!
ماشین را جلوی در خانه پارک کرد و به سمت داشبورد خم شد.
درش را باز کرد و کاغذ و خودکاری به سمتم گرفت.
_برنامهی کلاسهات رو واسهم بنویس!
چشمهایم گرد شد.
_واه یعنی چی نامی؟ چیکار به کلاسای من داری؟
چانهاش را بالا گرفت.
_مگه رفیقت نیستم؟ باربد از همهشون خبر داره منم باید داشته باشم… بنویس!
جلوی خندهام را گرفتم و با تاسف نگاهش کردم.
برنامهی کلاسهایم را روی کاغذ نوشتم و به سمتش گرفتم.
با رضایت سر تکان داد و کاغذ را در جیبش گذاشت.
_خب فردا میبینمت. فعلا.
کمی نگاهم کرد و لبهایش را بههم فشرد.
_برو بسلامت.
در ماشین را باز کردم و بعد از گرفتن خریدها به سوی خانه به راه افتادم.
وارد خانه که شدم فرشته حاضر و آماده جلوی در ایستاده بود.
_بیا ببینم چی واسهت خریده!
با این ریخت و قیافه چه شانسی داری کاش یکی هم بود منو میبرد مفتکی واسهم لباس میخرید.
خریدها را به دستش دادم و چپ چپی نگاهش کردم.
_سر و تهت رو بزنن مفت خوری… مامان کجاست؟
همانطور که سرش را در پلاستیک لباسها فرو کرده بود گفت: خونه زن دایی ایناست.
باربد هم اینجاست رفته تو اتاقت فضولی کنه.
سریع پلاستیک خریدها را برداشتم و به سمت اتاقم پاتند کردم.
همین که در را باز کردم با دیدن باربد که روی تخت دراز کشیده بود و شاخ گل قرمزی را بین لبهایش میفشرد چشمهایم گرد شد.
_بز چری بهت مزه کرده باربد؟ تا دیروز کاغذ میخوردی الان علف؟ پاشو از روی تختم نرهخر!
پقی زد زیر خنده و گل از دهانش به بیرون پرت شد.
_ خفه شو بزغاله داشتم سعی میکردم سکسی بهنظر برسم!
با تاسف نگاهش کردم.
_امروز هرچی شیرین عقله جلوی من سبز میشه.
حرفم را که شنید سریع روی تخت نشست و اخمهایش را درهم کشید.
_عمه میگفت از ظهری با این پسره نامی رفتی خرید فرداشب هم قراره با هم برید مهمونی!
ابرویی برایش بالا انداختم.
_خب؟!
تابی به ابرویش داد.
_تو غلط میکنی قراره با مرد غریبه بری مهمونی! ببین دختر منو سگ نکن میدونی اعصاب درست و حسابی ندارم جوری میدرّمت که دیگه نای بیرون رفتن نداشته باشی!
قدمی به سمتش برداشتم و ابرویی بالا انداختم.
_آهان میگفتی؟
انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت.
_یه قدم دیگه برداری سرم رو میکوبم به دیوار هم تو از این زندگی خلاص شی هم منه بیغیرت!
تقهی محکمی به در خورد و صدای بلند فرشته در گوشمان پیچید.
_نکشیمون قیصر! آرومتر قدقد کن دارم درس میخونم!
با دیدن صورت باربد بلند زیر خنده زدم که داد زد: صدبار بهت میگم وقتی دارم خواهرت رو تربیت میکنم مزاحممون نشو سلیطه!
وسط خندههایم بیهوا به سمتش خیز برداشتم و محکم موهایش را در دست گرفتم.
_هی هیچی بهش نمیگم پررو شده. تویی که باسن خودت رنگیه میخوای منو تربیت کنی؟
دیروز تو کلاس با استاد شوکتی چه غلطی میکردی پاچه پاره؟
درحالیکه از خنده سرخ شده بود تلاش کرد خودش را از زیر دست و پایم بیرون بکشد.
_گمشو اون طرف خفه شدم دختر!
مرا از بالای تخت روی زمین هل داد و به بالشت تکیه داد.
_ نه خداوکیلی داستان این پسره چیه فریا؟
این دوروز خیلی دم پرت بود تعجب کردم عمه حرفی نزده!
همانطور که کمرم را میمالیدم موهایم را پشت گوشم دادم و کنارش روی تخت نشستم.
_نمیدونم باربی قضیه خیلی مشکوکه… مامانی که دوتایی یه هفته التماسش کردیم و نذاشت یه تولد بریم خیلی راحت با یه جمله قبول کرد من با نامی برم مهمونی که نه میدونه چهخبره و نه چه کسایی توش شرکت دارن!
سرش را به معنای فهمیدن تکان داد.
_اون شبی که همه با هم جمع شدن خونه باغ…
کنجکاو نگاهش کردم.
_خب؟
بشکنی زد و خیلی جدی گفت: اینا دعا گرفتن عمه رو چیز خور کردن… دعای چیه میگن آهان زبون بند! وگرنه توی این مسائل به همین راحتیا نمیشه دهن عمه رو بست!
نیشگونی از پهلویش گرفتم.
_توروخدا دیگه فرضیههات رو عنوان نکن.
آره عمه من با اون دک و پوز اومده مامان زهره رو جادو و جنبل کرده که منه تحفه با پسرش برم مهمونی!
نگاهی به سر تاپایم انداخت و به نشانهی فهمیدن پلکهایش را بههم فشرد.
_راست میگی اونقدر هم نمیارزی که آدم واسهت این همه دردسر بکشه!
چپ چپی نگاهش کردم.
_دست میندازم سیراب شیردونت رو میکشم بیرونا…
کف هردو دستش را روی سینههایش گذاشت.
_خیلی بیحیایی دختر چیکار به شیردونای من داری؟
خندیدم و خودم را عقب کشیدم.
_مسخره بازی در نیار باربی جدا قضیه بوداره. باید با مامان حرف بزنم.
سرش را برایم تکان داد.
_باشه ولی اگه اذیتت کرد بگو دهنش رو سرویس کنم فری!
چشمی برایش چرخاندم.
_چشم جناب آندرتیکر. میدم بخوری تفش کنی بیرون… آخه راجعبه خودت چی فکر کردی باربد یه کم رو زمین با ما بچرخ این چه اعتماد به نفسیه که تورو این جوری باد کرده؟
دستی به صورتش کشید.
_از خودم که مایه نمیذارم به داریوش میگم گوشش رو بکشه مزاحم نوامیس مردم نشه!
نیشخندی زدم.
_جناب شوکتی خودش تا دسته تو ناموس مردمه… بگو ببینم دیروز تو کلاس خفتت کرد؟.
چشمهایش را برایم گرد کرد.
_خیلی بیشرفی فریا…
به آرامی خندیدم و مشغول در آوردن سویشرتم شدم.
_چیه دامنت لکه دار شده؟
چرا یقهی منو میگیری؟ من گردنت نمیگیرما. عشق و حالش واسه یکی دیگهست فحشش واسه ما؟
با خنده موهای بلندم را از پشت کشید.
_خفه شو فری یه وقت فرشته پشت در گوش وامیسته بدبخت میشیم… اصلا تو چرا انقدر مغزت منحرفه؟ بهخدا فقط با هم حرف زدیم.
چشمهایم را برایش ریز کردم.
_گاهی چشمها با یکدیگر سخن میگویند، گاهی لبها با یکدیگر سخن میگویند، گاهی بدنها با یکدیگر سخن میگویند و گاهی دستها…
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 91
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واااای دمت گرم ننه ندا😍
خدایی انقدر ناراحت بودم بخاطر ادامه ندادنش😍😍
الهیبچم🦦
بعد این مدت واقعا خیلی زیادی بود چجوری بیام لطف نویسنده رو جبران کنم؟
ندا جون دست درد نکنه که پیگیر بودی از عزیزی که رمان رو پیدا کرد و به نداجون گفت هم تشکر می کنم
سلام ممنون از الطاف بیکرانت ندا بانو سوپرایزمون کردی مادر😍😘